🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
میروم دانشگاه. بند ناف نوه خانم ایکس را بیندازم توی دفتر دکتر ایگرگ که وقتی بزرگ شد مثل دکتر معروف باشد. البته امیدوارم شکماش به دکتر نرود.
خوانش: 298
سپاس: 0
تعداد نظر: 1
ماهی کوچک راه به جایی نداشت. در تنگ شیشه ای بالا و پایین می رفت. خیال دریا را آوردند تا جوانمرگ شود.
خوانش: 2598
سپاس: 2
مرکز ثقل جهان لبخندی است در خیابانی یکطرفه که گویا، همیشه خلقت یکطرفه خواهد بود. یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
راست می گویند که حوّا فریب خورد و سیب قرمز بود. شاید هر کس دیگری جای حوّا بود با سیب سرخ لبهایت فریب می خورد….
خوانش: 3273
سپاس: 2
به دست بوسی کسی نرفت. هر از گاهی دستان خودش را می بوسید، دستانی که از سرانگشت اش لقمه نانی در می آمد، بی منت غیر
خوانش: 1472
سپاس: 3
تعداد نظر: 1
-موهاتو کوتا کردی؟ مبارکه. وای. مبل ها رو هم عوض کردی. فرش ها رو ببین!
و صاحبخانه در حالی که وارد آشپزخانه می شد جواب داد:
خوانش: 329
سپاس: 5
تعداد نظر: 2
پلنگ روی پتو، عاشق گربه خانگی شده و تصمیم دارد روی همین پتو جفتگیری کند. غافل از اینکه گربه کوچک دل به ببر تابلو فرش داده و ترجیح می دهد ماه عسل را زیر برج ایفل بگذراند، برجی بلندی که روی سینی آشپزخانه دیده
خوانش: 352
سپاس: 5
تعداد نظر: 4
کم سن و سال تر که بودم به رویا پناه می بردم.
هر وقت زندگی سخت می شد یا اتفاقی می افتاد که دلخواه من نبود گوشه خلوتی پیدا می کردم و در رویاهای خودم هر آنچه را که مطابق میل ام بود می آفریدم. هر چند رفته رفته -مخصوصا در دهه سوم زندگی- پیدا کردن چنین خلوتی و رسیدن به رویایی تمام و کمال سخت تر می شد. از چند سال پیش هم که محدودیتهای دنیای واقعی خاکریزهای جهان رویا را یک به یک فتح کرد و دیگر هر چیزی شدنی نبود.
خوانش: 209
سپاس: 7
تعداد نظر: 1