ای باخبر ز حال خراب ندارها
چیزی بگو به قافله ی خرسوارها
با این الاغ لنگ به مقصد نمی رسند
آنانکه دلخوشند به قول و قرارها
دیگر در انتظار چه چیزی نشسته اند
جمعی کمر شکسته ی زیر فشار ها
تا خرمگس به جان بشر نیش می زند
جای گلایه نیست از انبوه مارها
باران اگر گرفت بگو جای پنجره
شوید غبار از رخ آیینه دارها
از قول ما بگو سر جدّت به شیخ شهر
ما را نبر به عصر حجر بین غارها
در کوچه های تنگ محل جار می زنند
دیوانه های زنده ، گران شد مزارها
فکری بکن به حال پریشان روزگار
ای باخبر ز حال خراب ندارها
« مهدی سیدحسینی »