🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 … صدای زنگ دار …

(ثبت: 14039) بهمن 19, 1397 

 

باد، بادِ شرقیِ سواحل و کرانه‌هاست
از گرفتگیِّ قلبِ من
در مِهِ سیاه
عرض‌های پر خروش و،
کشتیِ سپرده خویش را
دستِ ریسمانِ نا…خدا

در غریوِ توربین و سوت و پرچم و،
دیده‌بانِ ناشناگر و،
عرشه‌های ناشناور و ،
پرده‌های مه؛

این صدای زنگ دارِ چیست
می‌کشانَدَم
بر سواحلی که خیره‌اند
ماتِ بادهای تندِ آب‌دیده‌…اند ؟!

در مدارِ عرض‌های چل‌گرادِ بادهای رز
در مزاحِ داربست و ساعت و دکل

من، دماغه‌ای بریده‌ام.

داستان من
داستان خط و نقطه و علامت و صدا نبود
شعله‌های چشم تو عجیب
نعره‌های جانگزای رفتن مرا
گوش می‌کنند
ناسلیسیِ نُتی که هست
ناروانیِ نُتی که نیست
بادهای تندِ عرض و آب …

این دماغه، جنسَش آهن است
نقش‌های روی آن ولی
یک ورق، طلایی و سپید و سرخ
یک ورق، سیاه
تیره – تیره – تیره، روشن است

این صدای زنگ دار ساعت شماست
می‌کشانَدَم
در میانِ موج‌هایی چنین بلند
می‌زند به صخره های سخت
می‌برد به سمتِ عرض‌های ناشناورم؟!

غوطه‌ور شدیم
من، میان آتشی که خوشه خوشه شعر می‌شود
از گرفتگیِّ قلب من
در مِهِ سیاه
تو، میانِ مکثِ پر شهامتِ دماغه‌ی بریده‌ای-
در غریوِ باد، …

ناگهان … صدای جیغ،
(سینه‌های)
صخره‌های خواب را شکافت
کشتیِ سپرده خویش را –
دستِ ریسمانِ نا…خدا
ناپدید شد.
نه اتاقکی و نه …
هیچ‌کس نبود …

عرض‌های پر خروش بود
باد، بادِ شرقیِ سواحل و کناره‌ها
وَ … صدا ی زنگ دار …

راستی،
این صدای نا[وْ]قوسِ! شهرِ بندری
یا صدای ساعت شماست؟!

– هفدهم خرداد 1397

 

 

 

نقدها
  1. ای کاش این کلمات بیشتر درگیر با شعر می شدند اگر دینامیسم واژه را ارتقا ببخشی شاهد آثاری ناب خواهیم بود اما با این حال دایره گسترده ای از واژه را در ذهن خود داری عالیست

    • حسن گائینی

      بهمن 20, 1397

      درود جناب کلهر
      می اندیشم که از جهان شعر بسیار دور افتاده اید . شعر درک زیبایی است نه وحشت

نظرها 12 
  1. حسن گائینی

    بهمن 20, 1397

    خنکای خلوتی برای گنبد کبوترم
    گریه دیگر چیست؟
    بند زبان بستن!
    ساعت کفن شد
    صدای خوش دوشیدن!

    بداهه شد تقدیم به شعر زیبایتان
    با احترام و ارادت

    • فریبا نوری

      بهمن 26, 1400

      با درود
      چون جناب گایینی ارجمند در سایت نیستند؛ در پاسخ بداهه زیبای ایشان، چند پیام شاخص را که در هنگام اولین انتشار این شعر دوستان برایم گذاشه بودند؛ در این صفحه به اشتراک و به یادگار می‌گذارم:

      – مسعود اویسی:

      اگر باد را غم بدانيم و سواحل شرقي را جهان امروز، آن وقت است كه از گرفتگي قلب ما (تك تك ما) در ميان اوج اين نا اميدي كه كشتي سرنوشت خود را به دست نا-خداها سپرده ايم، در ميان هياهوي تكنولوژي و دود و آهن، در ميان دوراهي وطن و مهاجرت و با وجود ديده بان ناوارد شهر و عرشه هايي كه هيچ گاه شوق حركت ندارند، ميان پرده هاي مه گم مي شويم.
      اميدي نيست؟ چرا هست… صداي زنگ مي آيد…
      به سوي مردم كه نگاه مي كنم مات و مبهوت اند و مي پرسند چرا غمگيني؟! در حالي كه خودشان نيز غمگين اند… در شهر من، در ميان اين همه مصيبت و در ميان اين همه شوخي هاي كاملا جدي، من شوق رفتن و ماندن ندارم.
      داستان من نيازي به نوشتن ندارد تو به خوبي آن را بي آن كه بگويم مي شنوي و تمام دردهاي من را بي آن كه نشان دهم مي بيني. تو ملامت هاي روزگار را حس مي كني مثل من!
      من آهنم، محكم و استوار، اما با نقابي دروغين به رنگ هاي طلايي و سپيد و سرخ تا نبينند درونم را نامردماني كه در اين شهرند. در زير آن يك لايه تيره است، تيره و تيره، ولي در انتهاي اين تيرگي روشني است. باور دارم كه پايان شب سيه سپيد است چون شعر من…
      اين سپيدي و اين اميد از تو منشأ مي گيرد؟ اميدي كه در اين صحراي پر از غم هاي بسي جانفرسا كه مرا بي هيچ پناهي در بر گرفته اند و به جايي مي كشانند كه نميشناسمش، از سوي توست؟
      اين غم ها ديگر از من فرمان نمي گيرند… خود واژه مي شوند، جمله مي سازند و كنار هم مي نشينند تا سپيد شوند در اوج سياهي… از درون من مي گويند در اين شب تاريك و تو تنها مرا مي بيني كه بدون شوق در اين دريا شناورم.
      صداي مرا شنيدي؟ بيدار شدي؟ اين شهر در حال احتضار است. آيا كسي هست؟ تنها مصيبت ها و غم هاي جهاني كه در آن اسيرم مي گويند حاضر!!!!
      اميدي هست؟! …گويا هست!! صداي زنگ را نمي شنوي؟
      راستي اين اميد از يك شهر زاده مي شود يا از تك تك مردمان آن؟!
      هر چه كه هست…. اميدي هست… زندگي بايد كرد!

      ———————–
      – ستار سلطانیان:

      درک من از این سرود که از میان واژگان می رسد به گوش همه راوی وقوع یک حادثه است با صدای جیغ که به هنگام رویدادهای بحرانی ناخود اگاه از اطرافیان بلند میشود .. علت این همه اظطرار و اظطراب جیغ الود چیست شعردر همان اغاز به صراحت می گوید گرفتگی قلب ……در ادامه شاعر گویی در اتاق “سی سی یو : جاییکه بیمار پزشک اطرافیان و از میان آنان یک شخص توجه اش به علایم حیاتی قلبش بیشتر است بگذار ببینیم خود شعر چه میگوید
      “…… داستان من
      داستان خط و نقطه و علامت و صدا نبود
      شعله‌های چشم تو عجیب
      نعره‌های جانگزای رفتن مرا
      گوش می‌کنند…”
      در حاشیه متن میشود به این نکته اشاره رفت که این شخص می تواند فرزند شاعر باشد
      به باور من این بخش اثر اوج شاعرانه و هنری بودن این شعر و داستان! است شعر به داستان بودن این اثر اقرار می کند . البته از گونه” مینی مال.” و به عبارتی داستانک . این را میشود داستانکی بزبان شعر به شمار اورد.
      بنظر می اید اگر منظور غیر از این سبک داستانی شعر بود می توانست کمتر به حواشی محل جغرافیایی و یا حتی کشتی توربین… بپردازد مگر خواسته بود شعر روایت گر و حتی گزارشگر باشد مانند یک داستانک و مینیمال.
      سوای همه این بحث های فنی شعر
      امید شاعر گرامی این زنگ و هشدار ها را جدی تر بگیرد و بیشتر مراقب قلب شاعرانه اش باشد.

      ————————-
      – علی محقق:

      از عنوان شعرتان نوعی دلبستگی حس کردم و نقطه های اول و آخر عنوان امتداد دلبستگی را می رساندند…
      چرا دلبستگی ؟ چون در ذهن من زنگ صدا با محبوبیت عجین شده است . از مزاح ساعت و دکل گفتید و راه را بر مزاح من گشودید: “زنگ صدات رو دوست دارم مثل لالاییه”! (با صدای راشید)…پوزش صفحه ی شما جای ترانه های سطحی نیست…
      با خط آغازین سروده خواننده خود را بر ساحل بلندی حس می کند که تن به باد خنک شرقی سپرده اما همین که می خواهد با چسمانی بسته و دستانی گشوده از خنکا لذت ببرد خط دوم از راه می رسد.
      احساس همذات پنداری غم ظریفی را به خواننده وارد می کند و وقتی کشتی خوانده می شود با توصیف بی نظیری از آن… نمیدانم چرا. ولی میخواهم عِرض های کشتی بخوانم که در مه سیاه با نابلدی ناخدا به خطر افتاده اینجاست که شعر خواننده را در خود غوطه می دهد و با آهنگی زیبا برای ادامه آماده می سازد.
      ناگهان راوی در میان کش و قوس امید ونا امیدی در میان سوت و صدای خشک توربین و اهتزاز پرچم و دیده بانی که فقط کارش را می داند نه شنا کردن٬ و در کنار عرشه های ساکن صدای محبوب زنگ داری را می شنود که او را به ساحل کشانده کنار آبهای مات باد خورده… هنوز نمی دانم راوی بر ساحل است یا بر کشتی؟!
      با احترام
      باز بیایم؟

      —————————
      – محسن فروغ افکن:

      شعری پر از سه نقطه ، نظر ، نگاه ، نماد ، نت در کشاکش هست و نیست ، دکلی که درگیر و دار مه فرمانبر مردیست که دو قلب دارد یکی به سینه
      یکی به دست و ساعتی که گاه قلبی پی اش شعله ور و در کشمکش و از پی اش وهمناک مه آلوده یِ چل گره عرض دریایی شاید سمت دماغه ای بریده و البته گاه مزاحی است ساعت به دکل و گل اما آیااین همه چگونه بی دلیل ؟ چرا اگر نه زنی در یک سوی زندگی طناب وصل را رها نمیکند…؟ فکر می کنم خط یکی به آخر ((و)) ناوقوس اضافه و گر نه نمیدانم منشأ کدام اثر است

      ——————————
      – مهدی محمدی:

      کوه کوه
      ابرها را انباشته بود
      نشسته بود
      پشم می‎زد
      هر چه او بر زبانش
      ستوده بود
      قاسم شادی را
      ربوده بود
      معجر معجر
      قلب من این‎جا
      غنوده بود
      تف به واژه‎های زاینده‎ی فقر
      سرم خلوت
      سیر از ترانه‎های گرسنه‎ی درد
      سرکش از بغض خفته‎ی شعر
      کشنده‎تر بر مشام فاسد من
      اَه خدای احساس کثیف
      رنج‎های فریده
      آفریده…‎های دست‎های ندیده
      شکننده‎، موج‎های بی‎خواب
      سترگ جامه‎های کشیده از مرداب
      گرد ا ا ا ا ا ب
      گرد ا ا ا ا ا ب
      آب
      آب
      اب
      بداهه شد تقدیم شعر ناب‎تان

      —————————–
      – هادی بهروزی:

      در سکوت ِ گوش هام
      از شنیدن ِ طناب ِ دار
      یک صدای ِ زنده می دود هنوز
      یک صدای ِ زنده توی ِ مرده جان ِ زنده رود
      ناشی ام اگر…
      در ارس ترین ِ بی صمد غرق می شوم
      ناجی ام اگر…
      بودن ِ سروده هام را نشر می دهم
      توی ِ گوش های من
      گام ِ پای ِ هیچ، هیچ ِ هیچ نیست
      خالی از ترانه ام
      خالی از بلوغ ِ ترس های ِ کودکی…
      خالی از بهانه های ناشیانه محض ِ زندگی!
      موج، موج ِ تازگیست؟
      این انارهای ِ سُرخ ِ شعری ِ کسیست؟
      نا خدای ِ با خدای ِ قصه ی خود آ
      غرق ِ چشم های آبی ِ کدام عاشقیست؟
      موج های ِ نور را ببین
      زندگیست، زندگیست، زندگیست!
      ما کجای ِ جای جای ِ قطره های ِ آبی ِ بزرگ…
      هی دچار می شویم و شعر می شویم و بغض می شویم و…
      ما کداممان به شوق می رسیم و…
      در دماغه ی بُریده، جان ز ِ جان ِ شعر می کَنیم
      ما کداممان به لای، لای ِ مادران ِ گریه فکر می کُنیم؟
      این صدای ِ زنگ دار ِ چیست؟
      در کدام ساحل ِ غیور
      موجکی به حال ِ احتضار… صخره می کُشد؟
      در کدام گوشه ی زمین
      گله ای نهنگ، دسته دسته شعر می شوند و…
      انقلاب می کنند!!!
      داستان ِ تو:
      داستان ِ خط ِ یاس ِ فلسفیست
      گریه ی سلیس ِ کودکان ِ بُغض کرده ی عزیز…
      نا نشانی ِ خط و نقطه در میان ِ بی کسیست!
      داستان ِ تو…
      نعره های ِ جاودانه ی سکوت ِ گوش های ماست:
      گوش کن…
      هیچ حرف تازه توی گوش ِ خسته نیست…
      در سکوت ِ گوش های من:
      جیغ ِ موج ِ مرده در گلوی ِ ساحال است…
      بی خروش…
      بی نوا…
      بی رسالتی به نام ِ هیچ ناخدا و ن َ خدا
      بی سرود ِ باد در ادای ِ احترام ِ عرشه ها
      این کدام داستان ِ توست؟
      این کدام… دردنامه ی من است؟
      راستی…
      شعار بود
      راستان درون ِ گور…
      داستان ِ تازه:
      “من”
      مرگ بر زمان: زنده باد ساعت ِ خوشی!

      بداهیدن.
      درودها بانو نوری عزیز و فهمو.

      ——————————–

  2. زهرا آهن

    بهمن 26, 1400

    درود بر شما مهربانو فریبا نوری
    آشنایی با سروده‌های زیبای شما قطعا یک حادثه‌ی خوشایند در زندگی من است
    بسیار لذت بردم، مرغ خیالتان خوش پرواز و راه بلد است
    قلمتان نویسا🍎

    • فریبا نوری

      بهمن 26, 1400

      سلام بانو آهن عزیز
      سپاسگزارم از مهر حضور، و نظر پر از مهرتان
      در یک دوره‌ای فکر می‌کنم بارزترین ویژگی شعرهایم تخیل و تصویرپردازی بوده الان البته مدتی طولانی است که بخاطر مشغله های روزمره فرصت و مجال رها کردن مرغ خیال برایم پیش نیامده ولی نمی دانم اگر پیش بیاید باز هم پروازش به این اندازه بلند خواهد بود یا نه.

      با درود بیکران
      🌷🌷🌷🌷🌷

      • زهرا آهن

        بهمن 26, 1400

        درک میکنم گاهی مشغله زندگی چنان ذهن رو گرفتار میکنه که شاعر حتی با تورق سروده‌های گذشته‌اش باور نمی‌کند آفریدگار آنها خود اوست. ولی بر حسب تجربه شخصی میگویم شعرهایی که بعد از مدت طولانی به ذهن و زبان شاعر جاری میشود رهاتر و آزادتر از قبل اند

        • فریبا نوری

          بهمن 26, 1400

          درودی دوباره بانو آهن عزیز
          و سپاس فراوان.
          امّید که چنین باشد🌹🌹🌹

  3. محمدعلی رضاپور

    بهمن 26, 1400

    سلام و درود،
    بسیار زیبا

    • فریبا نوری

      بهمن 26, 1400

      سلام جناب رضاپور گرانقدر
      سپاسگزارم از مهر حضورتان

      🌷🌷🌷

  4. درودها استاد. از رهایی قلمتان و به رقص واداشتن واژگان لذت بردم.
    احسنت.
    👏👏👏

  5. فریبا نوری

    بهمن 26, 1400

    درود و سپاس بسیار از مهر حضورتان
    خوشحالم که شعر مورد پسندتان واقع شده
    🌷🌷🌷🌷🌷

  6. م . مانا

    بهمن 27, 1400

    سلام
    دیر به اینجا رسیدم
    و هنگامه تنگ شد . نظرات دوستان را یکایک خواندم و من نیز معتقدم که برای درک بعضی اشعار و هنرها باید بتوانیم تفاسیر ضمنی و ترجمه های دیگری از کلمات داشته باشیم . یک روز داشتم از لزوم آموزش به زبان مادری حرف می زدم و اینکه ما به ندرت می توانیم غیر از زبان مادری به زبان دیگر مسلط شویم . وقتی بنده به بچه هایم در خانه یاد می دهم که فارسی صحبت کنند ، در واقع آنها را از درک گستره ی وسیعی از فولکلور بومی محروم کرده ام و برای سند حرفم خاطره ای گفتم که روزی در جمعی گفتم ” حتا برای تشییع جنازه پدرم هم حاضر نیستم فلان جا بروم ” در آن جمع چند نفر که در خانه فارسی صحبت می کنند ، متوجه منظورم نشدند و بابت فوت پدرم به بنده تسلیت گفتند !!!!
    بعد بحث را تعمیم دادم که ما ترجمه ی عینی داریم و ترجمه ی ضمنی هم داریم .( شاید انتزاعی نام مناسبتری باشد و شاید بتوان به بحث ابژه و سوبژه هم نقب زد ) وقتی می گوییم ” گاومان زایید ” ترجمه عینی آن زاییدن گاو است و برداشت ضمنی آن ” دردسر و مشکل ” خواهد بود . یا وقتی بحث ” موش به سوراخ نمی رفت جارو هم به دمش بست ” قطعا منظور هیچ کس این نیست که موش واقعا به دم شریفش جارویی بسته است . و هزاران مثال دیگر . ( بیچاره رییسی هم به پوتین گفته بود ما در خدمت شما هستیم که به علت ترجمه ی عینی ، این جمله حاشیه ساز شد ) .. در ترجمه ی قرآن هم این مشکلات را شاهد بودیم .

    اما همه ی این ها را با چشم خواب آلود نوشتم که بگویم شعر _ خاصه شعرهای سمبلیک _ را نباید به زبان عینیت ترجمه کرد . چه آنکه در قدیم اصولا شعر را سخنی موزون و مستعار می دانستند و استعاره ، صفت اصلی شعر بود . در سروده های خانم نوری هم چاره ای نیست جز شکافتن معناهای متعدد کلماتی که ایشان به کار می برند و تنها از این طریق است که به درکی روشنتر از کلام ایشان می رسیم ..

    مانا

    • فریبا نوری

      بهمن 27, 1400

      سلام جناب جمشیدی گرانقدر
      و درود بر مانا
      سپاسگزارم از مهر حضورتان
      و سپاسی دیگر بابت اشتراک دیدگاه ارجمندتان
      به زعم من شعرهایی از این دست را دوگونه می توان خواند: ساده و پیچیده. در گونه ساده کافیست خود را به جریان سیال شعر بسپاریم بی تردید حس درونی شعر به صورت شهودی ادراک می شود
      و در گونه پیچیده می توان به دنبال کشف نمادها و استعاره ها و نشانه ها در واژگان و تصاویر و تکرارها و … بود که در اینگونه برداشتها و تفسیرها و رمزگشایی ها در خوانندگانی که به کشف علاقمندند رضایت ایجاد می کند ولی در خوانندگانی که طالب پیامهای سریع و صریح و مستقیم و کوتاهند؛ سردرگمی ایجاد می کند و ممکن است به قول شما به ترجمه آن هم ترجمه لفظ به لفظ روی آورند.
      و در مورد مطلبی که در مورد زبان مادری نوشتید با توجه به اینکه در آستانه روز جهانی زبان مادری هستیم امیدوارم روزی به همه زبان ها و گویش های ایرانی و غیر ایرانی که در جغرافیای کنونی ایران عزیز تکلم می شود ادبیات مکتوب منسجم متعلق به امروز به ویژه در حوزۀ شعر داشته باشیم و این میسر نیست مگر اینکه: 1- آموزش سیستماتیک زبان های مادری به اندازۀ زبان ملی و رسمی کشور توسعه پیدا کند و 2- ادیبان و شاعران به زبانها و گویش های محلی خود نیز آثاری در خور خلق کنند.

      کمی ناخوش احوال و بیمارم لذا سخن را کوتاه کرده تنها به سپاس اکتفا می کنم.

      🌷🌷🌷🌷🌷

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا