🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
صبح است
به این کوچه های سرد وُ خالی
می شنوم
صدای پاهایت
می بینم
لای هر شاخهٔ سبزِ تاک
نگینِ چشمانت
می نوازم
سر هر سرو
پریشانیِ گیسویت
ای ملیحِ من!!
می دانم
می دانم
می گوئی
این مجنونیست
گذشته از مرز جنون
یا
بیچاره فرهادیست
بر ستیغ بیستون
مسحور تماشای طلوع شیرینش
که آخرش
تیشه
قلع می کند قامتِ مهجورش
آری…..
مجنونم
مریدم
مراد نیافته
فرهادم
شهیدِ عشق
اصلا
خیالی گشته ام خالی از خود
بس که در قبضهٔ توست
همه خواب وُ خیالِ من
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (8):
بستن فرم