🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
قهوه ام سرد می شود اما، فالم را می گیرد
روزگار سردِ پشت پنجره.
آینده ام را، در جلوه های ویژه ای از یک شکلاتِ تلخِ داغِ افسون زده، سر می کشم.
شاید هم پشت صحنه زیباتر باشد.
از پهنه ی میدان دیدِ یک شاعرِ خسته از آینده.
پشت سرم اما، چیزی نیست.
در پیکره ی خسته ی خنده های ممتد آرزو.
وقتی که موسیقی بی کلام یک شعر،
زیر استخوان دلتنگی درد می کشد.
و من کوچک تر می شوم،
کوچک و کوچک تر
در فنجان قهوه ای که نسل های پیش از من،
دیالوگ هایش را فراموش کرده.
و قهوههای تلخ، بوی سرد تنهایی های پشت پنجره می دهد.
معصومه محمدی سیف
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
دی 12, 1399
درودمهربانم
چه دلتنگ حضورت بودم و دلتنگ رقص قلمت جانم
مانا باشی به مهر👏👏👏👏👏❤️❤️❤️❤️
پاسخ
دی 14, 1399
سپاسمند مهرتانم. زنده باشید خواهر نازنینم 🌹🌹🌹❤️❤️❤️🙏🙏🙏🙏💐💐💐💐🌿🌿🌿
پاسخ
بستن فرم