🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
چشمهایت عجیب سگ دارند
هرزمانی که می درانیْ شان
خشمشان سهم من شود افسوس
سهم من نیست مهربانیْ شان
بین هر چشم و چشم دیگر تو
اختلاف پتانسیل جاریست
مانده جان و دلم درین ولتاژ
میکشی یا که میرهانیْ شان
شرط عقل است از خطر دوری
چشمهایت عجب خطرناکند
در دلم نیست وحشتی که منم
عاقلی که شده روانیْ شان
ساکن چاه بابِل است آنکه
عکس او در دوچشم تو افتد
دو مَلَک ساحرند و مسحورند
چشم تو کرده میزبانیْ شان
مرتع سبز بره آهوهاست
چشم های قشنگت ای خاتون
منصبش منصبی ست سلطانی
هرکسی که کند شبانیْ شان
فتنه ها را کسی که مفتون است
لعن میگوید اکثرا اما
منِ مفتون درود گویم بر
آنکه باعث شدست و بانیْ شان
آنچه که زنده بودم از فیضش
عاقبت موجب هلاکم شد
چشمهامان به هم چو خیره شدند
نیست شد هستم از تبانیْ شان
چشمهامان که یک خدا دارند
عجب از اینهمه تفاوتشان
عین عدل است کفر چشمانم
شاکی اند از خدایشان ایشان
من به غیراز تورا نمیبینم
چشم من مظهر وفاداری ست
چشمهایم عجیب سگ دارند
نکند از خودت برانیْ شان
مهدی شریفی زاده
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (6):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):