🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
روح من سنگ است و ايمان شيشه ای
سنگ صدها پرده بر آئينه ای
آينه , ای جلوه ی اسرار ها
ای تماشاگه در اين پندارها
چشم بگشا تا ببينی کيستم
در کدامين لحظه ها من چيستم
رنگهای ظاهری بر لوح تو
هست حتماً پوششی بر روح تو
بالِ روحم خسته بود و بسته بود
در کمندِ جسمِ من دلخسته بود
لحظه ای با خود به خلوت رفته ام
از سياهی های شب دل کنده ام
رفتم از بالای خواب آلودگی
دل بريدم از خور و بيهودگی
گوشه ای محراب شد در چشم من
پرده ها ببريده شد در قلب من
نيک ديدم چهره ی آئينه را
خنده بر لب داشت آن آدينه را
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
دی 9, 1401
درود
بر شما و گردش قلمتان
💐💐💐🌿
پاسخ
دی 15, 1401
سلام
ممنونم
افتخار شاگردی شما را دارم
پاسخ
بستن فرم