🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 عاقلی جاهل

(ثبت: 261026) خرداد 28, 1402 

 

چنانکه مادر از طفلش شفیقی بر نمیگیرد،
پدر هرگز از اولادش رفیقی بر نمیگیرد
و رِند اندر سبو غیر از رحیقی بر نمیگیرد
“دلم جزمهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد”
“به هر در میدهم پندش ولیکن درنمیگیرد”

مکن شِکوه به معشوقت ، سخن چون هرچه جز نِی گو
به یارت روی خوش بنما، کلامی در خور وی گو
شب وصلت غنیمت دان ، از آغازین شبِ دی گو
“خدارا ای نصیحت گو، حدیث ساغر و می گو”
“که نقشی درخیال ما ازین خوشتر نمیگیرد”

خرامان گام بردارد بسی موزون و آهنگین
مرا نرمین دلی هست و نگارم را دلی سنگین
وصال ما مرا فخراست و باشد بهر او ننگین
“بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده ی رنگین”
“که فکری در درون ما ازین بهتر نمیگیرد”

شگفتا با بدیهایم، خلایق دوستم دارند
همه فقر دل و دین مرا را از زهد پندارند
رذایل در وجود من به چشم خلق، زنهارند
“صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند”
“عجب گر آتش این زرق دردفتر نمی‌گیرد”

ز برق دیدگان خود، دلم را آتش افروزی
پس از من وای بر آنکس که چشمانت بدو دوزی
همه دار و ندارم شد، بیفتادم به دریوزی
“من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی”
“که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد”

چو تازد با نَوَند خود، منم غبطه خور نعلش
چو لفظ سین بگرداند،شوم قربانی جعلش
چه بسیارند در خیلش، بِهَ از من درخور بَعلش
“ازآن رو هست یاران را صفاها با می لعلش”
“که غیر از راستی نقشی درآن جوهر نمیگیرد”

به کنج گونه ات بنشسته خالی اِی بسا جانسوز
ز حسرت قلب زار من بسوزد هر شب و هر روز
چو رویت را نمی پوشی، مرا گویی ورع آموز؟
“سر و چشمی چنین دلکش توگویی چشم ازو بردوز”
“برو کاین وعظ بی معنی مرا درسر نمیگیرد”

دلم بر پند پیران سحرخیز مغان تنگ است
ز دلتنگی دلم یار رباب و بربط و چنگ است
دمی هم صحبتی با مدعی، عمری مرا ننگ است
“نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است”
“دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد”

قلم در دست میلرزد، که هستم عاقلی جاهل
ز کبر و عُجب میگردد، تمام هست من زایل
همه سهلم شود مشکل، همه حقم شود باطل
“میان گریه میخندم که چون شمع اندرین محفل”
“زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد”

تو صیادی که میبوسم کمان و تور و دستت را
بها دادی ز دام خود،شکار زار وپستت را
نمودی شهره در عالم مثال ناز شستت را
“چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را”
“که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمیگیرد”

طبیبم میکند درمان ، کِشد گر بر سرم یک دست
منم سایل که بنشینم به درگاه شهنشه بست
شدم حیران به رهجویی چو دست از رهبرم بگسست
“سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است”
“چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد”

تمامت را طلب کردم، نه یک مشت از دو صد خروار
شکارت میکنم گرچه منم لاغر تویی پروار
دلم همچون صدف هست و وجود توست گوهر وار
“من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندر وار”
“اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد”

شمیم مهر پیچد از نسیم پیچ گیسویت
منم قربانی سِحر از پیِ چشمان جادویت
کنم دریوزگی نزدِ لب و لبخند دلجویت
“خدارا رحمی ای منعم که درویش سر کویَت”
“دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد”

به دل از بذل سلطانی، فراوان تاب وتب دارم
ز شوق خلعتش بی خوابم و احیای شب دارم
امید مرحمت از او چنان شاه عرب دارم
“بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم”
“که سرتا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد”

 

#حافظ
#باقی
مهدی شریفی زاده

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (4):