🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دُر دانه

(ثبت: 230899) شهریور 3, 1399 

دُر دانه
در شب ویرانه خوابش برده بود
عشق بابا صبر و تابش برده بود

هر نفس غرق از نگاه عشق بود
خرمن پر سوز و آه عشق بود

گرم سودای خیال خویش بود
ساکن شهر محال خویش بود

گفتگو می کرد با بابای خود
عقده وا می کرد از رویای خود

کای پدر آغوش خود را باز کن
لحظه هائی دخترت را ناز کن

یک دو روزی تا ندیدم روی تو
سر گرفتم از سر بازوی تو

آن چنان دلتنگ دیدارت شدم
عمه می داند که بیمارت شدم

آمدی امشب که مهمانم شوی
جان من بودی و جانانم شوی
◇◇◇

ناگهان از خواب خود بیدار شد
شاهد تنهای شام تار شد

وای بر من پس چه شد بابا من
پرتو خورشید بی همتای من

عمه عمه از چه بابا رفته است؟
در برش بودم کز اینجا رفته است

کاش با خود دخترش را برده بود
شبچراع و گوهرش را برده بود

گر نیاید پیش ما آن نازنین
بر نمی دارم سر از روی زمین
◇◇◇
گریه هایش شعله بر پا کرده بود
عقده را از هر دلی وا کرده بود

شام را شامی پر از غم کرده بود
هر دلی را غرق ماتم کرده بود

ناله را تا آسمان ها برده بود
شیونی تا بیکران ها برده بود

نغمه های جانگداز و غم فزا
پرده بر می داشت از این ماجرا

تا خبر آمد به دیوار ستم
کای خرابت باد بازار ستم

دختری از اهل بیت بوتراب
دل نمی گیرد دگر از مهر باب

شام تاری مانده و دُر دانه ای
شیون و آه است و یک ویرانه ای

ناله هایش هر دلی را سوخته
آتشی از درد و غم افروخته
◇◇◇
لوح پیغام ستم را باز کرد
اینچنین بر ناکسان ابراز کرد

کودکست این دختر بی صبر و تاب
پاسخش را می دهم امشب جواب

روی نیزه از حسین سر مانده است
شاید این سر بهر دختر مانده است

در میان تشت این سر دیدنی است
این سر و چشمان دختر دیدنی است

سر اگر بر روی داماتش نهید
مژدها بر قلب سوزانش نهید
◇◇◇
بیرقی از کینه ها افراشتند
از نوک سرنیزه سر برداشتتد

تشت زر بود و درونش آفتاب
وا نهادندش به دخت بوتراب

وای بر زینب طبق را بر گرفت
پیش چشم خسته دختر گرفت

کای فدایت عمه، این از آن توست
داروی درد تو و درمان توست

گفت ای عمه پدر° ما را بس است
غیر از او چیز دگر ما را بس است

این طَبق ما را نمی آید به کار
مژده ای از سوی بابایم بیار

گفت: فرزند برادر صبر کن
صبر کردی بار دیگر صبر کن

این همان گنج نهان دلبری است
در میان این طبق گویا سری است

این همه بود و نبود زینب است
آیه و ذکر و سجود زینب ایست

باز کن سرپوش این پیمانه را
تا ببینی صورت جانانه را
◇◇◇
دستهای کوچکش لرزیده بود
از طَبق سرپوش ها را چیده بود

یک دو گامی دور شد از تشت زر
خیره شد چشمان او باری دگر

ناگهان سر را به دستانش گرفت
در بغل بر روی دامانش گرفت

بوسه می زد سر به دار عشق را
شانه می زد زلف یار عشق را

ای پدر امشب مرا مهمان شدی
بر تمام دردها درمان شدی

آمدی تا مرهم غم ها شوی
التیام زخم ماتم ها شوی

بعد از این جان من و چشمان تو
بعد از این عشق من و پیمان تو

جان به جانان می دهم بابای من
با تو تاوان می دهم بابای من

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. رسول رشیدی راد

    شهریور 3, 1399

    با سلام و درود خدمت شما آقای معصومی عزیز
    ایام عزای سید و سلار شهیدان امام حسین (ع)
    را خدمت شما و سایر دوستان تسلیت عرض میکنم
    مثنوی بسیار زیبایی بود
    اجرکم عندا…
    🌹🌹🌹🌹🌹

  2. فریبا نوری

    شهریور 3, 1399

    باز کن سرپوش این پیمانه را
    تا ببینی صورت جانانه را

    درودهای بسیار استاد گرانقدرم

    🌹🌹🌹🌹🌹

  3. سپیده طالبی

    شهریور 5, 1399

    درودها استاد گرامیم
    سروده ای بود ارزنده و زیبا چون همیشه
    پدرام باشید🌺

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا