🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 فیروزه

(ثبت: 1061) فروردین 4, 1395 
فیروزه

دست‌هایت که رفت از دستم

یک عصای سپید جاش آمد

دلخوشی‌هام پر زدند و به جاش

نام تو در کنار کاش آمد

رفتی و ساک را سبک بستی

حلقه و هدیه‌هام جا ماندند

از بلایی که بر سرم آمد

باخبرهای قصه واماندند

روزها در مسیر رفتن تو

می‌نشینم به پای غربت ریل

درد من را کسی نمی‌فهمد

جز سرانگشت بغض و خط بریل

هرشب از مادرم بپرسی کاش

کنج دیوار هق هقم از چیست؟

پدرم رو گرفته از دنیا

از زمانیکه خنده‌هایم نیست

مثل مردابِ دور از دریا

در جهانی سیاه محبوسم

قدر دنیا از عشق من دوری

از خدا قدر عشق مایوسم

گفته بودی که چشم‌های من

بهترین اتفاق دنیایند

مثل فیروزه‌های نیشابور

بااصالت، نجیب و زیبایند

گفته بودم که چشم‌هایم را

بی تو روی زمانه می‌بندم

با تو دنیای من فقط زیباست

پس به قولم همیشه پابندم

چشم‌هایم که نذر عشق تو شد

زندگی شد عصا و ریل و “نگار”

بر نگشتی،ندیدم و گم شد

جیغ من در صدای سوت قطار