🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
فصلی از عطش
فرایم، می گرفت
د ر تابستان می رفتم
میان بیقرار ی هایم
بی تاب رفتن بودم
به فصلی نو
که از چشمان یخ در
شاید و اگر می چکید
کمربندمصمم بود
که باریک ترین کمر کش مرا
حس می کرد
که من چقدر لاغر بودم
وقتی به پشت خو دم می چسبیدم
به بی توازن زمین پی می بردم
زندگی
شهر شلوغی که فراموشت می کرد
هر روز تو را
می برد در عنکبوتی تر
در محض دست و پا زد ن در ابتر
میانه ی اینهمه پشت پا زدن
فقط
من بودم که
بی هیچ مستی
تلو تلو می خوردم
تا سرحدسر نگونی
دوباره
قامت می بستم
به صحن
و میدان کاملا ضیق بود
تا
نفس را بگیرد
یا ببرد در کماهای غلط
اما
قله به من پیام می داد
در هزار باداباد
فراخوانم می کرد
دراین نامیرای ناتوازن نبرد
کشتی رویاها
دستخوش تلاطمهای سهمگین می گشت
و
من چشمان دریایی ات را
به راه شیری شعر پیوند می زدم
و
آواز
آخرین حد تقلای فریاد بود
که زیر گوش شب بلند بود
و هزاران جا مانده از داستان مثنوی نان
آواز مرا
در ناز کتر ین حادثه اشک
زمزمه ی باران بود
و
کی اردیبهشت
به سوی بی حماسه ام روی خواهد نمود
کی ؟
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
دی 27, 1399
بی تاب رفتن بودم
به فصلی نو
… سلام استاد یکی از بهترین هاست این آسمان اشکبار…
… با دنیایی حرف
او رفت و تمام من
به برف نشست!
پ……………
پاسخ
بستن فرم