🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 مثنوی عشق بخش دوم

(ثبت: 235180) دی 15, 1399 

بخش دوم مثنوی عشق
قالب: خوشه ای متغیِّر
قطره ای هستیم در دل ذرّه هاست
ذرّه با دریایِ هستی آشناست
از چه زیبا می نمایی ریشه را
بارور باید کنی اندیشه را
گر که نادان را بپوشانی حریر
وی نمی گردد بدان روشن ضمیر
« ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی خوداستخوان و ریشه ای» [1]
فَعولُن فَعولُن فَعولُن فَعَل
سخن از “هیولا”[2] ست در این غزل
به دنیای ذرّه سفر کرده ام
سفر تا سرایِ گهر کرده ام
به ذرّه بدیدم جهانی ز عشق
اگر خلق عالَم خبر کرده ام
به آسانی ام آن میسر نشد
خطرناک بود و خطر کرده ام
ز گرمایِ عشقی که بس خام را
کند پخته دیری گذر کرده ام
همه شادمانی من بود و هست
که خدمت به اهلِ نظر کرده ام
«ریاضی» مرا بُرد تا کویِ دوست
زجامِ خِرَد سینه تَر کرده ام
اگرزاهدی عشق ورزد ، به عشق
برایش دلم شُعله وَر کرده ام
ولی عقل ، حایل به راه است و بس
از این رو، که فکرِ تَبَرکرده ام
تو را می شناسم ، منی ، همچو من
چه عمری که بی تو هَدَر کرده ام!
خردمند عشق است پیرِ درون
چه شب ها که با او سحر کرده ام
به مولای بلخی و بر حافظم
به عطار و سعدی نظر کرده ام
بگفتم به پیرِ هنرمندِ طوس
که عزم جهانِ هنر کرده ام
گیاهِ هنر گوهرِ زندگی ست
گُهر پیرِهَن، زان به بر کرده ام
فاعِلاتُن فاعِلاتُن فاعِلات
عشقِ فاتح ، حل کند خود مشکلات
ذرّه ها دارای فهمند و شعور
در دل آنان هزاران شوق و شور
من به چشم خویش دیدم رنگ شان
هم شنیدم نغمه و آهنگ شان
چون طنابی گِردِ هم پیچیده اند
عارفان با چشم جان آن دیده اند
هرچه ذرّه ریز می گردد شعور
بیشتر آید ز ما قبلش ظهور
آخرین جزیی که در یک ذرّه هست
روح یزدان است و آن نتوان شکست[3]
در “دی اِن ای” ذرّه غوغاگر بود
“ژِن” به تحقیق خرد ، گوهر بود [4]
نفس جانبازی ، شهادت ، بی گمان
خود به گـلبولِ سفیدی شد عیان
ذرّگان غوغاگران بی بدیل
غُلغُلِ هستی زآنان شد دلیل
داستانِ ذرّه ها بشنیدنی ست
همّت آنان نگارا دیدنی ست
“ایدز” را قد شد که یک “اَنگِستروم”[5]
نیست از چشم بشر آن ذرّه گم
از دل خود ، می فرستد پیک ها
بهرجاسوسی به سلول آن دغا
چون به پایان می رسد تحقیق ها
نزد ایدز گویند شرحِ ماجرا
ایدز را بر رفعِ مانع در نبرد
کرده آگه تا که جانش خوش بَرَد
گاه سلولی دهد آسان فریب
آن همه جاسوس دشمن ، از حبیب
اطلاعاتی غلط چون می دهد
کی توان دشمن ز چنگش بَر رَهد؟
زین سبب قومی مقاوم در بلا
کان نمی بینم بجز لطفِ خدا
آنکه گوید ذکر ایزد روز وشب
پیکرش باهوش باشد زین سبب
هست در انسان که ذرّاتِ دگر
اهل پروازند و مشغولِ سفر
آنچه می بینند در راهِ سفر
“مغز” را سازند از آن با خبر
سازه در خواب است و دشمن دیده اند
دشمنان را بس ز رَه بَر چیده اند
قادرند آنان ، به اعمالی شِگرف
با تو دارند از خطر، بسیارحَرف
لیک تو، بازیچه ی کِبر و غرور
می شوی از ذَرّگان هر لحظه دور
جانِ کُلی ، چون ز جانِ ذرّه باد
زین سبب دارد خبر هایی زیاد
بس مسایل حل ز ذرِّه شد به خواب!
نزد عالِم رو، که تا گیری جواب
ذهن چون آسوده شد در گاهِ خواب
می روند آنان پیِ کارِ صواب
زین سبب آنان تو را رَه می بَرَند
از شِگفتی ها خبر می آورند
نکته ها دانم ولی خاموش بِه
نزدِ نامحرم دلا سِر پوش بِه
روزگاری در سفر، با ذرِّگان
رفته ام آری که تا کُنهِ جهان
آنچه دیدم نیست جز اعجازِ دوست
نغمه ها درنغمه ها آوازِ اوست
نیست جز او ذرِّه ای در روزگار
پایدار است تا ابد ، پروردگار
پرسی از من معرفت را ، راه چیست؟
خود شناسی کن ، که جز این راه نیست
همچو گوهر در میانِ یک صدف
ذرّه ها را هست موجی با هدف
موجِ مثبت ، صَعب را آسان کند
موجِ منفی عالمی ویران کند
بشکند این موج سنگ آسیاب
گر فرو ریزد ز چشمی بی حساب
موجِ مثبت مُردگان را جان دهد
عشق را بر عاشقان فرمان دهد
درد ها را ، بی گمان درمان کند
آنچه در فهم تو ناید ، آن کند
معجزت ها دیده ام زان موج من
وصف آن هرگز نگنجد در سخن
من به چشمِ دل نگارا دیده ام
هم به گوش خود بسی بشنیده ام
در حریم حضرتِ موسی الرضا
خیل بیماری ، که بگرفته شفا
موجِ منفی را توان مثبت نمود
وز وجود آدمی آن را زدود
باید استادِ رهی آری به دست
خویش را در پای او باید شکست
گوش باید داد بر فرمانِ او
تا ببینی معجزِ ایمانِ او
راه سخت است و پر از خوف و خطر
می نوردد ره زصد ها یک نفر
مشکل ره بی گمان آسان شود
کُفرِ استادی اگر ایمان شود
دوره ی این علم را کردم سئوال
گفت استادم که هست آن هفت سال
تا مدد گیرم ز بحر همّتش
سالِ”شصت وهشت” بودم خدمتش
ای بسا شب تا سحر بودم مقیم
درسرای آن اَبَر مردِ کریم
تا که چشمِ خود به چشمش دوختم
علم ذرّات جهان آموختم
سالِ هفتاد و چهار آمد پدید[6]
رفت استاد و کسی او را ندید
پیرِ سرمستم که شوقِ باده بود
شادمانی ها به جانم داده بود
آذرخش او همه جانهای ما
عشق او انگیزه ی غوغای ما
همچو خورشید فلک در دلبری
با “ثریا” “طارقش” بُد مشتری
سامری در صنعتش هر گز ندید
راز هایی کز لبش جانم شنید
من ازآن پیرِ خِرد آموزگار
معجزت ها دیده ام در روزگار
از فراقش دل کجا آسوده است؟
دیده و دل هر دو خون آلوده است
جانِ بی تابم بود بس در فغان
جای آبم خون رود از دیدگان
گفته های اوست این اشعار ناب
برسئوالات بشر دارد جواب
پرسش ما را بگفتا مو به مو
روح را پرسیدمش ، فرمود او
«هر بدن روحی ندارد مستقل
روح ما کل و یکی و متصل
روح ما از روحِ حق ساطع شده
نور او از شمسِ حق طالع شده
وَنَفَختُ فیه من روحی بگفت
روح ما با روحِ حق وصل است و جُفت
امرِ رب کی قطعه قطعه می شود
امرِ رب چون ذاتِ رب کُل و صَمَد
چون صفات حق همه هست عین ذات
وحدت محض است در ذات و صفات
قُل هوالله و اَحد ذکر شماست
ازچه معنایش نه در فکرِ شماست
گر زاللهُ الصَمد آگه شوی
غیرِ وحدت کی به راهی می روی؟
لَم یَـلَد یعنی که او بی انتهاست
چونکه بی آخر بود بی منتهاست
لَم یَـلَد یعنی نیامد در وجود
از خدا چیزی که قبلِ از او نبود
لَم یَـلَد چون باشد او ، لَم یولَد است
چون بوَد بی انتها ، او بی حَد است»[7]
او خداوندِ محبت بود و نور
در درونش یک جهان عشق و شعور
بود پیرِ من یکی شمسِ زمان
خون بگرید در فِراقش آسمان
از جهانِ ذرّه ی مهر آفرین
وه دلم خواهد بگویم بیش از این
راز هستی خود مرا مستور نیست
گُفتِ آن را بیش از این دستور نیست
باده ای نوشی گر از جامِ فَلَق
از زبان تو سخن گوید که حق
از زبان عاشقان در روزگار
حق سخن ها گفت وسر ها شد به دار
از حسین [8] و عینِ قضاتم[9] نگار
خوانده باشی رنج و زندان، سنگ و دار
گفت منصورِ اناالحق گوی ما
آن حقیقت در عیان و در خفا
راست می گفت و دلیلی آورم
کآن بود دیری یقین و باورم
از «نَفَختُ فیهِ مِن روحی »برون[10]
می شود «اِنّااِلَیهِ راجِعون»[11]
صحبت ازعشق است و من دارم امید
آنچه را گویم که گوش جان شنید
جاذبه آری اساسِ خلقت است
عشق هم با جاذبه در وحدت است
در سرای جاذبه دل کاشتند
یک خدایی گل از آن برداشتند
نامِ آن گل را خدا عشقش نهاد
کاتشی ازآن به دل ها در فتاد
ناشدن ها شد ز عشق بی زوال
کرده آن کاری که بی شک بُد محال
عشق از شاهان گرفته تاج و تخت
انتقام از جابران بگرفته سخت
او زجا برکنده دربِ خیبری
او بجا بنشانده قومِ بَربَری
می شکافد او اتم های خِرَد
عاشقان را تا جنون خوش می بَرَد
معجزت ها دارد آری عشق پاک
عقل از او افتاده صد باره به خاک
»
به مغزی ، چه گوید که خاکی ز پوست؟
زدانش چه دارم که آرم به دوست
الا بشنو ازمن تو هم سنگرم
که این گفته را همچو زر بشمرم
رها کن زر و سیم ، آزاده باش
کفن پوش و بر رفتن آماده باش
نیاید به فریاد ، روز جزا
زر و سیم ، الا که ایمان ما
به گاهِ سفر دیده شد همنفس
که جز یک کفن نیست همراه کس
به پیران میخانه دارم سلام
که پخته شد از باده شان عقلِ خام
برای سحر آفرینان عشق
کمر بسته ام تا به فرمان عشق
مرا هرچه دستور آید کنم
که جان پای معشوق ، شاید کنم
کنون ، مرغ جانم غزل گوی اوست
دلم خفته در تابِ گیسوی اوست
به جانی که پیکر رها کرد و رفت
نه بر من ، به گیتی جفا کرد و رفت
بخوانم به رسم قدیم این غزل
که دیدار او باد ، دل را اَمَل
تو آن باده ی ناب مینایی ام
تو انگیزه ی عشق و رسوایی ام
من آیینه دارِ جمال تو ام
توآیینه ی صبح زیبایی ام
شنیدم که دریای نوری نگار
درآ ، در دلِ سبز دریایی ام
من آن باده پیمای کویِ جنون
همه شور و غوغا و شیدایی ام
در این بی کران پهنه ی روزگار
«ببین وسعت درد و تنهایی ام»[12]
زدنیا مرا دفتری بیش نیست
به یزدان که این است دارایی ام
توانا به سیم اند قومِ ستم
خدا را به دانش توانایی ام
به گیسویت ای دوست چنگی بزن
به بویی که امشب بیارایی ام
به جانِ تو طارق گذشته زجان
به فرمانم اینک ، چه فرمایی ام؟
الهی به رندان میخانه ات
الهی به مستان دیوانه ات
بیامرز جانِ سخن پروری
که از توس داده مرا گوهری
ز فردوس او را بود خامه ای
شرف نامه دارد به شه نامه ای
«دریغ است ایران که ویرا ن شود
کنامِ پلنگان و شیران شود»
دریغ است ایران پریشان شود
دوباره به چنگالِ شیطان شود
چو دشمن نهد پا به خاک وطن
نماند به خانه نه مرد و نه زن
«اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم»
مبادا فروشیم خون شهید
به غولانِ خونخوارِ پستِ پلید
مبادا برای زر و زور و نام
فرامُش شود راه و رسم امام
مبادا به یارانِ نادان عتاب
که ماری نزد کودکی را به خواب
به خوابند یارانِ نادانِ ما
بپا شو به بیداریش ، رهنما
الا ای اَبَر مردِ اندیشمند
به دانش که دَر های زندان ببند
به کار و به کوشش به افکار پاک
که زندان فرو ریز از بُن به خاک
جوان را ، جوانی به شادی ببر
برایش غم و رنج و حسرت مخر
جوان را جوانی چو از سر، گذشت
به پیری مرور آیدش سرگذشت
به پیری دلش شاد از ایام پیش
به شادیِ مردم برد جان خویش
کسی چون جوانی به اندوه بُرد
به پیری غمِ نوجوانان نخورد
به زندان اگر سر برد نوجوان
به پیری ، که آشفته سازد جهان
چو خود خواهی ازسر فرو افکنیم
به وحدت بدانسته ما یک تنیم
چو دانش بود قول و امری قبول
گناه است زندان به مُلکِ رسول
«چنین گفت پیغمبرِ راستگوی
زگهواره تا گور دانش بجوی»
که دانش ز ذلت به اوجی برد
کسی را ، که آن را به جان می خرد
«
هست فردوسی ز ایلِ عاشقان
او بوَد آزاده ای از سابقان
گرچه شهنامه به نام شاه شد
خود به نفع دین و آن دلخواه شد
بود فردوسی مسلمان زاده ای
عاشق دینِ خدا ، آزاده ای
هست فردوسی اَبَرمردِ ادب
عاشق احمد، ولی ضِدِّ عرب
آن عرب ، کز دین احمد بی خبر
بود و در چنگال نفسی مُحتَضَر
هان بخوان دیوان فردوسی ، ببین
او چه می گوید ز اصل و فرع دین؟
حاصلِ جانش بود او را کتاب
زان ، دلایل آورم بس بی حساب
او به آغاز سخن از”جان” سرود
جان فدای او ، ز جان اورا درود
گر نبود آن همّتِ والای او
و از سخن ، آن کاخِ بَس زیبای او
آی ای ایرانیِّ آزاده خواه
در مصافِ دشمنان جُستی چه راه ؟
راهِ غیرت را از او بشناختیم
پرچم عزت از او افراختیم
قبل از آن آئین و راهِ کربلا
با خدا بودن ، رها از ماسِوی
رسم و آئین شهید ، از کربلاست
جان فشانی کارِ مردانِ خداست
این دو فرهنگِ فری ، فرزاد شد
کشور از یوغِ ستم آزاد شد
این دو لازم هم که ملزوم همند
این دو شادی زا و ضدِ ماتمند
گریکی افتد زمین ، مابی گمان
در بلا افتاده ایم و در زیان
ای نگار ازمن شنو ، او را کتاب
در وطن خواهی بود لـُبِ لبُاب
الغرض ، هرکس که ضِدِّ او شود
عقل دون را بنده و همسو شود
ای خردمندان ، خرد او را ستود
ای هنرمندان ، هنر او را سرود
او ست عاشق بر خدا و بر وطن
آفرین بر عشق و آن مردِ سخن
اهل دل باش ای نگار نازنین
تا ببینی قدرتِ حق در زمین
عشق با مریم زناشویی کند
دل بسوزاند که دلجویی کند
تا شود مطلق به کُنجی بهرِ او
می بَرَد در نَزدِ خلقش آبرو
می گذارد در رَحِم بَذری زِ نور
پروَراند بذرِ خود را با شعور
تا سخن گوید به الفاظِ فصیح
کودکِ گهواره ی مریم ، مسیح
تا که بخشاید به جسم مرده جان
می دهد او را نگاهی مهربان
این همه زیبایی از عشق است وبس
بویِ او بشنو، مسیحا کن نفس
بوی او بشنو دمی آزاد شو
ای خراب افتاده ، زان آباد شو
خود رها کن ای اسیرِ بندِ شر
بوی او بشنو کرم کن بر بشر
عقل دانی چیست ؟ یعنی وسوسه
بر تنِ تزویر باشد البسه
در قضاوت ، عشق را مانند نیست
عقل ، غیر از حیله و نیرنگ چیست؟
عقل سیم و زر شناسد نی خدا
تا خورد دِه می پرستد کدخدا
عقل را گر زَر دهی جان می دَهد
پای زَر ، او دین و ایمان می نَهد
باده ی قدرت دهی او را ، به جان
خود بنوشد بی گمان ، لاجرعه آن
برسرودِ جان ، شنیدم بس درود
وان زاوج و یک ستاره می سرود:
«ای زمین بر عشق و جانت آفرین
مثنوی جاوید ماند در زمین»
جان فدایِ عاشقانِ کربلا
آن خریدارانِ غوغایِ بلا
برگرفته روی خود از زور و زن
غرقه در خون ، دست و صورت ، پا و تن
تُف براین دنیا و بَر هستی او
تُف به عقل و شامِ بَد مستی او
خسته ام من زین جهانِ پُر زِ رنگ
از پی زور و زَر و تزویر، جنگ
آی ، ای ناموس و دین داده به نان
ای فرو خفته به صد خوابِ گران
مرزِ مرگ است و همی مرزِ حیات
تشنه مانَد مردِ حق، خود در فُرات
گر دروغ است این ، دروغی پُربَهاست
وَار حقیقت، این شکوهِ کربلاست
آب بود و تشنگی بود و غمی
در دِلش، از تشنگان بُد ماتمی
از چه تفته لب ، به لب آبی نزد؟
بر تنِ پُر رَنج و تَب ، آبی نزد؟
شک مکن ، این خود فَرا آزادگی ست
غایتِ مردانگی ، دلدادگی ست
هر که از انصاف و مردی دور شد
چشم دیگر بینِ او ، خود کور شد
آن که داند ، رنج بی پایانِ خَلق
حقِّ مردم را نمی آرد به حَلق!
دیده ی خود بین ببند و مرد شو
چشمِ دیگر بین گُشا ، با درد شو
«آنچه می گویم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرتِ فهمِ دُرُست! »[13]
گوهرم ، سَقایِ دشتِ کربلا
ای فروغ دیده ی شاه ولا
تشنه ی آبی ، ولی سیرابِ عشق
دل بُریده از جهان ، بی تابِ عشق
جان فدایِ آن تنِ بی دستِ تو
عالمی قربانِ چشمِ مستِ تو
گو ، چه هستی ای اَبَر مردِ جهان؟
وادی حیرت ؟ سرودِ عارفان؟
پرپر گلهای باغِ اطلسی؟
یا تویی همراهِ کس ، در بی کسی؟
تو سر آغازِ سرود دفترم
تو قنوتِ لاله های پرپرم
پهلوان عشقی ای آزاده مرد
تا به دندان می کشی کوهی ز درد
غم مخور گر تشنه ای بی آب شد
آفِتابِ نیزه عالمتاب شد
ما به جان ، راهِ تو را خواهیم رفت
این چنین ما ، تا خدا خواهیم رفت
این سخن را مولوی فرموده است
کربلا با خون پیِ آن بوده است
«تو مترس از نَسخِ دین ای مصطفی
تا قیامت باقی اش داریم ما»[14]
عشق خواهد در جهان غوغا کنیم
شورِ عشقی را ز جان برپا کنیم
بی غبار و لا اِله و بی صنم
می زدائیم از جهان اندوه و غم
می رسد پایانِ تزویر و فسون
در قفس می سوزد آخر عقلِ دون
عقل باید عاقبت آدم شود
چرخ باید زیر یک پرچم شود
چرخ باید لااِله گردد نگار
یک جهان داور ، فقط یک کِردگار
خط بطلان، برتفرق بر کشید
وحدت دین باید و عشق و امید
باز چون گردد ز وحدت بابِ عشق
بس مدد یابیم از اربابِ عشق
آی غافل ، این سرودِ کربلاست
رسم و آیین تمامِ لاله هاست
هر که غیر از این کند تفسیر آن
غافل است از آرمانِ عاشقان
کربلا یعنی که مستانِ خدا
هسته ای عالی زهستانِ خدا
کربلا یعنی شکوه عشق و خون
کربلا یعنی شعورِ یک جنون
یک جنونِ عاشقی از جنسِ نور
غیرت عشقی ز سلطان غیور
غارت الله است عاشق ، در بهشت
عشق گفت و این سخن جان می نوشت
دیده ام با چشم سوّم ، روزگار
خود نمی چرخد ، بدین منوالِ زار
چون فراماسون بوَد ازعقلِ دون
می شود آخر همانا سرنگون[15]
گونیا ، پرگارِ آن ، ترسیم شَر
نقشه هایش جمله بر ضدِ بشر
مثنوی چون رفت و بر دل ها نشست
گونیا، پرگارِشان خواهد شکست
انگلیس آن گرگِ باران [16]دیده است
نقشه هایش بَد بود ، “جان” دیده است
نقشه هایش خوانده ام از دیر باز
روبهِ مکارِ پیرِ حُقه باز
خوانده ام این قصه ی پرماجرا
می شود نابود ، آری از خدا
عقل صد رنگ است و دارد بس نقاب
عشق یک رنگ است و عُریان همچو آب
بر نسیم عِطرِ خوش بویِ سحر
برصفای مردمِ اهلِ نظر
گر بداند او نمیداند ، یقین
می شود درمان ز ربِّ العالمین
لیک باید بر حذر باشی نگار
خود ازاو، گر آیدت روزی کنار
عقل بی شک کینه ورز و کینه جوست
گویی از شیطان؟ نگارِمن هموست
می سرایم ای نگارا شعر روز
چشم خود ازگفته های من مدوز
»
وقتی دروغ
قامتِ خود راست می نمود
و راست
قامت خود را شکسته دید
با گریه گفت
یک از کاروانیان :
“با کاروان هیچ
با همرهانِ پوچ
ما را چه کس
به منزلِ مقصود می برد…؟”
«
یازده سپتامبر ،باشد یک دروغ
یک جنایت ، و ز بلاهت ، یک نبوغ
کربلای عشقِ ما را ، دیده بود
عقل هم یک کربلا اَفریده بود
یازده سپتامبر ، روزِ خود زنی
یک دروغ از دیوِ مرگِ آهنی
یازده سپتامبر ، یک طرح جدید
عقل نادان ، نقشه ای دیگر کشید
یازده سپتامبر خوابِ یک خلیج
در سَرِ مَنگی ، زاَلکُل گیج و ویج
یازده سپپتامبر یعنی پول مُفت
از جهان باید گرفت و شاد خُفت
یازده سپتامبر روز انتقام
از خودی های سیا ، در پشت بام !
یازده سپتامبر یک موجِ جدید
با دو برج باید دو کشور را خرید!
یازده سپتامبر در تألیفِ شَر
پایمال است هر حقوقی از بشر!
یازده سپتامبر ، آئین قصاص
از خدا، با دستِ بوش ، آن کارِ خاص
هدیه ای از کُشتگان بی گناه
بر «چماقِ» بوش ، آن روزِ سیاه[17]!!
یازده سپتامبر، تنها یک بیان
ظلم پایانی ندارد در جهان
قَصدِ نابودیِ انسان کرده است
آنکه با قومِ خودی آن کرده است!
ای بشر ، این جانی و دیوِ زمان
دل بسوزاند برای دیگران !؟
ای بشر، برخیز از خواب گران
لحظه ای بشنو صدای عاشقان
ای بشر ، برخیز و با تدبیر پاک
دور کن از بَر غمی اندوهناک
در همه ادیان چنین گوید خدا
ای بشر ، بر خیز در رَفعِ بلا
ای بشر ، با خوی و افکار دَدی
در زمین تو جانشینِ ایزدی!؟
تا فرو ریزیم کاخِ ظالمان
خیزشی ای عاشقان ، وی عالمان
خیزش ما نوعِ فرهنگی بوَد
ظلم باشد ، خیزش اَر جنگی بوَد
گرپیِ کارِ اَتم برخاستیم
ما اَتم را بهرِ دانش خواستیم
کی پیِ جنگ است انسانِ فهیم
ما به ضدِّ جنگ ، فتوا می دهیم
ما همه قربانیان جنگ و خون
ما بَری هستیم از افکارِ دون
لیک چون دشمن بپاخیزد زجا
می شود ایران به ضِدَّش یک صدا
از طمع بر ما کسی چون. چشم دوخت
دست و پایش بی گمان ، خواهیم سوخت
ما به شادی جهان آماده ایم
بهر لبخندِ گلی ، جان داده ایم
جنگ و خونریزی ز شیطان است و بس
عاملِ آن نفس و جادویِ هَوَس
کیست شیطان ؟جز یکی نادانِ راه؟
بر دُرستش هم بُوَد بس اشتباه
او به زَعمِ خود بسی توحید داشت
او به توحیدش بسی امید داشت
وسوسه بر سر بر آورد او که چون
می کند روزی خدایم آزمون؟
از قضا، فرمانِ حق آمد پدید
کای ملایک سجده بر آدم بَرید
جملگی سر را به خاک انداختند
از ادب بر اَمرِ حق پرداختند
بس که نادان بود شیطان ، از غرور
سر نیآورد او به فرمانِ غفور
وه ، که او را عاقبت خود این غم است
زانکه می بیند خدا در آدم است
گر که او دانسته بود از آدمی
سجده می کردش به فرمان ، در دَمی
پس نگارم سوی نادانی مرو
لحظه ای در راهِ شیطانی مرو
هرچه گوید ایزدت با جان شنو
گر به راهی گفته رو، بی شک برو
گر که با نادان تو را در گفت و گوست
بر حذر بادا از او، شیطان هموست
وَار به دانا دشمنی ره بُرده ای
گر دهد زَهرَت شکر ها خورده ای
کان یکی عقل است و آن دیگر خِرَد
آن یکی وان دیگری را کرده رَد
پیر و استاد خِرَد جز عشق کیست؟
عقل بیچاره از آ ن آگاه نیست
شاهِ عقلِ ما غلامِ عشق باد
غیر ازاین خودهستی اش بادا به باد
عقل اگر سلطان، و گر حاتم شود
زان بری هستم مگر آدم شود
خام می خواند مرا عقلِ ضعیف
گو بخوان ای در دَغل کاری ظریف
«درنیابد حالِ پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام »[18]
[1]-این بیت از مولوی ست
[2] – هیولای به معنی ذره است
[3] -این نظریه که بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذرّه وجود دارد از سوی طارق برای اولین بار مطرح گردیده است . هایزنبرگ ، دانشمند آلمانی پس از بررسی آزمایش یانگ دریافت ذرّه با شعور است .و نظریه بی نهایت شعور در بی نهایت ذرّه ی طارق ، نیز دور از ذهن نیست و باید آن را جدی گرفته و مورد بررسی قرار داد.
3-DNA (دی ان ای)
دی ان ای ، یا اسید deoxyribonucleic ، ماده ارثی در انسان و تقریبا درهمه موجودات دیگر است. تقریبا هر سلول در بدن یک فرد دارا ی دی ان ای یکسان است. اکثر دی ان ای در هسته سلول قرار دارد (به نام دی ان ای هسته ای) ، اما مقدار کمی از دی ان ای همچنین می تواند در “میتوکندری” وجود داشت (به نام دی ان ای میتوکندری یا (MtDNA
اطلاعات موجوددر DNAبعنوان یک کُد چهارپایه شیمیایی تشکیل شده که عبارتند از: آدنین ( A) ، گوانین (G) ، سیتوزین (C) و تیمین (T) .
دی ان ای انسان شامل حدود سه میلیار د پایه می باشد و بالغ بر99 درصد مردم پایه ها درآنان یکسان است. نظم ، یاچیدمان این پایه ها اطلاعات موجود برای ساخت و حفاظت یک ارگان را تعیین می کند که مشابه با روشی است که در آن حروف الفبا دریک ترتیب خاصی برای ساخت کلمات و جملات ظاهر می شوند .
پایه های دی ان ای با یکدیگر به صورت جفت بوده و کنار یکدیگر قرار دارند Aبا T ، CباG برای تشکیل واحد هایی به نام جفت های پایه ای . هر پایه نیز به یک مولکول قند و یک مولکول فسفات متصل شده است. که پایه قند و فسفات نوکلئوتید نامیده می شوند. نوکلئوتید در دو رشته طولانی قرار د ارد که به صورت یک کهکشان مارپیچی مرتب شده اند. ساختار مارپیچ دوگانه بوده و تا حدودی شبیه یک نردبان است ، یکی از ویژگی های مهم دی ان ای این است که می تواند یک نسخه دقیق و مشابه از دی ان دی موجود درسلول قدیمی را عینا به سلول جدید انتقال دهد ویا بیافریند.
[5] -آنگستروم (به سوئدی: ångström) یک یکای طول غیر ) SI اس‌آی) با نماد Å است. یک آنگستروم برابر ۱۰- ۱۰ متر است. این یکا بیشتر جهت اندازه‌گیری طول موج به کار می‌رود. این یکا به افتخار آندرس جوناس آنگستروم نامگذاری شده است.
[6] – اشعار اززنده یاد حضرت سید مسعود ریاضی کرمانشاهی می باشد
[7] – اشعاراز زنده یاد سیدمسعودریاضی کرمانشاهی است
[8]- اشاره به حسین بن منصوربن حلاج عارف مشهور که بانگ اناالحق سر دادومخالفانش دست ها وپاهای اورا بریدند وسپس به دار ش کشیدند وآنگاه پیکر اورا به آتش کشیده و سوزاندند. در عصر حاضر امام خمینی (ره) با این بیت از غزل شیوای خود وی راتبرئه کرد :
فارغ از خود شدم و کوسِ اناالحق بزدم همچو منصـور خریدارِ سرِدارشدم
[9] – عین القضات همدانی : عین القضات همدانی با نام کامل ابوالمعالی این ابی بکر عبدالله بن محمد بن علی بن علی المیانجی (متولد سال ۴۷۶ هجری خورشیدی – متوفی به سال ۵۰۹ هجری خورشیدی) عارف نامدار سده ششم هجری است.عین القضاة همدانی روش حسین بن منصور حلاج را داشته و در گفتن آنچه می‌دانسته بی پروائی می‌کرده‌است. پس او را به دعوی الوهیت متهمش ساختـند و چون عزیزالدین مستوفی اصفهانی وزیرسلطان محمود سلجوقی به او ارادت داشت، به آزادی هر چه می خواست می‌گفت و هیچ کس بر وی چیزی نمی‌گرفت تا قبول عام یافت.اما چون وزیر سلطان بر اثر دسیسه‌های وزیر، ابوالقاسم قوام الدین درگزینی به حبس افتاد و در تکریت به قتل رسید؛ عین القضاة همدانی نیز که در اثر دوستی عزیزالدین مستوفی با قوام الدین درگزینی مخالفت داشت مورد مؤاخذه و غضب وزیر جدید واقع گردید. بدین صورت که قوام الدین مجلسی ترتیب داد و از جماعتی عالمان قشری حکم قتل عین القضات را گرفت. و سپس دستور داد تا او را به بغداد بردند و در آنجا به زندان افکندند.عین القضات در زندان به تألیف کتاب شکوی الغریب عن الاوطان الی علماءالبلدان، پرداخت. در آخر او را به امر قوام الدین درگزینی از بغداد به همدان بردند در شب چهارشنبه ۷جمادی الثانی سال ۵۲۵ هجری بر در مدرسه‌ای که در آن به تربیت و ارشاد مریدان و وعظ می‌پرداخت بر دار کردند. سپس پوست از تنش کشیدند و در بوریائی آلوده به نفت پیچیده، سوزانیدند و چون حسین بن منصور حلاج خاکسترش را بباد دادند. با او همان کردند که خود او خواسته بود:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم وان را به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم ما آتش و نفـت و بوریا خواسته ایم
[10]- خداوند در قرآن کریم می فر ماید:من از روح خود در انسان دمیدم
[11]- اشاره به آیات مبارکه”ونفخت فیه من ر وحی” و “انا لله و انا الیه راجعون”است
[12] – این مصرع از زنده یاد حضرت استاد مهرداد اوستا می باشد
[13]-این بیت از مولوی می باشد
[14]-این بین از مولوی می باشد
[15] – نهفتن
فراماسونری یا فراموشخانه
جمع کانون‌های برادری!؟ گسترده‌ای در جهان است. این کانون‌ها ریشه‌های بسیار کهنی در اروپای غربی دارند.فراماسونری یک سازمان خاص نیست، بلکه از کانون‌های گوناگون تشکیل شده‌است. برخی از این کانون‌ها با یکدیگر در رابطه‌اند یا کانون بزرگ‌تری را تشکیل می‌دهند. برخی دیگر کم و بیش یا کاملاً مستقل‌اند.واژه فراماسونری احتمالاً از freestone mason گرفته شده. freestone mason در انگلیسی به معنی سنگتراش ظریف‌کار است. برخی واژه فراماسونری را بنّای آزاد می‌دانند یعنی بنّایی که بدون مزد کار نمی‌کند.کسی که عضو فراماسونری است فراماسون یا ماسون نامیده می‌شود، و ساختمانی که مرکز فعالیت ماسون‌هاست لژ نامیده می‌شود.حجم عظیمی از نوشته‌های موجود در مورد فراماسونری موجود است که به چهار هزار کتاب و هزاران مقاله می‌رسد. بیشترین این نوشتارها در دو وادی افراطی قرار دارند و یا بی قید و شرط از فراماسونری دفاع می‌کنند و یا آنها را فرصت طلب و عامل انواع صدمات به جامعه می دانند.
[16] – گرگ باران دیده : گرگ اصولا از باران می ترسد .اگر گرگی چند نوبت در صحرا با باران مواجه گردد دیگر هراسی از باران نخواهد داشت به پیرزن و پیر مرد مکار واهل حیل نیز گفته می شود.
[17] – روزی که هواپیمای مسافربری ایران در آسمان خلیج فارس مورد هدفِ موشک نظامیان امریکا قرار گرفت ، همان لحظه اینجانب به همسرِ خود که سخت آشفته وپریشان شده بود گفتم: “شکی نداشته باش که به اذن الهی جانِ این شهیدان انتقام سختی از آمریکایی هاخواهند گرفت “و همین طور نیز شد امریکائیان نادان ناگهان با دست خود برای اهداف احمقانه ی ونفسانیِ پلیدشان چنان مصیبتی را برای مردم امریکا آفریدندکه در تاریخ حماقت های بشر بی سابقه بودودر مقابل انهدام یک هواپیمای مسافر بری چندین هواپیما،آن صحنه های دلخراش وتاسف باری را آفریدند . خداوند در قرآن کریم میفرماید: ولئِن صَبَرتُم لَهُوَ خیّرِ لِّلصّابِرین (بحثی در باره ی قصاص است)واگر صبر کنید البته برای شکیبایان بهتر است.
[18]- بیت از مولوی ست
 
 
 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. رقص قلمتان ستودنیست
    هزاران درود
    🌼🍁🌸🌹

  2. سلام و درود و ارادت
    🙏❤️

  3. سلام و درود استاد گرانقدر
    بسیار زیبا است
    سربلند و پاینده باشید
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا