🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 منظومه آریو برزن

(ثبت: 254647) دی 17, 1401 

با درود به هم میهنان،شاعران وادیبان علاقمند به افتخارات تاریخ ایران.اسفندماه گذشته مراسم بزرگداشت نظامی در تهران با گردهمایی مقامات و استادان دانشگاهی برگزار شد و در طول برنامه مرتباً از پنج گنج یاد و نام بردند. از جمله اسکندرنامه که متنی است مملو از ستایش اسکندر و تقدس این شخص مهاجم .
در گنجینه بودن خسرو و شیرین و لیلی و مجنون و هفت پیکر تردیدی نیست. اما آیا نابودی سرزمین رویایی ایران به دست سپاه اسکندر را می توان گنج نامید؟
حکیم نظامی در اسکندر نامه به تمجید و تعریف بی اندازه از اسکندر پرداخته .
در اقبال نامه و شرفنامه ، وی را پیامبر دانسته و به لشکرکشی او تقدس داده که تا امروز نیز بر باور برخی افراد تاثیر گذاشته . براین اساس ، گویی داریوش سوم وقهرمانان وسربازان ایرانی دربرابرسپاه یک پیامبرایستاده اند.هیچ جایی ندیدم که پاسخی شایسته برای این ادعاارائه شود،به گونه ای که وزن و استحکام درخور بیان شاعری چون نظامی راداراباشد،ودرعین حال، مصداق تاریخی داشته وهمچنین مانند بیان شعری نظامی ،روایت گونه نیزباشد.ازپروردگاریاری خواستم واین مثنوی حماسی برکاغذنقش بست.نوع سرایش ونکاتی که دراین منظومه هست نسبت به سایر آثارگرانمایه تفاوت وتازگی دارد.به عنوان نمونه،نقش ارسطو وهمچنین رزم دین پایه ی آریوبرزن و همرزمان او وشخصیت واقعی اسکندرازآن جمله اند.به علاوه،روایتی عینی درشرح روزنبرد وجانفشانی افسران ازشهرودیارهای متفاوت ایران وحضورشخصیت دینی درآن میدان.هرچندامکان شرح گسترده ی این منظومه وجود داشت اماتاآنجاکه امکان داشت وقایع راکوتاه آورده ام تا حوصله ی امروزین خواننده ی گرامی رعایت شده باشد.این شعررا به حکم وظیفه ملی سروده ام وامیداست که هم میهنان به یادفداکاری آریوبرزن وسربازان او،این منظومه که تصویری نوین وواقعی ازآن حماسه است راکامل بخوانند ودرسی راکه بایستی درکتاب های درسی باشد،ازاین راه به سایرین معرفی نمایندکه پس از نام یزدان،هیچ چیز برفداکاری درراه وطن برتری ندارد.

“به نام پروردگارگیتی”
؛ آریوبرزن آریوبرزن است؛
ایرانی ام ؛ آنسان که تو ؛
می شناسی مرا ؛ درشعرم ؛ درباورت؛
می شناسم تورا ؛ درتاریخ ؛ درآرزوها ؛
که نزدیکند ؛ آنسان که میهن ؛
واینک ؛ حماسه ای جاودان ؛ رزم دلیرانۀ آریوبرزن ؛
ارزنده روزی ؛ از تاریخ ایران ؛
برای هر ایرانی ؛ هرجای جهان ؛
شعرنیست به تنهایی ؛
بیانیه ایست برای غیرت ؛
آریو برزن و مردانش ؛
که باج ندادند به دشمن ؛ و بخشش نپذیرفتند ؛
تاآخرین نفر؛
ردی است بر سخن ؛ از پیامبری اسکندر ؛
ردی است بر خیانت ؛ ز بی مایه ای ؛ که میهن فروخت ؛ وسرباز را ؛
در کتاب درس خالیست ؛ جای آریوبرزن ؛ اما در قلب ها؛ ؛ نه ؛
فرزندان چگونه بدانند ایران را ؛ وخودرا ؛
اگر نخوانند ؛ نشنوند ؛
برای ایران گذاشت تمام هستی خویش ؛ به دربند پارس ؛
و اینک ؛ ماییم ؛ همراه او ؛ هم رزم او ؛
با سروده ای ؛
آنگاه ؛ آریو برزن را خواهیم یافت ؛
و خود را ؛
که هزاره هادرتلاشنددرزدودن ؛ ودیگران نیز ؛
که نخوانیم ونگوییم ازاو ؛ وتنهابماند سرباز ؛
آنچنان که بود ؛ آنچنان که بود ؛
آریو برزن ؛ ؛ ؛ هنوز می جنگد ؛ ؛ ؛…به تنهایی….
……………………………..
بگفتند تا آن که مازنده ایم
نبینند دشمن که بازنده ایم
چودشمن قراراست کشوربَرد
همان به که باجان وباسربرد
به فرمانِ موبد به عزم نماز
ببستند کُشتی و دستار باز….

آریو برزن
سروده ای از مجموعه اشعار
” س.ن.روشن”

دریغ آنچه گویم در این انجمن
ز هر پارسی ناله آید چو من
حکایت چو آرم زدوران درد
دل آزرده سازد روان پُر ز گرد
ازاین ره نخواهم که یادآورم
غم کهنه را بر مداد آورم
ولیکن گذر کرده ام از رهی
که پوئیده آن شاعر گنجوی
چه بسیار زیبا سخن گفته است
چه زیبنده راهی که او رفته است
دریغ آن همه داستان های خوب
که در بند آخر نماید غروب
در آن از سکندر بتی ساخته
تراشیده سنگی و بنواخته
همانی که هیچش گرامی نبود
مگر آنچه از دیگران می ربود
چنان گفته از شرح اسکندرش
کمر بسته تا کرده پیغمبرش
بتازیده او از پی سروری
حکیمش بگوید ز پیغمبری
کنون با نظامی نظام آورم
چنین پرسش اندرکلام آورم
ندانم ز دارا چه کین بوده است
سزایش در این قصه این بوده است
و یا از سکندر چه خوب آمده
که وی خور و دارا غروب آمده
ز اقبال اسکندر پر شرر
زدایی ازاوهر خطا و ضرر
به اقبالنامش چنان سر کنی
به دانش زِ هر فرقه برتر کنی
شرف زان شرفنامه چون میچکد
ز دستش خدایی نه خون میچکد
ز دارا به سستی بری نام را
سکندر دهی جام و فرجام را
عجیب آنکه پیغمبرش گفته ای
گناهان وی با سخن رُفته ای
کدامین صفت را در او یافتی
که این ریسه بر آسمان بافتی
کجا از کمالات پیغمبری
نشان بوده درذات اسکندری
سراسر چنان شرح پر ماجرا
بدین پرده آلوده کردن چرا
نظامی حریفی سخن پروراست
که در واژه گویی یکی افسر است
ولیکن ز اسکندر و نامه اش
بسی شبهه افکنده برخامه اش
اگر من بُدم نزد او آن زمان
نشایدکه گفتی چنین بی گمان
نخواهم که طول آورم این سخن
ز عزم سکندر زِ رزم کهن
که روزی نگاران والاسرشت
ز کردار او برده اند درنِبِشت
سکندر چنین گوید از سرنوشت؛
فلک نامه ام را چنین درنوشت
یکی ازخدایان یونان زمین
گذر کرداقصای این سرزمین
همی رفت و رفت ازتفرج به پای
که تا بخت خوش آیدش رهنمای
درونش پر از آتش اشتیاق
وجودش زجفت آوری داغِ داغ
جهان را نظر کرد از آسمان
زمین را گذر کرد اندر زمان
صدف را بکاوید بهر دُرَش
ز گلدسته گل خواست اندرخورَش
ز خورشید پرسید دیدار ماه
نشان درنشان رفت تا کاخ شاه
فیلیپوس بود آن زمان پادشاه
بهین همسری داشت چون قرص ماه
خداگونه چون چهرۀ مام دید
کلامش روان و دلش رام دید
شبانگه که بر پردۀ نیلگون
کشانَد فلک پردۀ قیرگون
به دریا فروشُد تَک زرفشان
زُحل پرده آویخت اخترنشان
همه بستر ناز آراسته
گهی برتن آسای وگه خواسته
درونش خدایی وچهرش چومار
سراسر به نرمی و نقش و نگار
فرورفته بر بستر مام من
بدین ماجراسرزده نام من
فیلیپوس من را نباشد پدر
به نیمی خدایم زنیمی بشر
هر آن کو زند قصۀ دیگری
نمانَدهمان دم برایش سری
ازآن پس سکندرچنان سرگرفت
که خود را پرستید و برتر گرفت
از آن سو جهانش پر از بخت بود
فیلیپ آن زمان شاه وبرتخت بود
ارسطو که علمش زبانداد بود
درآن کاخ وآن مُلک استاد بود
به هردانشی داشت دست وزبان
به کشتی دانش همو بادبان
بفرمود آن شاهِ با فرّ و جاه
بیاموز فرزند و آور به راه
چنان پرورش دار از مایه ات
بدارش همی سایه برسایه ات
که روزی بَرَد کینه برمانیان
سپه برکشد بهر ایرانیان
ز باج شهنشه به هرسالگرد
روانم تَبَه گشته از آهِ سرد
سکندر چو بالید در آن سرای
پدردرگذشت وپسرشد به جای
بزدرأی خود با ارسطوی پیر
که با من بیاو جهان را بگیر
بدو گفت ای خُردِ گُرد آزمای
نشایدکه اکنون درآیی ز جای
جهان درکف وامرشاهنشه است
نبردش چو افتادنِ در چَه است
که یونانیان گرچه جنگاورند
هم ایرانیان همچو شیر نرند
حریف است پلنگ اربه نخجیرگاه
نیارد کشد پنجه در روی ماه
کنون گویمت راهِ این کارچیست
مُراد آن که یابد ز بازار کیست
بیاموزمت اندراین سال سی
به نیرو میاویز با پارسی
فیلیپ اندراین راه بسیار رفت
بسی جان ومال اندراین کاررفت
نخست آنکه ازلشکری ترس را
زدایی و برپا کنی درس را
چو ایران به نیرو گرامی تراست
تن آموز این خطه نامی ترست
به ورزش فزون کن توان سپاه
به تمرین در آور نبرد سلاح
زمان بگذرد نزد ایرانیان
فتد فتنه در بین درباریان
ازآنان چوپرسی که دشمن کجاست
بگویند همین جا و در بین ماست
کند دشمنی هریکی با یکی
نخواهد گذشتن ولو اندکی
ز یونان واسپارت لشکر بساز
بزرگان آن قوم را در نواز
مرو روی در رویِ ایران سپا
ز پیرامنش خاک و کشورگشا
چو شمشیررا ناوری روبه روش
زایران نیاید صدایی به گوش
چو فرزند سازی جدا از پدر
بدست آوری هم پدر هم پسر
ز ایران تو را آشنایی دهم
ز گرز وزتیرش رهایی دهم
که گردان خودرازره پوش ده
یکی پند پرسود را گوش ده
بساز از سپر های زنجیردار
نوک تیززوبین درآن گیردار
همان جوف آهن که داردسپر
پریشان کند گرز شیران نر
به زیرسپرکن سپه را نهان
امان یابد ازضرب ایرانیان
جدا کن امید از سپاه گران
چه یأس آوری حربه یاشوکران
پس آنگه فریبِ سران سپاه
چه باعفووبخشش چه بامال وجاه
تو خود نیز دریاب جنگاوری
به جنگاورانت بده سروری
پس آنگه بزن طبل پرکینه را
که داغ آورد جوشن وسینه را
نترسند گردان ز خیل سپاه
درآیند محکم به هرجایگاه
دگر نکته بسیار دارم به گفت
به آوردگه جمله خواهی شنفت
به نزد خدایان یونان برو
نه بهرنمایش که باجان برو
ببر بهر ایشان هدایای نیک
زخُدّام وقربان و دُرجِ دریک
به هم دار پیوند یونانیان
که گردند از باج ایرانیان
از آن پس سکندر بکوشید سخت
ببوسیدوبگذاشت هم تاج وتخت
به آهنگ مقدونیان رفت پیش
سپاهی ز یونانیان کرد بیش
فراوان گرفت از یلانِ درشت
برازنده بالا و کوبنده مشت
فرستاد پیغام از هر طرف
کنارش هدایا و دُرّ صدف
ز فرمانروایان ایران گریز
درآورد پیمان خود در ستیز
ز مقدونیه کرت و یونانیان
ز مصر و زاسپارت با رومیان
به هم بست پیمان رزم جدید
به ناگه بسی لشکر آمد پدید
ز مصر و ولایات خرد و کلان
زاِسپان و بلغار و دشت گُلان
به حکم ارسطو به هم درشدند
توگویی که یک حلقه بردرشدند
به هم دوخت گُردآوران پرشمار
فزون کرد لشکر به سیصد هزار
بیاموخت آن جمله را آنچنان
که در جنگ ازدشنه باشندامان
جهان را برانگیخت بر پارسی
سپس عزم خودکرد بر پارسی
ازآن سو ولی عزم بالا نبود
کسی در پی رزم والا بود
به ایران زمین سومین داریوش
ندانست عزم سکندر به هوش
از آن سفره خواران و آن بارگاه
نیامد کسی جز به تعریف شاه
به گِردآوری لشکر افزون شدند
ولی از هماهنگ بیرون شدند
سکندرز صور و زصیدا بِرَست
دژ غزّه را نیز درهم شکست
سپاه سکندر به هم ساخته
ز ایران زمین درهم و آخته
در آمد به هم هر دو امیدوار
چه فوج پیاده چه جوشن سوار
زمان تیره گشت وزمین تیره تر
هوا رعشه از ضرب گرز و سپر
نفس همچو آتش هوا را درید
زمین رنگ خون را ز مردان خرید
همه چرم اسبان شده چاک چاک
پُر از نوک پیکان شده روی خاک
ز هر گوشه ای کوسِ آوردگاه
گره در جبین شعله اندر نگاه
سکندرچواین پایداری بدید
لباس خیانتگری را برید
نهانی فرستاد کارآگهان
فریبندسَرِ سُست فرماندهان
که دربارچون سست مغزان شوند
سرانِ سپه پای لغزان شوند
همه سروران و سپاهِ دلیر
اسیر کمند ارسطوی پیر
به تدبیرِفرماندهان پلید
زیانی به ارابۀ شه رسید
که ارابه ناگه بشد واژگون
سرشاه برخاک و تاجش نگون
چنین داد آمد که شه کشته شد
هزیمت سپه کُشته ها پشته شد
تمامی فتنه به هم داد دست
به اردوی ایران درآمدشکست،
از آن پس سکندربشدتاج ور
کران تا کران بهر او باج ور
چو یونان رهانید از بند پارس
روان شدکه آیدبه دربندپارس
کنون شهربویراحمدش گفته اند
میانِ دو استان سَدش گفته اند
یکی پارس باشدکه سرتخت بود
دگر خوز کان مایه ی بخت بود
همانجاکه بُد تنگه ای تاب دار
میان تنگ بود و بُنَش آب دار
به بالای او کی رسیدی نگاه
ز بالا تو گفتی که ژرفینه چاه
یکی بود نام آریو برزنش
همه عشق میهن به جان وتنش
نَسَب داشت ارشام پیروزگر
پاسارگاد شهرش پدر در پدر
به سرداریِ پارس آراسته
به پایِش ز دربند برخاسته
سر و سرور پاسبانان کاخ
که آمد ببندد ره ازسنگلاخ
پاسارگادراهِشت وآمدبه کوه
که بر نامِ ایران بماند شکوه
یکی راه بُد تا به بالای تنگ
بسی سخت ازجنگل وپارسنگ
ندانست کس راهِ این راه چیست
خم و پیچ آن راه و بیراه چیست
از آن راه سردار شد درنوَرد
هزارش دو آمد رفیقِ نبرد
به آن ره درآمدکه بندد کمر
به تاریخ ایران شود نام ور
برفتند این نیک نامانِ مرد
به راهی که زان نایدش بازگرد
سپاه سکندر به تنگ آمدند
پی آخرین بند جنگ آمدند
سپه چون درون شدبه گردابِ تنگ
فراوان بر او بارشِ پار سنگ
ز خُرد و میان سنگ و تیز و ستبر
که هریک فرو افکنَد چرم ببر
چنان بارش آمد به روی سپاه
که خون مایه شد آبِ آن جایگاه
فروماند لشکر در آن تنگِ تیز
نه جای فرار و نه پای گریز
به فرمان سکندر عقب گرد داد
بسی کشته ازاسب وهم مردداد
فرو ماند در این نبرد جدید
ندانست کاین از کجا شد پدید
بپرسید از افسران سپاه
و یا از اسیرانِ آوردگاه
چه راه است این ره که ما آمدیم
چه ژرفست این چَه که ما آمدیم
چه آوردها بر زمین ساختیم
چه سان درهمین یک نفس باختیم
بگردیداین خطه راسر به سر
پراکنده سازید سیماب و زر
که تا کس دهد آگهی زین خطیر
سلامت سپاهی رود زین مسیر؛
یکی بود دَشتی درآن دشتِ باز
که همواره بودی به فکر نیاز
خوش آمد که گفتند پاداش هست
به نزدیک فرماندهان جاش هست
خورَد هر چه خواهد ز آب و خوراک
بَرَد هر چه خواهد زرِ تابناک
خیانت چو زیبا بزک آورد
سَرِ لقوه را زیر تَک آورد
چو آید خیانت ز فرماندهان
دگر کِی امید است بر ابلهان
درآمدبه سستی و تن شد حقیر
وطن داد دشمن به جای فتیر
زبون آمد اندر به اردوی کین
ز جوشِش عرق برده بر آستین
نشان داد راهی از آن راه سخت
که راحت سپارندسنگ و درخت
شبانگه روان گشت نیم سپاه
به نرمی وآهسته در نور ماه
به اردوی برزن خبردر رسید
که دشمن به یکبارگی سررسید
نمانَد به جز اندکی از مجال
که تِیهو درآید به رزم شغال
درآن دم به نزدیکی بامداد
به ناسوده آسودگی جام داد
گروه آمد از قُلّه بر دامنه
فراغ ازدرخت وگیاه و بَنِه
همانجا به سوگند برخاستند
ز دادارْ تاب آوری خواستند
همه گِردِ هم آریو در میان
شوند پاس بانِ درفش کیان
بجنگند تا آخرین در نبرد
نسازند جز نامِ مردانِ مرد
بگفت آریوبرزن از رای خویش
سپه را بیاورد هَم پای خویش
نوازید آن را که نزدیک بود
هم آن را که از دور بر ریگ بود
بگفت امشب این آخرین شام باد
چو چاش آید این صحنه فرجام باد
چو فردا شود آفتابش بلند
تن این سپاه است و زورِ کمند
چه گویید در عزم و در کار خویش
چه خواهید اینک ز دادار خویش
دو راه است ما را که عزم آوریم
اسارت رویم یا که رزم آوریم
به گندم فروشیم نام بلند
و یا بر تن آریم زخم کمند
به دشمن سپاریم هر خواسته
و یا غیرت آریم آراسته
به پای خدایان یونان فتیم
و یا کُشته درپای یزدان فتیم
بزرگان نشستند بر روی خاک
ستایش نمودند یزدان پاک
بگفتند ما را گواهی هموست
که هم ماازوییم وکشورازوست
چو دشمن قرار است کشور بَرَد
همان به که با جان و با سر برد
گر از ما بماناد حتی یکی
حماسه تبه باد جز اندکی
درست است این تن بماند به کوه
ولیکن به دشمن در آید ستوه
سراپردۀ عشق را پرده ایم
جهاندار جاوید را برده ایم
چنان سوی دشمن شتاب آوریم
که نام نکو در کتاب آوریم
ز ما باز گویند از باستان
نباشیم شرمندِۀ راستان
اگر بود آن یک شکستی بزرگ
بسازیم این پرده کاری سترگ
کنون نام دارا کنیم بازگشت
ببندیم ره بر سپاه پلشت
نمانیم تا هجمه برما کنند
بتازیم تا پیله برجا کنند
کنون راهِ گم گشته بازآوریم
به آیین نیکان نماز آوریم
بگفتند این را و برزن ستود
همانگونه کاین رای او نیز بود
به فرمانِ موبَد به عزم نماز
ببستند کُشتی و دستارْ باز
سپس عهد کردند درپای کوه
نمانَد یکی زین بهشتی گروه
از آن سو سکندر به نیم سپاه
بزد حلقه بر دامن جایگاه
به هفتاد و یکصد هزاران نفر
کشیدند اردو در این یک سفر
به رأی آمد او با سران سپاه
چه سان در نبرد آوریم پایگاه
که اندک گروهی به این استوار
نبودست هیچ اندر این کارزار
سپاهانِ دارا گر اینسان بُدی
شکست سکندر چه آسان بدی
همان را که از پارس بشنیده ام
ندیدم مر این جبهه رادیده ام
بدارید پروای رزمِ گروه
که بس کشته سازند از ما به کوه
بدارید این حلقه را تنگ تر
مگر بند سازید شیران نر
از آن پس چنین رزم بُرد آن سپاه
به سختی سرآورد تا شامگاه
که گرکشته کم بود از هر طرف
نفس در رقم بود از هر طرف
ز ایران درآمد ز پا چارصد
ز دشمن هزاران دو و پانصد
یکان روز دیگر خروشی جدید
ز یزدان بیامد سروشی جدید
که ای پهلوانان گر ایران برفت
ز سرپنجه ی شرزه شیران برفت
ز دشمن به صدحیله اش برده دست
ز ایران به مردانگی در شکست
بر آرید امروز پیمان خویش
ز پیمان درآیید با جان خویش
من اینک شما را پذیرنده ام
که میرنده و آفریننده ام
به پیمان من اینک آرید دست
که پیمانه گردید از باده مست
از این پس بماناد سالانِ سال
همین بخت یاری و این شور و حال
که جان دادن از بهر این آب وخاک
روا باشد از جان نثارانِ پاک
بگفتند تا آنکه ما زنده ایم
نبینند دشمن که بازنده ایم
همه نیستیم آنکه باشد تویی
همه کیستیم هر که باشد تویی
پس آنگه سپه دست در دست داد
قدح باده را بر لب مست داد
ز جوشش به در کرد جوشن که تیر
بیاید فرو بر تنِ شرزه شیر
سبک بار بستند چون اختران
به گردون بچرخند از هر کران
نه از تن شناسند روح و روان
نه از دشمن آرند کس را امان
ز جان نعره زد آن گروهانِ کم
نه از نیستی باکش آمد نه غم
چنان زد به آن مَردم پرشمار
که ناگه شد از یکدگر تارْ تار
گسستند آن جوشن آوردگان
شکستند آن مالک بردگان
خدایان در آن دم فروریختند
که با نام یزدان درآویختند
بدیدند آن جان نثارانِ بُت
چنین سست پایی زیاران بت
به هرجا گروهانِ برزن رسید
تو گفتی رَمِه هجمۀ گرگ دید
به هرسو نگه بر دلیران برفت
ز رزم آورش یاد شیران برفت،
سپه رانده با گرز خود “بختیار”
همان سان که آن سوترش”کوهیار”
به ضرب فلاخن ز “برنا”ی لُر
چپ عرصه از مردِ افکنده پُر
ز سرپنجه گویم که “فرزان” کُرد
به هرکس درآویخت جانش ببرد
به شمشیرِ خَم از “رهام” بلوچ
ز دشمن رها شد نود جان پوچ
خروشنده “شَه زیورِ” جهرمی
صف از صف جدا کرده چون اهرمی
کمر را ز هر کس گرفت “مردزیست”
بیاموختش بیستون مرد کیست
به دشمن شکاری یل خاوری
دو صدآفرین گفته هر داوری
ز فرهنگ کرمان ” کیادشت” بین
به هر زخم رزمنده تر گشت این
چپ و راست یونانیان در هراس
ز ایلام مردی به نام”شماس”
تبرزین مادی به دست “هژبر”
چو گردن شکافنده چنگال ببر
به دشمن چو زد افسرِ”شادنوش”
نشان داد غوغای فرزند شوش
دگر افسران نیز از هر دیار
همان آفریدند در کارزار
سپس جمله نیکان درآن رزم دور
شدند نیزه در قلب مرداب شور
درفشِ سپه دارِ آزاد پی
به دست “فرامرز” از شهرِجی
دو صد مرد جنگی چو “یوتاب” نیست
بزد بر زمینش به هر دست بیست
زره چون بپوشد ز مردان سر است
نه هرکس شناسد که او دختر است
کمان را که زابل به “سرهنگ” داد
جگردوزِ جانانه در جنگ داد
چو از شهرِ ری عزمْ “هوشنگ” کرد
دو میلش به کف عرصه راتنگ کرد
دژ هگمتان و “فریمانِ ” گُرد
شکافنده پتک و سپرهای خُرد
ز خون لخته شد دستۀ آبنوس
که بُد خنجرِ”بُرزه” ازاَرگ طوس
در این ماجرا هرچه گویم سخُن
ازین رشته ناید که آید به بن
هراسان حریفان نفس ها گره
فرو برده این ترس در حنجره
چه بسیار زخم از قفا یافتند
دلیری نهاده خفا یافتند
هلاکان دشمن در آن کارزار
رسیدند یکباره بر پنجهزار
به اندیشه رفتند فرماندهان
که این ننگ را چون بریم از میان
به تدبیرشان جملۀ آن سپاه
هجوم آفریدند بر جایگاه
سراپای آن عرصه در خون شدی
کزآن کشته هر لحظه افزون شدی
هزاران زده زخمه بر آسمان
همان تیغ شمشیر و زخم سنان
بسی پیکرِزردْ بر گِل کز آن
برابر زند فرشْ بَرگِ خزان
زمان آمد آنگه که گویم مراد
از آن مرد والایِ نیکو نهاد
همان آریو برزنِ نامور
همان آهنین عزمِ والا گُهر
همان گوهرِ پاکِ نیکو سرشت
که مأوای او جاودان در بهشت
درآن دم که هنگامه شدسخت تر
ز اردوی دشمن بیامد خبر
بر آنند کان حلقه آید به تنگ
که این ننگ پایش نیابد به جنگ
به هم داده پیوست چون یک نفر
به یورش چو پیکان جوفِ سپر
به قدرت فشردند قلب سپاه
بشد غنچه در قلبِ خارِ گیاه
زده نعره آن سان که آن کوهسار
بلرزید و دشمن به عزم فرار
سکندر چنین گفت به فرماندهان
نیاید که این حلقه یابد دهان
که گر آریو در رهد زین میان
سکندر شود بر سکندر چیان
سپاهی نمود از هزارش دویست
هر آن کس که جان در بَرَد گوی کیست
از آن سوچنان غیرت افزوده شد
که آن آتشِ تیز هم دوده شد
ولی در دل کوره پولادِ سخت
چه راه آورد تا نیاید به لَخت
به ناگه به همراهی یاوران
برون گشت برزن ز بند گران
بشد دور از آن سپاهِ شرور
همین یک قلم بس که آید غرور
چو گشتند دور و بیامد امان
بچرخید سالار بر همرهان
بدید آنکه تنها به سیصد نفر
برون گشته از این فروبسته در
از آن سو نگه کرد یاران خویش
که هستند بر عهد و پیمان خویش
به صد حلقه آن گُرزه مارِ شرر
فروبسته خود را به همیانِ زر
رفیقان به رزم اند و او درامان
نیرزد چنین حالت اندر گمان
دلش نرم گردید و چشم آفتاب
بکوشید کاین چشمه ناید به آب
همان یارِ سیصد تُنُک ساختند
برازنده برگشته سر باختند
که جان از بدن خواهد انجام رفت
خوشا آنکه نیکش به فرجام رفت
چه نیکی به از کشته اندر نبرد
وطن را همین شیوه پاینده کرد
که رزمندگان را سه قسمت بُوَد
ندانیم هر یک چه قسمت بود
یکی جان فروزند هنگامِ جنگ
دگر تن بسوزند زخم خدنگ
از آن دو فزون ترهمان دسته اند
که مانند با جان اگرخسته اند
درست است این را بُوَد سرنوشت
ولیکن یکی باشد اندر سرشت
سرشتی که با میهن آمیخته ست
که یزدان در این عاشقان ریخته ست
ولی اندر آن کار زارِ عجیب
خود از جان گذشتند جمع نجیب
همان جا در آن روزگاهِ پسین
که شد تشت زرّینه ظرف مسین
نمانْد بهر آزادگان تاب و زور
ولی آسمان گشت غوغا ز نور
به هرکُشته ای گر نمودی نظر
بگفتا که بر من تو نیکو نگر
که هر پیکر از این اهورائیان
به یاد آورَد از درفش کیان
درفشی که نقش خدایی بر اوست
به هم میهنان رهنمایی در اوست
به آن ره که نزد خدا می رود
بدان رو که بینی کجا می رود
کِشی نقشْ بر نقشۀ ایزدی
دهی آگهی از کُنِشتِ بدی
شوی آنگه از جسم کاهنده دور
شوی بهر گم گشتگان راه نور،
چو اسکندری رَست از آن خطیر
به همراه لشکر درآمد به زیر
گذشتند آن تنگه را بی خطر
پر از کینه از آن شکست و ضرر
گذشتند اما نه با نامِ پیش
چُنان زخم افعی تُکِ گاومیش
عقاب آمد از آسمان ها به زیر
که در بند گیرد به سرپنجه شیر
بدید آنکه گر شیر بند آورد
نشاید که نامش نژند آورد
سکندر فرو برد اندیشه ای
کزو هست برتر رگ و ریشه ای
بِدانست گر پارس را چیره گشت
به سیرت سرشت خودش تیره گشت
که پیروز در جنگ شاید شدن
درون شستن از رنگ ناید شدن
همان رنگ کز پارس شد بر جهان
به صیقل درآورد پیر و جوان
به مقدونیه رنگ آشفته بود
از آن رو که نیکی در آن خفته بود
خدایان سنگی بتِ بی شمار
سر هرچه گویی بساط قمار
صف بردگان بر در اغنیا
تو گویی که درباغ روید گیا
نمودش چو اسکندر اندر قیاس
ندیدش به جز مهتری نزد پارس
همان دم که شد آتشین از درون
برآن شد که آن آتش آرد برون
پس آن کینه را بر روانش بدوخت
چو شد پارسه کاخ جم را بسوخت
چو کهتر بپوید رهِ مهتری
مگر خویش گوید که توبهتری
از آن پس ز هر گوشه گنجی ربود
از آن گنج ها دو زِ پنجی ربود
دو بهر از خودش آن سه از لشکری
ز آورده هایش ز هر کشوری
کنون این سخن را به استادِ خویش
کزو شعر در یابد استادگیش
بگویم که این نور و این آفتاب
نشاید که خاموش گردد ز آب
سکندر کجا یابداین نام را
و یا از خداحرف و پیغام را
چو خود را خدا خوانَد اندر زمین
ز حرفِ خدایی همین و همین؟
خدا کی بَرَد مال مردم به زور
به مردم هجوم آرد از راه دور
به هرجایِ عالم برفت آن سپاه
نیفزود آن را نه دانش نه جاه
به ایران زمین هم چو آمد فرود
چه را سوخْت و آن دیگری را ربود
من آن را ندانم که ذوالقرن کیست
ولی هر که باشد الکساندر نیست
کسی کو پدر را نه آرد به یاد
همان به که بابَش همان مار باد
پس آنگه که اشکان درآمد به کین
دگر باره به گشت ایران زمین
بدانم که شعر آیدش حرف ها
چو آبش که شکل آرد از ظرف ها
سخن را کنَد شعر آراسته
نزیبد به هر حرف و هر خواسته
سکندر فراوان سگالش نمود
بسی کام دنیا که خواهش نمود
ولیکن چو اصلش نبود استوار
تمدن ندارد از او یادگار
چو از اصل نامد کسی را نصیب
چه فرمان بری داشت یا زور و زیب
چو زنبور آید به نزدیک گُل
رباید از او گرده را بهر مُل
هر آنکس به ایران زمین تاخته
در این پهنه آداب دریافته
چوفرهنگ را دید و فرهنگِ خویش
زده مُهر خاموش بر جنگ خویش
کنون گرچه سرگشت این سرگذشت
از آن چیرگی بر سپاه پلشت
همین یک نباشد ز کوه سترگ
درون مایه بسیار دارد بزرگ
که از زاگرس نام چون برده اند
به ایران بسی نان او خورده اند
ز سرکوب آشور و یونان و روم
بلند آمد ایران از آن زاد بوم
دژ مصر و بابل گشایی از اوست
خراج از حجاز و ختایی از اوست
یمن نامه بر نام ایران نوشت
که توحید بر بام ایران نوشت
چه گویم ز مردان آن روزگار
که در خورشود زان همه یادگار
وطن بهر آیندگان ساختند
در این ره چه سرمایه پرداختند
کنون ما همان اهل آینده ایم
از این هر دو آیین که را بنده ایم
به گفتار و کردار و پندار نیک
و یانان به انبان و شیراب خیگ
مجوئید از”روشن” این راز را
بخوانید این نامۀ باز را
که هر کس دروغ آورَد در میان
رهِ بی فروغ آورد در میان
…………….
Sn.roshan78@gmail.com

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):

نقدها
  1. سیاوش آزاد

    دی 17, 1401

    سلام نمی شود با نگاه معاصر به قضاوت در مورد گذشتگان پرداخت در نگاه قدما ظاهرا جناب اسکندر، ذوالقرنین بود طبیعی است که اسکندرنامه سروده شود و شاید نتوان خرده ای بر حکیم نظامی گرفت اما در مورد کوروش سوال دارم چرا نامی ازایشان در شاهنامه و نیز تاریخ ایران تا یکی دو قرن اخیر ظاهرا نیست؟ یک نفر را معرفی کنید که نامش را کوروش گذاشته باشند (به جز دوران معاصر)

    • س ن روشن

      دی 17, 1401

      نکته سنجی شماشایان توجه است.درشاهنامه به ابنیه تاریخی هم چندان اشاره نشده.این بدان معنی نیست که فردوسی بزرگ از وجودآنها ویا اسامی ووقایع دقیق مانندلشکرکشی خشایارشاه به یونان یابرخی ازوقایع زمان داریوش وکورش بزرگ بی خبربوده.امااین شاعران قصدشان تاریخ نویسی نبوده.آنهاهمتشان رابرانتقال روحیه ی حماسی وانسانی مبتنی برترکیبی ازافسانه وواقعیت متمرکزکرده اند.امروزه تلاش های زیادی میشودکه شخصیتهای اساطیری شاهنامه راباشاهان وفرمانروایان هخامنشی تطبیق دهند،که کاریست مضاف.فردوسی قطعا”باچنین برداشتی موافق نبوده ونمیتواندباشد.بزرگانی چون فردوسی وهومرصرفا”روایت های انگیزشی وملّی رامدنظرداشته اند،فقط همین.
      ذوالقرنین بودن کورش بزرگ چندان موردجدل نیست.مهم اینست که کشوری بزرگ توسط ایشان به وجودآمد ونامی نیکو ازخود وتباراصیل پارسی برجای نهاد.ازدیدیک ایرانی،بازتاب بین المللی نام کورش بسیارمهمتراز مباحث مربوط به پیامبربودن یانبودن ایشان است.
      یگ گزاره ی دیگرهم لازم است عرض شود.نظامی منتسب به مادبوده وفردوسی حکیم نیزاهل خاور ومنتسب به پارت.طبیعیست که این دوبزرگوار توجهشان،یکی به مرکز و غرب ودیگری به مرکز وشرق باشد،نه سمت پارس وجنوب.اشکالی هم دراین نیست،ماهم اهل جنوب هستیم وازآریوبرزن گفتیم(مزاح فرض نمایید)
      غرب هم به همینگونه است.برای دنیای پیشرفته ی غرب،چندان به واقعیت بودن یانبودن داستانهای آشیل یا ایلیادواودیسه وخدایان یونان ومواردمشابه پرداخته نمیشود،امادرعین حال،ازسرگذشت ادیسه وسختی های سفراوومبارزه باانواع حوادث، الگویی رابرای اکتشافات علمی وسرزمینی برمیگیرندومانتایج آشکارآن رادرسرزمین غرب میبینیم.به نظرمیرسدازآثار بی نظیری چون شاهنامه چنین اقتباسهایی رابایسته است.قطع ویقین منظورفردوسی طوسی همین بوده.تشکرازتوجهتان

      • سیاوش آزاد

        دی 17, 1401

        سپاس از تشریحی که فرمودید
        آیا قدما پادشاهان پیشدادی و کیانی را تاریخی می دانستند؟ چون ظاهرا در تاریخ طبری دیدم تاریخ این سلسله ها آمده بود

        • س ن روشن

          دی 18, 1401

          روایت های مربوط به پیشدادیان بیشترجنبه ی دینی واساطیری دارندونه تاریخی.درهمه ی ادیان هم همینست.مانندماجرای ابراهیم وموسی وفرعون ونوح وداووددرآیین یهود وروایت های اقوام عادوثمودولوط وغیره درنوشته های اسلام.تلاشهایی که امروزه برای تطبیق تاریخی پیشدادیان وکیانیان میشود،بیشترجنبه ی آکادمیک داردوچندان جدی نیست.البته همانطورکه ظاهرا”اسکندرنامه ی نظامی منشا”پیامبری اسکندرواقع شده،تاریخ طبری نیزمنبعی برای سلسله های پیش ازتاریخ آریایی بوده.اماهدف طبری تنها ثبت وماندگاری روایتهای قدیمی بوده نه تاریخ قدیم.بااین وجود،تاثیراتی درفرهنگ ایرانی داشته.مثلا”تاج شاهان رادرایران زمین به نام تاج خسروی میشناختند،همانگونه که سلطان محمودبه همین نام برسرنهاد،اماپس ازظهورشاهنامه،این نام تحت عنوان تاج کیانی شناخته میشد.ازآنجاکه اسنادمعتبرتاریخی ایران منحصربه منابع یونانی والواح اکتشافی وبناهای تاریخیست،وازآنجا که دراین یافته هااثری ازفرمانروایان پیش ازتاریخ نیست،میتوان چنین دانست که این اعتقادات نزدقدما جنبه ی تاریخی نداشته.

نظرها 50 
  1. جواد مهدی پور

    دی 17, 1401

    سلام و احترام

    به جمع گرم دوستان شعر پاک خوش آمدید

    از اینکه نکته ی بسیار قابل تامل را بر جسته ساخته اید قابل ترحیب است

    بهره بردم

    سر بلند باشید به مهر

    💐🙏👏👏

    • س ن روشن

      دی 17, 1401

      عرض درودوادب دارم به شماواین جمع فرهیخته.ازپذیرش شماسپاسگزارم

    • س ن روشن

      دی 18, 1401

      عرض درودوادب فراوان دارم.روزگارتان همواره درخشان باد

  2. سلام و درود و خدا قوت
    تلاش تان شایان ستایش است.
    گویا حق با شماست و آنچه به ذی القرنین سوره ی کهف قرآن، انطباق دارد، گویا جناب کورش سترگ است
    و در این باره می توان به منابعی از جمله تفسیر المیزان علامه طباطبایی در تفسیر این سوره اشاره کرد.
    جناب کورش دربین ما _اگر ذی القرنین، همو باشد_ جایگاه مقدسی باید داشته باشد افزون بر جنبه ی والای ملی
    و دست کم تا زمانی که خلاف این مطلب ثابت نشده، دینداران باید حرمت فراوان نگاه دارند.

    • سیاوش آزاد

      دی 17, 1401

      سلام ابتدا باید ثابت شود بعد انتظار احترام داشت

    • س ن روشن

      دی 17, 1401

      درودفراوان بنده رابپذیرید.شخصا”اصراری برپیامبربودن کورش بزرگ نداشته ام واصولا”کورش بزرگ هم نیازی به این تعابیرندارد.امامعتقدم که حکیم بزرگ،استادنظامی نیزدرمورداسکندرزیاده روی نموده وبراساس وقایع تاریخی وروایت خوداسکندردرباره ی زاده شدنش وجنایتهای وی،اسکندررانمیتوان پیامبردانست.اگرهم ایشان براساس طبع شعری شان چنین افسانه ای رامنظوم نموده اند،دلیل نمی شودکه آن رایک سنددینی ومنبعی برای پذیرش پیامبری شخص مهاجمی چون اسکندردانست.باتشکروآرزوی بهروزی شما

    • س ن روشن

      دی 18, 1401

      عرض ادب واحترام بنده رابپذیرید.سپاسگزارم.کورش بزرگ مورداحترام وتحسین بسیاری ازصاحبنظران وصاحب منصبان بنام جهانی بوده اند.ازتاریخ نگاران یونانی تاصاحب منصبانی چون ناپلئون بناپارت وآبراهام لینکلن وچرچیل وسازمانهای فرهنگی جهانی.چندعامل دراین موضوع تاثیرداشته.یکی ازاین عوامل رامیتوان معرفی کورش بزرگ به عنوان پیامبر درتورات دانست.این معرفی بسیارمعتبراست زیراگزارشهای تاریخ نویسان یونانی وبه ویژه کتیبه ی حقوق بشرکورش ازنگاشته های تورات پشتیبانی مینمایند.عقیده ی جهانی درباره ی کورش بزرگ برهمین مبناست نه به کلمه ی ذوالقرنین درقرآن.
      درواقع ایرانیان نیزهیچ اعتقادواطلاعی نسبت به مرتبط بودن ذوالقرنین باکورش بزرگ نداشتند ودراین باره توجه عمومی ایرانیان به متن تورات بود.اما اززمانی که اسلامِ حکومتی توسط صفویه دوباره احیاشد،عوامل حکومتی(اعم ازمقامات یاشیوخ دربار)برای انحراف دادنِ توجه ایرانیان ازتورات یهودوبهبوددادن به چهره قرآن که ایرانیان رامجوس خوانده بود،نشستندوذوالقرنین راکورش قلمدادکردند.این ترفندتوسط اسلام حکومتی دردوره های بعد شامل زندیه وقاجاروپهلوی،تابه امروزدنبال وترویج میشود.
      امروزه کورش یک شخصیت جهانیست وحرمت ایشان نیزیک اصل جهانیست وایران هم بخشی ازاین جامعه ی جهانی محسوب میگردد.
      بنابراین برای ایرانیان هم بهترهمان دلایلیست که برای جامعه ی ملل دارای اعتبارتاریخیست،یعنی تاریخ نگاری یونانی،کشفیات باستان شناسی(شامل کتیبه مهم کورش) وتورات.

      • سلام و درود و عرض ادب
        البته کاری به جکومت ها نداشتیم.
        قرینه ی تورات هم در کنار سوره ی کهف قرآن می تواند این احتمال را بسیار تقویت کند بویژه آنجه در تاریخ هم به نفع ذی القرنین بودن کورش مطرح است مثل عکس دو شاخ بر تصویر پیکره ی او و از این قبیل.

        • و البته در نظر این جانب،
          جناب کورش اگر مورد تایید قرآن و همان ذی القرنین باشد، بسیار مورد احترام است و ایرانی بودنش او را برایم دوست داشتنی تر می کند و این احتمال در نزدم بسیار قوی است و شواهدی موجود که برخی از آنها عرض شد‌؛ اما اگر آن جناب، آن شخص نبوده و شاهی ستمگر بوده باشد،
          حتی اگر همه ی دنیا او را به احترام یاد کنند، در نزد شخص این جانب، عزت خاصی نخواهد داشت.
          تاکید درباره ی ذی القرنین به این سبب‌ بوده است.
          درود و سپاس

          • س ن روشن

            دی 18, 1401

            برای قضاوت درباره ی فرمانروایان،کافیست به افکارعمومی جهان ویافته ها وانتشارات علمی وباستان شناسی مراجعه نمود.امروزه شخصیت مثبت یامنفی همه فرمانروایان به درستیِ نزدیک به یقین تعیین شده ومیتوان به آن اعتمادنمود.ازسلسله های فرعون گرفته تابابل وآشوروفرمانروایان پارسی ورومی.امادرپاسخ به آن حضرت میتوان چنین دانست که باتوجه به این که سه منبع متفاوت ومستقل،یعنی تورات ویافته های باستانشناسی وتاریخ نگارهای یونانی جملگی بررفتارپسندیده ی کورش بزرگ مهرتاییدزده اند وباتوجه به افکارعمومی مثبت ملت های مختلف دراعصارمختلف درباره ی کورش،به راحتی میتوان منظورازذوالقرنین رابه کورش نسبت دادبدون تردید.برقرارباشید

      • دی 18, 1401

        با سلام و احترام خدمت صاحب صفحه شاعر فرهیخته.
        عذرخواهی وارد بحث باز شده میشوم. ان شاالله از مباحثه پیش آمده کسی نرجد و با همین روالِ جاری به زیبایی پیش رود. شما یا هر شخص دیگری میتوانید با تمام عرائض بنده مخالف باشید، به هر حال تاریخ، وقایع روشنی دارد که میتوان به آنها استناد نمود. عرض شود که در ابتدا باید گفت چهره قرآن، آنقدر بر مردم شفاف و زیبا بوده که نیازی به ماسک و بوتاکس نداشته باشد. احساس کردم در این میان، قرآن در قیاسی فراکهکشانی قرار گرفت. حرمتِ قرآن را باید در تمام حالات حفظ نمود. در خصوص ذوالقرنین، همانطور که فرمودید، منظور به احتمال زیاد کوروش بوده. که از آن در کتب یهودی صراحتاً از واژه “کُرش” یاد شده. منتهی این تحلیل، یک تحلیل بدوی است. به موازات آن باید حتماً اشاره کرد که قرآن به هیچ عنوان تاکنون تحریف نشده و بالعکس این تورات و امثالهم بوده اند که دستخوشِ دستکاری ها و سوتی های بارز شده اند. مسئله بعدی اینست که ای کاش جدای از کنکاش مسئله که گویا رو به دوقطب کوروش یا اسکندر گرویده، یک نگاهِ مهدوی هم به این واژه و اصالت آن داشته باشیم. چرا به بطن و لایه های دیگر قرآن تامل نکنیم.

        • سیاوش آزاد

          دی 18, 1401

          سلام داستان ذوالقرنین در قرآن به صورت ماضی است و ظهور حضرت صاحب مربوط به مستقبل چگونه این امر را توجیه می کنید؟

          • دی 18, 1401

            سلام مجدد
            پاسخ خود را با سوال آغاز مینمایم. آیا میتوان از “دوشاخ”، چنین برداشت و استدلالی هم نمود که آن حضرت از دو شاخه ی بنی اسراییل و بنی اسماعیل هستند؟ و البته شباهت های دیگری که وجود دارد. در مورد ماضی و مضارع بودن فرمودید. حقیر عرض نکردم که آنچه در ابتدا و در اولین نگاه از مفهوم ذوالقرنین بر می آید، اشاره به حضرت است بلکه در یک لایه پایین تر و آینده نگرتر میتوان برداشت چنین داشت. داستان ها و به بیان بهتر حقایقی که قرآن مطرح میکند، برای مردم آن دوره به طور تمثیلی و شفاف است اما محبوس به ماضی نمیشود و پیوسته میتواند جریان داشته باشد. من بشخصه خود را مفسر تام نمیدانم که رسیدن به این، بسی درجه علمی و معنوی اعلی میخواهد. این نگاهی است که در حال حاضر متاسفانه یا خوشبختانه دارم و تاثیرگرفته از سخنرانی بزرگواری است که آوردن نامش شاید، جایز نباشد. البته اگر اصرار بورزید به ذکر صلواتی نامشان را خدمت شما عرض خواهم کرد. شاید هم حتی گوش کرده باشید. خود بشخصه بدون هیچ حب و بغض حتی نظرات مخالف را گوش میکنم. الان هم اگر تمایل داشتید خوشحال میشوم دلایلی بفرمایید که حقیر روشنتر گردم.

          • سیاوش آزاد

            دی 18, 1401

            چون قرآن کریم کتاب هدایت است و به ذوالقرنین اکتفا نموده و نامش را نبرده شاید نام او برای هدایت ما ضرورتی نداشته است

          • مهرداد مانا

            دی 18, 1401

            رمزآلود بودن قرآن را گاهی دوست دارم . البته از تفاسیر گذشتگان هرگز خوشم نیامده و به نظرم خیلی سطحی برخورد کردند . اکثرا قرآن را با تاریخ منطبق کردند و شان نزول آیات را هم به دلایل ایجاد محدودیت در معنا قبول ندارم .
            قرآن را دوست دارم و اگر خواستی روزی کتاب ” ادای دین به پسر عبدالله ” را برایت می فرستم . اما مسلمانان را دوست ندارم .

          • سیاوش آزاد

            دی 18, 1401

            درود اگر از خودتان است در حوزه تالیف هم ظاهرا ید طولایی دارید
            بنده خدا قبول کند مسلمانم

          • مهرداد مانا

            دی 18, 1401

            بله
            زمانی در افغانستان بودم و آن را نوشتم . کشتی و بوکس و شطرنج استعدادهای اول تا سومم بودند . بعد نویسندگی تحلیلی و سپس شعر که ضعیف ترین هنر منه چون هنوز شاعر نشدم

          • مهرداد مانا

            دی 18, 1401

            سلام
            منم کم و بیش فکر می کنم بحث ذوالقرنین می تواند علاوه بر ماضی ، مستقبل نیز باشد . البته منجی را با نام مهدی نمی شناسم و در واقع مهدویت را هم پدیده ای مکرر می دانم . نه یک بار برای همیشه
            یعنی در تاریخ هر سرزمین همیشه منجیانی هستند که ظهور می کنند و مطابق دیالکتیک باز پس از مدتی همه چیز راکد و فاسد شده و جامعه نیازمند منجی دیگر می شود و زمینه ی انقلاب فراهم می آید و …

          • سیاوش آزاد

            دی 18, 1401

            منجی نهایی و اصلی هموست
            البته پیروان صالح او نیز گاه انقلاب می کنند و زمینه ساز ظهور می شوند

          • مهرداد مانا

            دی 18, 1401

            آها راستی یادم رفت
            رائفی پور را هم دوست ندارم .

          • سیاوش آزاد

            دی 18, 1401

            اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده. گفتا: به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

            بزرگش نخوانند اهل خرد

            که نام بزرگان به زشتی برد

          • سیاوش آزاد

            دی 18, 1401

            البته استاد سعدی هم که رومی خطاب کردند استادا تجدید نظر بفرمایید و اسکندر ایرانی بفرمایید
            این ازان مواردی است که استاد اگر بودند یحتمل تغییر می دادند

          • مهرداد مانا

            دی 18, 1401

            سیاوش جان
            تور و روم و ختن و … همه یک ملک بودند . آن زمان تعریف وطن به شکل نشنالیزم امروزی نبوده و کمتر کسی فکر می کرد رومی نامیدن مولانا مصادره ی مفاخر باشد . حتا حدیث ” حب الوطن من الایمان ” با توجه به نگاهی که آن زمان به وطن داشتند ، به احتمال قوی یک نگاه جغرافیایی نبوده و شاید وطن را خاستگاه پیشین بشر به تعبیر ادیان ( یعنی بهشت ) دانستند .
            من همیشه در کاربرد مفاهیم تاریخی احتیاط می کنم . مثلا همین حقوق بشر و حقوق زن در قرآن و اوستا و …. را وقتی ما با عینک امروزی نگاه کنیم دچار خطا می شویم . داوری در تاریخ باید خیلی محتاطانه صورت بگیرد . وگرنه آخرش به قیاس پیامبر اسلام و آبراهام لینکلن می انجامد . یا باعث خشم فمنیستها از شاهنامه می شود .

          • سیاوش آزاد

            دی 18, 1401

            بله به همان اشکالی که ابتدا گفتم خودم دچار شدم بله ابتدا وحدت داشتیم ظاهرا جناب فریدون کشور را تجزیه کردند به راستی چرا؟

        • سلام و درود و وقت بخیر

          البته سبک قرآن شریف، هماره بر نام بردن از اشخاص و سخن کاملا صریح نیست همچنان که بجز نام حضرت محمد و به گمانم فرزندخوانده ی ایشان جناب زید، نام هیچیک
          از مسلمانان و حتی اهل البیت در قرآن نیست اما آیاتی از قرآن در شأن ایشان نازل شده است.
          سپاسگزارم

        • س ن روشن

          دی 18, 1401

          درودوسپاس فراوان برشما.سپاسگزارم که نکته ی درستی رااشاره فرمودیدکه بانظربنده نیرکاملا”تطبیق دارد.درواقع نکته ای که دراین سروده درخصوص ارتباط واژه ی ذوالقرنین آمده یک نکته ی سلبی است ونه ایجابی.یعنی از نسبت دادن اسکندربه این واژه سلب اعتبارشده اماازاشاره ی ایجابی وانتساب به کورش نیزخودداری شده ونیازی هم نیست.به همین منظوراست که آمده:
          من آن راندانم که ذوالقرن کیست
          ولی هرکه باشد الکساندر نیست
          دررابطه بامهدویت نیزبه همین ترتیب است.یعنی جایی که کاتب قرآن مستقیما”به نام فردشناخته شده ای(یابه مطلب شناخته شده ای) تصریح ندارد،پیشی گرفتن ازآن وغلبه دادن صراحت شخصی یاقومی یامذهبی برآن فطعا”نادرست بوده وشایدهمان بی احترامی که فرمودیدبرآن مترتب باشد.

      • سیاوش آزاد

        دی 18, 1401

        متشکر

  3. گویا ما جایگاه کورش مقدس ایرانی را به اسکندر خارجی مهاجم داده ایم و باید ببینیم چه عواملی در این راه، موثر بوده اند.

    • سیاوش آزاد

      دی 17, 1401

      طبق شاهنامه ی شریف اسکندر نیز ریشه ی ایرانی دارد

      • شاهنامه، آمیخته ای از افسانه و حقیقت است و به نظر، اقسانه در آن چند و چندین برابر.
        تا آن جا که از مطالعات جسته و گریخته به یاد دارم،
        اسکندر اهل مقدونیه و (تا حدی) پرورده ی یونان بوده است.

        • سیاوش آزاد

          دی 17, 1401

          در شاهنامه اسکندر فرزند داراب و برادر دارا است

          • س ن روشن

            دی 18, 1401

            این تمثیل است که فردوسی حکیم بازیرکی به کاربرده.درواقع اسکندرویونانیان ورومیان نیزمانندایرانیان ریشه ی آریایی دارند.مفهوم این تمثیل براینست.

    • سیاوش آزاد

      دی 17, 1401

      سلام نمی شود با نگاه معاصر به قضاوت در مورد گذشتگان پرداخت در نگاه قدما ظاهرا جناب اسکندر، ذوالقرنین بود طبیعی است که اسکندرنامه سروده شود و شاید نتوان خرده ای بر حکیم نظامی گرفت اما در مورد کوروش سوال دارم چرا نامی ازایشان در شاهنامه و نیز تاریخ ایران تا یکی دو قرن اخیر ظاهرا نیست؟ یک نفر را معرفی کنید که نامش را کوروش گذاشته باشند (به جز دوران معاصر)

  4. دی 17, 1401

    سلام و عرض ادب خدمت استادان ارجمند
    در خصوص ماهیت ذوالقرنین به طور کلی (فارغ از کتاب محبوب شاهنامه)، انچه که حتی در منابع دینی من جمله تورات وجود دارد، در ابتدا به معنای کوروش بوده اما از دید جامع، اشاره به منجی بشریت حضرت قائم عج است.

  5. طارق خراسانی

    دی 17, 1401

    سلام و درود
    خیرمقدم عرض می کنم🌹
    فردی برای تصاحب دختر پادشاه به کشوری حمله می کند و خون ها می ریزد و جالب است مردم او را می ستایند و حتا نام او را بر فرزندان خود می نهند!!
    این بر می گردد به ستم هایی که قبل از هجوم اسکندر به مردم میشده است.
    چنگیز مغول در ایران دست به جنایات هولناکی می زند و می بینیم نام آن جنایتکار سفاک را ایرانیان بر فرزندان خود می نهند.
    ما ملتی اشتباه هستیم کدام کار ما صحیح بوده؟
    وقتی این مطالب را می خوانم بشدت متاثر می شوم.
    در پناه خدا🙏

  6. طارق خراسانی

    دی 17, 1401

    سلام
    یادم. رفت بگویم این پیغمبر دروغین 30 تن طلای کشور ایران را به کشور خود انتقال داد.
    در حمله اعراب به ایران هم همین فاجعه رخ می دهد آنان که ظاهرا برای مسلمان کردن ما آمده بودند خزانه کشور و ثروت ملت ایران را غارت می کنند و در همان اوان پیروزی 900 شتر طلا و جواهرات و 60000 دختر بسیار جوان را به عنوان کنیز راهی دارالخلیفه می کنند تا ما را مسلمان کنند!!
    و در پشت پرده آن هجوم اعراب به ایران، قوم یهود نقش مهمی را ایفا کرده بود و جنایت غیر مستقیم یهود به واسطه اعراب دستمزد حمایت کورش از آنان بود که در ایران به یهودیان پناه داد.

    • سیاوش آزاد

      دی 17, 1401

      سلام ممکن است جناب اسکندر اگر پیامبر نبوده است لااقل ذوالقرنین باشد بنابرین به نظرتان بهتر نیست محتاطانه تر در مورد ایشان سخن به میان آورد؟
      در مورد نجات ایران از دست سلسه ساسانی توسط رزمندگان مسلمان نیز باید بیشتر مداقه کنیم

      • سلام و درود
        احتمالاتی البته قوی درباره ی ذی القرنین بودن جناب کورش بیان شد.
        شما چه شاهدی به نفع اسکندر مقدونی دارید؟

        • سیاوش آزاد

          دی 18, 1401

          شاهدی ندارم سلف صالح گفتند ما نیز از آنان تقفی کردیم

        • سیاوش آزاد

          دی 18, 1401

          اسکندر ایرانی بهتر نیست ؟
          بخش اسکندر شاهنامه سترگ فوق العاده است روح استاد فردوسی در اعلی علیین
          چرا مفاخرمان را به دیگران می بخشیم
          جلال الدین رومی و …

  7. مهرداد مانا

    دی 18, 1401

    سلام
    اول این که تشکر می کنم و خیر مقدم می گویم خدمت شاعر خوب این صفحه و کاری که انجام داده اند را به فال نیک می گیرم . چون شوربختانه غیر از بنده ی کچل ، کمتر کسی دیده ام دل به اساطیر بدهد .
    اما در مورد اسکندر، همه ی ایرانیان قدیم معتقد بودند اسکندر ایرانی بوده و چون فره ی ایزدی از دارا دور شد مردم از اسکندر خواستند تاج شاهی بر سر گذاشته و مملکت را نجات دهد . مقدونیه ( ماگی دونیا ) در مصر بوده و این مقدونیه که در شمال یونان می بینیم حکایتی دیگر دارد .
    از طرفی نه اعراب به ایران حمله کردند و نه مغول . اعراب فقط دعوت کننده ی ارتش و مردم به دین اسلام بودند و ایرانیان نیز اغلب و البته به مرور زمان پذیرفتند . جنگ قادسیه هم در واقع کودتای ارتش مسلمان شده ی ساسانی بود بر علیه طرفداران تاج و تخت .
    همین طور مغولان هم پیرو مغ و ایرانیان شرقی بودند که علیه سلطنت خوارزمشاهی و خلافت عباسی برخواستند .
    چنانچه دوست داشتید دلایل بنده را ببینید و بخوانید ، تلفنم در صفحه پروفایلم نوشته شده .
    سالهای سال برای کتاب ” تاریخ مانا ” زحمت کشیدم و الان به صورت پی دی اف موجود است . دوست داشتید با تلگرام می فرستم . واتساپ که قطع شده الحمداله

    نظامی بزرگ نیز زمانی اسکندرنامه را سرود که مطابق عقیده ی تمام ایرانیان اسکندر ایرانی بود و ناجی و پیامبر این سرزمین . اما چه شد که اسکندر به الکساندرس تغییر کرد و شد تاراجگر اروپایی ؟ یا چنگیز چگونه به سفاکی چینی بدل شد ؟ نتیجه ی تاریخ نویسی فرمایشی در ایران بوده که از همان کودکی هرچه بیشتر در تاریخ غور نمودم کمتر داده ها و آمارهای مورخین باورم می شد .
    در مورد کوروش هم ما متاسفانه یک فریب بزرگ خوردیم و منشا تاریخ مان را به یک جریان تخیلی به اسم کوچ آریایی پیوند زدیم که دلایل آن را هم در همان کتاب ذکر کردم . اگر مبنا را تاریخ گزنون و پلوتارک و تورات بگیریم کوروش البته سرفصل مهم در تاریخ خاورمیانه بوده اما عدالت و مماشات او را با توجه به برخی رویدادها نمی توان باور نمود . او نیز برای به دست آوردن امپراتوری دست به کشتارهای فراوان زده که ذکر آنها اتفاقا در همان منابع یونانی و عبری آمده . ولی خود بنده او را شخصیتی بزرگ ، باهوش و نابغه می دانم . همان طور که پیامبر اسلام را هم شخصی نابغه و قابل احترام در تاریخ بشر می دانم . متاسفانه هم بین مذهبیون و هم بین ملیون افراطی گری فراوان است . اگر لشکرکشی بد است پس هم برای محمد و هم برای کوروش باید به یکسان تقبیح شود و اگر خوب است به یکسان باید تقدیر گردد . و اینکه اسلام نیز ورژن جدیدی بوده از تفکر توحیدی و ایرانیان هم آن زمان پذیرفتند و اگر با زور بوده پس چرا زمان ابومسلم و یعقوب و آل بویه و مرداویج از آیین اسلام عدول نکردند ؟ آیا الان می توان ایرانیان را به زور با حجاب کرد که ادعا می کنیم با زور مسلمان شدند ؟
    البته اینجا فرصت بحث کم است . تمام دلایل را با محاسبات فنی و تطبیقی در آن رساله آورده ام . اگر دوست داشتید در خدمت عزیزان خواهم بود . ضمن اینکه بسیاری از اساتید تاریخ هم این رساله را خوانده اند .

    • سیاوش آزاد

      دی 18, 1401

      امید که نسبت به برخی مطالب خصوصا اواخر با ژرف اندیشی بیشتر مانای عزیز متعمق باشند
      مرحوم ناصر پورپیرار هم نگاه متفاوتی به تاریخ داشتند در شعر هم دستی بر آتش داشتند

      • مهرداد مانا

        دی 18, 1401

        پورپیرار از دوستام بوده و بارها تلفنی و یک بار هم حضوری با هم حرف زدیم . همه کتابهاشان خواندم و خوب روش ایشان قرینه سازی اسناد کهن بود . و روش بنده بر اساس هندسه و حساب کتاب های فنی پیش رفته . ولی هر دو و همچنین دوستان دیگرمان یعنی پرنیان حامد ، غیاث آبادی و انوش راوید ، سخن مورخین را به شدت نقد کردیم و زیر سوال بردیم .

    • س ن روشن

      دی 18, 1401

      سلام وعرض ارادت بنده رابپذیرید.اهتمام شمانسبت به امورتاریخی ارزنده است.درموردنکات مدنظرشما میتوان مواردی بدین شرح رادرنظرگرفت:
      درمورداعتقادایرانیان قدیم به ایرانی بودن اسکندرمیتوان گفت که هم درست است وهم نادرست.یعنی اسکندرنیزمنتسب به یونان است ویونانیان هم آریایی نژادند.همین موضوع درموردهیتلرنیزصادق است.یعنی درآن زمان ایرانیان به هیجان آمدندکه هیتلرازتبارژرمانیست وژرمانی یعنی کرمانی.اخلاق ماایرانیان راکه میدانیدچگونه است!ازسوی دیگردردو واقعه ی بسیارسنگین وناگوار؟ایرانیان علاوه برتحقیروسرخوردگی ناشی ازشکستهای ناگواروسنگین،به سرخوردگی وپژمردگی روحی وروانی نیزدچارشدند،یعنی شکست ایرانیانِ مغروروخویش فرما ازاسکندر وشکست ازاعراب.تاپیش ازاین دوشکست، هم یونانیان وهم اعراب ازسرسپردگان شاهنشاهی بوده وخراج گذارایران بودند.ماامروزه هرگزنمیتوانیم صدمات مادی ومعنوی وفشاروتاثرروحی ناشی ازاین دوشکست راکه به جامعه ی ایرانی واردشدحتی تصورکنیم.اماایرانیان به مرورسازگارشدندوبرخی هم برای تسلی بخشیدن به خودشان،اسکندرراایرانی فرض کردند وپذیرش اسلام رانیزبه خواست خودشان وبه خاطرظلم ساسانی.اما ابدا”صحت واعتبارتاریخی ندارد.خوداعراب هم افتخارقدیم وامروزشان برپیروزی درچندین نبردباایرانیان بوده واسلام آوردن ایرانیان راهرگزقبول نداشته وندارند.حتی امروزه نیزایرانیان رابه همان لقب مجوس میشناسند.ماهم که غیرت ایرانی داریم درجوابشان نسبت به مجوس خودمان وبت پرست بودن آنها اعتراضی نداریم.
      مغولان درابتدامشکلی بااعراب وعباسیان نداشتند وحتی خلیفه ی وقت عباسی که باسلطان محمدخوارزمشاه اصطکاک فراوان داشت،گروهی راباهدایای بسیارنزدچنگیزفرستادوبه وی اطمینان دادکه چنانچه به ایران حمله نماید،ازمسلمانان ایرانی حمایت نخواهدنمود.همین موضوع باعث رفع تردیدچنگیزوتصمیمش برای تهاجم شد.بعدها این خیانت دامن خلفای عباسی راگرفت باهجوم نوادگان چنگیزیعنی هولاکو وتیمور.
      علت عدم اخراج اسلام ازایران توسط ابومسلم وآل طاهر وآل بویه واتابکان اینست که آنهاخودشان متکی به اسلامیت وایرانیت بودندومشکل رادرخلفامیدانستندنه اسلام.حتی امروزه نیزدرست یاغلط،برخی برهمین عقیده اند.شایدتنهاافرادی که میخواستند که اعراب واسلام رایکجاازایران براندیعقوب وبابک بودند که دومی نیروی کافی نداشت وتوسط ایرانیان ازسرراه برداشته شد واولی راپس ازپیروزی های متوالی،بیماری فراگرفت ودرگذشت.
      باابن وجود،نظرات همه ی عزیزان محترم است.

  8. دی 19, 1401

    سلام مجدد
    سپاس بیکران از صاحب صفحه و همه استادان گرامی که علیرغم شاید اختلافاتی که در نوع دیدگاه وجود داشت و دارد در بحث شرکت داشتند. حقیر را که به احتمال زیاد، مدیریت صبور می شناسند. اگر احیاناً از پیام های ارسالی فوق برای کسی ناراحتی بوجود آمد، پوزش بنده را پذیرا باشید. یاحق

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا