🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
از گذار هر بهار
همه
حسرتم ماند وُ آه
بر بستر زرد پائیز
تازیانه ام زد آذرخش خزان
آوای بلبلانِ مغمومم
شیوهٔ تنهایِ بیستون می داد
بی جمال فرهاد
چشم شیرینم
خون کرد دل عشاق دنیا
آری…. کاروان عمرم
چون راحلهٔ مرگ
تا شبابم نفسی داشت وُ نوایی
جوان گریزان
شتابم دادند به پرتگاهِ پیری
گوئی حرامم بود
هوایِ حوری وُ حوض
ولادتی بود که دود شد
در منقل میراثداران ماتم وُ مرگ
تا امروز
بی هراس تر از غروب
بیاندیشم به مرگی که
در بشقابِ روزمرگیها
دمادم چشیده ام مزهٔ آنرا
و
حاشا اگر
مانده باشد بر آن طلسمی
حتی
به قدر دلتنگیِ غروبِ یک خورشید
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (7):
تیر 2, 1402
درود بر شما
زیبا و قابل تامل سروده اید
💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌿🍃
پاسخ
تیر 3, 1402
بسیار سپاس از لطفتان استاد ارجمندم
پاسخ
تیر 14, 1402
درود سپاس بزرگوار دست مریزاد بزرگوار ارزشمند و دوست داشتنی است
🍃🙏🙏🙏
پاسخ
بستن فرم