🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
بسمه تعالی
روزگاری چتری از خورشید بر سر داشتم
نیمه شب آیینه رویی در برابر داشتم
سرو بودم قامتم از عشق تا افلاک بود
شوکتی بالاتر از جاه سکندر داشتم
با سر شوریده ام در خلوت شب های تار
ماه را می دیدم اما فکر دیگر داشتم
آنچنان گم می شدم در زندگی مانند باد
خانه بر دوشی که صحرا را سراسر داشتم
لال بودم از سخن های گزاف و بی اثر
در درونم چون صدف هر چند گوهر داشتم
دل نمی بستم به سیمای خودم در آینه
در میان دل اگر غوغای محشر داشتم
چشم شبنم تشنگی را از دهانم بر گرفت
گر چه روزی رودی از سرداب کوثر داشتم
در میان سینه یک دل چون شقایق می شکفت
روزی اش خون بود اگر چون تیغ جوهر داشتم
بر سر سجاده لب را با دعا بستم ولی
تا سحر مانند مستان لب به ساغر داشتم
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (7):