برگ زرد و ساقه زرد و غنچه زرد و خار زرد!
بید زرد و باد زرد و دشت و گندم زار زرد!
ذره ای امید در دلهای مردم نیست نیست!
هرکجا دل خون خون و هر کجا رخسار زرد!
ناله ما تا به اعماق افق هم رفته است!
نور زرد و ابر زرد و ماه شام تار زرد!
نای در آغوش بگرفتن ندارد هیج کس!
رنگ روی عاشقان در لحظه دیدار زرد !
بین بیمار و پرستار و طبیبان فرق نیست!
هم طبیب و هم پرستاران و هم بیمار زرد!
از چه رو امیدمان باشد به فرداهای دور؟!
حال کین بستان شده در ابتدای کار زرد!
باید آبی باشد آتش ، نیست آبی ای دریغ!
در هوای بی هوایی شعله های نار زرد!
این سپیداران که در این شهر سر خم کرده اند
گشته اند از باغبان و زین همه اخطار زرد!
داستان شاعران شهر هم خود گفتنی است!
شعر زرد و شمع زرد و کاغذ و خودکار زرد!
هیچ جایی در تمام کشور من سبز نیست!
آسمان زرد و زمین زرد و در و دیوار زرد!
شعر: آرمان داوری
سلام جناب آرمان داوری
خیر مقدم🌹
متاسفانه بنده بسیاری از اشعار سابق شما را نخوانده بودم و چرایی آن برای خوذم یک سؤال شده است.
به وجود و قلم شما افتخار می کنم
شاعری از عندلیب و نغمه در گلزار گفت
با من از پیمانه و چشمان مست یار گفت
در جوابش گفتم ای شاعر چه وقت سرخوشی ست
راه و رسم دلبران خاک ما عاشق کشی ست
دوره ی آواز خوانی گل و بلبل گذشت
موسم پروانگی ، بوسیدن سنبل گذشت
آشنایان صد برابر از غریبان بد ترند
ظاهراً آدم ولی در اصل کفتار و خرند
هر که دم از دین و ایمان زد خودش ابلیس بود
اهل دزدی و ریاکاری و کاسه لیس بود
هرکسی میبینم از وجدان و غیرت خالی است
در دروغ و حقه بازی کار و بارش عالی است
گریه زاری می کند شاید که غمخوارش شوی
التماست می کند تا آخرش یارش شوی
تا خرش از پل گذشت آن وقت میدانی چرا
مانده ای با قایقی سوراخ و طوفان بلا
مردمی بی همت و تنبل ولی پر ادعا
در زبان با هم رفیق و در عمل از هم جدا
در پی مقصود باید تن به هر کاری دهند
روح والای بشر را ذلت و خواری دهند
از زرنگی هایشان بسیار صحبت می کنند
با تکبّر کودک خود را نصیحت می کنند
ظاهراً ظالم ولی مظلوم و ظالم پرورند
گرچه آزادند اما در قفس ها می پرند
کو جوانمردی که دست یا علی با ما دهد
کو چراغی تا در این شب ،مژده ی فردا دهد
خواب خوش از چشم مردان حقیقت رفته است
آرزو از قلب پیران طریقت رفته است
شور و حال عشق و عرفان و غزل بازی گذشت
روزگار حافظ و فردوسی و رازی گذشت
تا که از بغض گلو شعرم به فریاد آمد
غزل خواجه ی شیراز مرا یاد آمد
* هرکه آمد به جهان نقش خرابی دارد*
سادگی، یکرنگ بودن چه عذابی دارد
بهمن 25, 1401
برگ زرد و ساقه زرد و غنچه زرد و خار زرد!
بید زرد و باد زرد و دشت و گندم زار زرد!
ذره ای امید در دلهای مردم نیست نیست!
هرکجا دل خون خون و هر کجا رخسار زرد!
ناله ما تا به اعماق افق هم رفته است!
نور زرد و ابر زرد و ماه شام تار زرد!
نای در آغوش بگرفتن ندارد هیج کس!
رنگ روی عاشقان در لحظه دیدار زرد !
بین بیمار و پرستار و طبیبان فرق نیست!
هم طبیب و هم پرستاران و هم بیمار زرد!
از چه رو امیدمان باشد به فرداهای دور؟!
حال کین بستان شده در ابتدای کار زرد!
باید آبی باشد آتش ، نیست آبی ای دریغ!
در هوای بی هوایی شعله های نار زرد!
این سپیداران که در این شهر سر خم کرده اند
گشته اند از باغبان و زین همه اخطار زرد!
داستان شاعران شهر هم خود گفتنی است!
شعر زرد و شمع زرد و کاغذ و خودکار زرد!
هیچ جایی در تمام کشور من سبز نیست!
آسمان زرد و زمین زرد و در و دیوار زرد!
شعر: آرمان داوری
سلام جناب آرمان داوری
خیر مقدم🌹
متاسفانه بنده بسیاری از اشعار سابق شما را نخوانده بودم و چرایی آن برای خوذم یک سؤال شده است.
به وجود و قلم شما افتخار می کنم
در پناه خدا 🌱🌹❤️👌👌👌👌👌🌹❤️🌱
پاسخ
بهمن 25, 1401
سلام
بسیار عالی ست
پاسخ
بهمن 25, 1401
سلام و درود تان
پاسخ
بهمن 26, 1401
درودو سپاس بزرگوار
کوتاه وزیبا و مختصر و مفید
🙏🙏🙏🙏🙏
پاسخ
بستن فرم