🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

آخرین اشعار اهورا (درویش) دولتی

معشوقه حافظ ، کرونا گرفته 🥴🥴

گفتم غم تو دارم

خوانش: 484

سپاس: 12

تعداد نظر: 21

یک قطره زچشم من بر حوض حیاط افتاد

ترسیم نمود از ترس یک دایره یعنی که :

سایر

خوانش: 968

سپاس: 16

تعداد نظر: 10

در ایستگاه انتظار

یک زخمم

سپید

خوانش: 789

سپاس: 10

تعداد نظر: 8

ابرِ عَقیمِ چشمِ دلش گرفته از من

هوای گریه دارد ولی نمیتواند

تک بیت

خوانش: 657

سپاس: 10

تعداد نظر: 16

بوَد آیا که شبی خدمت میخانه کنم
تا به کی تَرک مِی و ساغر وپیمانه کنم
پَرکشم سوی عَدَم تا برِکاشانه ی دوست
دست من گیرد ومن پشت به بیگانه کنم
بِرَهم از ره وبیراهه ی این عقل عبوس
دامن دوست بگیرم به دلش لانه کنم
گررسد مژده ی دیدار رُخش نیم شبی
زکجا صبح در این خانه ی ویرانه کنم
چه کنم پرده ی پندار وپریشانی چرخ
نگذارد که چِسان چاره ی این خانه کنم
پای بندم به همان عهد که بستم با دوست
منِ بیچاره کجا فکر غم ودانه کنم
گررسم ساحل دریای عَدَم از سرِشوق
حاصل عمر نثار بُت دُردانه کنم
فارِغم کرد زافسانه ی شبهای دراز
من مباهات به درویشی فرزانه کنم
جام جم داده به من پیر خراباتی من
چشم دل چشمه ز روشندل جانانه کنم
خون من نیست شرابی که بنوشید از خُم
داستانی کم از این شیوه ی رِندانه کنم
نوبهار آمد وگُل رقص کُنان باز دمید
وقت آنست که دمی میل به گلخانه کنم.
………………………………………………….
قسمتی از عصایی که روسنگ کارکرده ام .تقدیمتان میکنم
متاسفانه چنین امکانی نبود در سایت که تمام عصارو یک جا یا قطعه قطعه
بگذارم وتقدیم کنم. اگر یک تیکه عکس میگرفتم
چون قدش از یک متر بیشتر است دیده نمیشد.
آنچه از عصای چوبی پدر پروین در داستان پروین وپلاک 110 یادم مانده بودرا
روی سنگ حکاکی کردم.سه سال روش کار کردم.امید مقبول افتد

بحر طویل

خوانش: 1328

سپاس: 12

تعداد نظر: 36

دل زمانی از تفکر در عَدَم محزون بود
این پریشان خاطری از نیستی افزون بود
سالها در جستجو بودم مگر یابم بقا
جاودان باشم به دنیا اندرین دار فنا
فکرمن تا بینهایت درجهان پرواز کرد
هم در این سودا سخن ها تا ثریا ساز کرد
یک زمانی شاد بودم این دلم پُر شور بود
لیک آن اندیشه دوراز دسترس بس دوربود
عاقبت عشقی فریبا چشم دل را باز کرد
در زمین فارغ زتن ,جان زندگی آغاز کرد
عشق اسرار نهان درگوش دل پنهان بگفت
وه چه اسراری به زندانی که در زندان بگفت
پیش هر کس باز گویم در نظر دیوانه ام
گشته ام درویش شاید درزمین بیگانه ام
حالیا همچو کبوتر در اسارت زنده ام
فکر آزادی محال است ومن از دل کنده ام
گاه میگویم که خوابی دیده ام نقشی بر آب
چون به خود آیم به خود گویم نه خوابست وسراب
این بقا هست وبقا هست و بقا
کی فنا هست وفنا هست وفنا.
……………………………………………..
تابلوی بالا یکی از تابلوهای خوشنویسی شکسته نستعلیقم است که همراه غزل
تقدیم به آنانی که در زمین بیگانه اندواسرار عشق را میدانند ودر نهان دارند
وبقا یافته اند.
تقاضای نقددارم مفهومی باشد بهتر……..یاعلی

بحر طویل

خوانش: 1312

سپاس: 6

تعداد نظر: 16

تعداد نقد: 3

بردوش زمانه عشق ما سنگین است
ازبس که ریا ورنگها رنگین است
در غربتِ دل, صِدق وصفا میمیرد
زانو به بغل گرفته غم, ,غمگین است
………………………………………….
این شعر دردفترشعرم بودمیان دوبیتی ورباعیهایم اما یادم نمیاد کی این را سروده ام .
شک دارم این شعر را خودم سروده ام یا دیگری. شما راهنمایی بفرمایید .
تابلوی خوشنویسی همراه شعر یکی از کارهای شکسته نستعلیقم هست که تقدیم میکنم به اهالی پاک شعر پاک
اگر تار افتاده از دوربینه.ناقابله

ترانه

خوانش: 1769

سپاس: 7

تعداد نظر: 37

عشق/پروین/بمب
صبح بودوداشتم با موتور هوندا تریل با سرعت تمام داشتم به طرف قرارگاه میرفتم هواسرد وسوزناک بود یهویی کلاهمو باد برد برگشتم که کلاهمو بردارم دیدم دختری کلاه به دست داره به طرفم میاد .یک لحظه تو چهره اش نگاه کرده وکلاهمو گرفته وازش تشکر کردم واونم با گفتن اسمم سلامی کرد ورفت . انگار داشت میرفت مدرسه.
هرکاری میکردم که چهره اش ازجلو چشام محوبشه نمیشد ..اون اسم منو از کجا بلد بود؟چهره اش بدجور نورانی بود انگار مهتابی زیر پوستش گذاشته باشند .هی بر دل سیاه شیطان لعنت میکردم وبه خودم میگفتم:پسر یعنی چی ؟این افکار شیطانی رو از خودت دور کن. اون شیطونیست که واسه امتحان تو به این شکل در اومده و……
خلاصه اونروز تا شب از کار وزندگی افتادیم وحواسمون شیش دانگ متوجه اون چهره بسیار مهربون وزیبا بود.اما خداییش هرچی فکرکردم شیطانی نبود .فردا همون مسیر و طی کردم وبه امید اینکه دوبارببینمش .چند روز گذشت وهرروز ناامید تر از روز قبل سرقرار(جایی که اولین بار دیدمش) میرفتم بجای قرارگاه .تا اینکه یه شب دل به دریا زدمو وبه خواهربزرگم جریانو گفتم .تا دلش خواست به ریش ما خندید وهرچی تیکه بود به نافمون بست. باورش نمیشد آدمی مثل من به دختری ونامحرمی نگاه کنه تا چه برسه که عاشقش هم شده باشه. خلاصه وقتی دید خیلی جدی ام مشخصات اون دختره رو ومحل دیدنشو از م خواست ومن هر آنچه دیده بودم رو واسش تعریف کردم.کمی مثل نگاه عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد وگفتش:
–فهمیدم کیه ؟اما خرج داره.
منم سریع از جا پریدم واز خوشحالی گفتم:
توپ وخمپاره واسه سر سفره عقدت میارم. -بابا اصلا بمب نا پالم .خوشه ای. خمسه خمسه -هرچی تو بخوای گلوله دوزمانه کالیبر 50 .دوشکا .آرپی جی 7 یا 9 یا 11. نارنجک . کلت کمری .تیربار .کلاشینکف…
دیدم بدجور نیگام میکنه.
__اینا به چه دردم میخوره؟
از خوشحالی خودمو گم کرده بودم وداشتم پرت وپلا میگفتم .
–داداش من خرج داره .خرج توپ وخمپاره واین جور چیزها رو نمیگم کیف وکفش و…..منظورمه.گرفتی؟
–هرچی تو بگی اما جون داداشی راس راستکی فهمیدی کیه ؟
–منگول خان اون خواهر دوست خودته .همونی که خیلی وقتها میری خونه شون وباهاش جون جونی هستی. رحمانو میگم.
–نه!!!
–نه ونگمه .واسه همین میگم تا زن جماعت ودیدی رو زمین دنبال ریگ وماسه وشن نباش ویه نگاهی بهشون بنداز تا لااقل تو خیابون دیدیشون سلامی وعلیکی بکنی وهی نیان خونه وگلایه کنند که درویش ما رو آدم حساب نکرد وجواب سلاممونو نداد..
–همون بهتره یه بار سرم وبالا نگه داشتم وتو صورتش نگاه کردم واین شده حال وروزم. پس بیخیال پیش رحمان کمی آبرو دارم نمیخوام اونرو هم خرج یه نگاه چپکی کنم. ما نون ونمک همو خوردیم .فردا در وهمسایه هزار تا حرف واسمون درمیارن. تازه اونا به جهنم رحمان وخانواده اش خیال میکنند تو این مدت بخاطر پروین خانوم میرفتم خونشون. نه بیخیال شو.
–نگران این چیزها نباش چون اونها خودشون میدونند که تو از این عرضه ها نداری.ودست وپا چلفتی تر از این حرفایی!!!
دیدم راست میگه خلاصه صبح که از اونجاکه میرفتم بازم ندیدمش. تا اینکه خواهرم شب گفتش:
-اشب میریم خونه شون.باهاشون حرف زدم ناسلامتی اگر رحمان دوست تو هست پروین هم همکلاس منه.
-من عجب الاغیم بخدا اصلا یادم نبود. اما حالا دیگه نمیشه چون حکومت نظامیه .تو راه میفتیم تو کمین بچه های خودی یا تو ضدکمین دشمن .دومندش تو اکثر شبها درگیری خیابانی داریم وتو کوچه ها همیشه تیراندازی.
-خوب تانگ بیار بریم!
– آبجی جان. بابا از همون اول ما دم نداشتیم بیخیال. بلایی سرتو ومامان بیاد بابا بیچاره ام میکنه دومندش مگه تانک ماشین خواستگاری وعروسی ویا آژانسه؟
-یا امشب یا هیچوقت .من بهشون گفتم امشب میایی.
– خوب اول شب میگفتی؟
هرچی زنگ زدم هی گفتند تو نیستی .تو ماموریتی تو فلان گوری.
-خواهر من مگه من کف دستمو بو کرده بودم .ازکجا باید میدونستم.علم غیب دارم مگه.
-خود دانی هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
-تو این سرما وخربزه.بیخیال .
بدبختی از صبح تازه شروع میشد ومن باید رحمانو تو قرارگاه میدیم نمیدونستم برخوردش چه جور خواهد بود وخدا خدا میکردم رحمان امشب تو یکی از درگیریها حداقل گلوله ای به دست و پاش میخورد وفردا نمیدیدمش.صبح با هزار بدبختی ودلشوره ودلهره خودمو به اطاقم رسوندم ومنتظر رحمان بودم که بیاد بگه که آخه نامرد به ناموس من نگاه میکنی وچشم هیزی میکنی. این بود رسم رفاقت این بود ….در همین افکار غرق بودم که دیدم رحمان مثل برج زهرمار جلوم سبز شده تا چهره شو دیدم کم مونده بود سنگ کوب کنم.صورت و چشاشرنگ خون شده بودفهمیدم کار خرابتر از تصوراتی که داشتم هستش وهمین حالا یه کشیده همون اول کاری تو صورتم میخوابونه البته اگر با گلوله تو مخم نزنه .البته با حالتی که داشت دومی به نظرم منطقی تر بود. یواشکی بلند شدم وسلام کردم واون خودشو انداخت تو بغلمو وزار وزار گریه کرد. این یعنی چی؟گریه واسه چی ؟نه از گلوله خبری بود ونه از فحش وبدوبیراه ونه از سیلی وکشیده.پبش خودم فکر کردم میخواد حتمن خامم کنه وبعد…دل به دریا زدم وگفتم.
– رحمان جان بخدا من منظوربدی نداشتم یهویی شد دست خودم نبود اصلا از اول نمیدونستم که اون
-حرفمو قطع کردو گفت:
از چی داری حرف میزنی ؟این پرت وپلاها چیه میگی؟
کمی به خودم اومدم وحس کردم بیچاره انگار اصلا تو باغ نبوده وکسی چیزی بهش نگفته وبعد با جرات گفتم:
-خوب پس چرا این ریختی شدی ؟
-دیشب رحیم شهید شد تو درگیری. .دشمن که قرارشان حمله به یکی از پایگاهها بود تو راه با گشت رحیم مواجه میشن ودرگیری مفصلی پیش میاد تا ما خودمونو رسوندیم اونجا که کمکشون باشیم رحیم ویکی از دوستاش شهید شده بود. .البته مامان وپروین نمیدونند . اومدنی خونه یهو نگی واگر مادر یا پروین بفهمه بیچاره شدم رفت اصلا تو چند روزی نمیخواد بیای خونه .مامان بپرسه میگم خلاصه یه جهنم دره ای ماموریت رفتی.
وقتی به خودم اومدم دیدم ای دل غاقل خودم غرق اشکم ودارم هق هق میزنم. رحیم ,جانِ پروین بود واگر میدونست حتما سکته هه رو میزد. .مامانش خیلی قرص ومحکم بود وقبلا شوهرش شهید شده بود .ووقتی رحمان ورحیم لباس رزم بر تن کردند انتظار این روزها رو داشت وخودش میگفت: هر شب که میشه خیره به در میمونم وانتطار اومدن تورو میکشم که میای میگی مامان ,رحیم یا رحمان شهید شده. یکی نبود به این زن بگه که مادرمن ما که هرشب احتمال شهید شدنمون هست لااقل یه درصدی هم واسه ما بزار که خبر مرگ منو تو به خانواده ام بدی. . .
نمیدونستم چکار کنم .رحمانو دلداری بدم؟ /که خودش میدونست آخروعاقبت همه مونو حالا یه روز دیر یه روز زود. این چیزی بود که رد خورنداشت یعنی دیروزود داشت اما سوخت وسوز نداشت.جریان خواستگاری هم که به کل منتفی شد. گوربابای خواستگاری .رحیم خیلی حیف بود . خیلی باحال ودوست داشتنی بود هنوز 17 سالش نشده بود مگر من بیچاره خودم چند سال داشتم /دوسال از رحیم بزرگتر ویه سال از رحمان کوچکتر.البته دقیقش شش ماه .یادمه چندروز قبل که منو رحیم ورحمان که خونه ما بودیم به من گفت درویش اون مداد پاک کنو بیار تا پشت لب رحیمو که سبز شده رو پاک کنم.همیشه به ریش وسبیل رحیم گیر میداد چون تازه موهاش سبز شده بود…منو رحمان از نظر جسه وهیکل قدبلند وهیکلی بودیم بدون اینکه رحمان خداحافظی کنه با چشمان گریان رفت. من مونده بودم غم فراق رحیم وتازه بدترش اگر پروین میدونست چه بلایی سرش میومد . خودمو سریع به خونه رسوندم وبه خواهرم جریانو گفتم واونو فرستادم خونه شون تا اگر ازجایی خبر دارشدند که رحیم شهید شده کنارش باشه ونزاره کار دست خودش بده. مامانمم که فهمید زد زیر گریه واصرار کرد که اونم همراه خواهرم بره خونه پروین. اما من نزاشتم .چون اگر میرفت اگر کسی هم به خونواده رحیم خبر نمیداد از حال وروز مادرم میفهمیدند که چی شده. خلاصه آبجیم رفت ومن هم برگشتم دنبال بدبختیهای خودم. نزدیکیهای ظهر بود که خواهرم زنگ زدوگفت:
– که اونا هیچکدوم از شهادت رحیم خبر ندارند وکلی هم بگو بخند داشتیم وحتی در مورد تو هم کلی با پروین ومامانش دوباره حرف زدم واونا خیلی هم خوشحال شدند وبه رحمان هم که سری اومده بود خونه گفتند واونم موافقت خودشو اعلام کرده وقراره امشب رو گذاشتن واسه خواستگاری پس زودتر بیا که بعد بهانه نیاری حکومت نظامیه ودرگیریه وچی وچی
این آبجی ما عجب خنگی بود واسه خودش که نمیدونستم .با اینکه میدونست چی شده اما بازم میخواد بریم خواستگاری. آخه مگه میشه . اون رحمان چرا قبول کرده بود.خدا میدونه همون لحظه به رحمان چاقو میزدی خونش در نمی اومد از حرص. که قبول کرده.نمیدونستم چکار باید بکنم یه ساعتی نگذشته بود که رحمان اومد پیشم وبدون حاشیه گفت:
من سپردم جسد رحیمو به سردخانه انتقال بدن وفعلا به کسی چیزی نگن وضنا تاکید کردم که مراقب باشند اشتباهی اونو با سایر شهدا انتقال ندهند. وروش علامت گذاشتم که یادشون نره .تو هم دست مامان وآبجی وبابا رو بگیر واول شب بیایید وکارو تموم کنید. چون دیر بشه وبفهمند رحیم شهید شده پروین برای همیشه قید شوهر وشاید زندگی رو هم بزنه .
-رحمان بیخیال وعمرا بتونم بیام مگر میشه .؟
-میشه واین برای بعدها ی پروین خیلی خوبتره حداقل کسی کنارشه ومیتونه همراهیش کنه وبا زبون بازی که تو داری وبا مهارتی که در خر کردن داری میتونی آرامش کنی وروحیه اش رو قوی کنی .دومندش اگر فرداروزی هم من شهید شدم حداقل خیالم راحته سایه مردی بر سر خواهر ومامانم هست وجای خالی مارو پر میکنه.
رحمان اینو گفت ورفت. من هیچ چاره ای جز اطاعت حرفهای رحمانو نداشتم وقتی کمی با ذهن معیوبم کلنجار رفتم دیدم خوب اینم حرفیه. .سرشب رفتم وگل وشیرینی خریدم وبا خانواده رفتیم خونه پروین. رحمان بود وپروین ومامان پروین. خوش وبش های اولیه رو کردیم ورحمان بد جور سرشوخی رو باز کرده بود ومامان منم مثل برج زهر مار شده بود ومیدونستم تو دلش بدجوری بارونیه وفقط تو صورتش کم نشون میده وتمام سعیش بر اینه که خودشو لو نده. اما رحمان بیچاره بدجوری داشت از درون خودشو میخورد وبا تمام وجودش سعی داشت خودشو شاد وخوشحال نشون بده. یهویی پروین رو به رحمان کرد وگفت:
-داداش رحمان راستی داداش رحیم نیومده ودلنگرانشم یه زنگ بزن قرارگاه که اونم بیاد>
دلم یهویی ریخت . راستی رحمان چی میخواست بگه وچه بهانه ای داشت برای نبودن رحیم.
با چهره خندانش رو به پروین کردو گفت:
آبجی دستت درد نکنه ما هویجیم دیگه حتما باید رحیم باشه که بله رو بگی ./
-نه داداشی جان. الهی دورت بگردم وخودم پیشمرگت بشم تو بزرگ خونواده ای.اما رحیم همیشه میگه اون روزو منتظرم که واست خواستگار بیاد ومن خودم واسه آقا داماد یه شرط وشروطهایی بگذارم تا داماد عطاتو به لقات ببخشه وفراریش بدم وتو بمونی رودست خودمون واز ما دور نشی
داشتم دیونه میشدم . داشتم سکته میکردم ودوست داشتم هر چه زودتر بپرم بیرون خونه وباتمام توانم دادبزنم .گریه کنم.خالی بشم. غصه داشت منو میکشت داشتم خفه میشدم کم مونده بودبغضم بترکد. .رحمان در همین گیر ودار بود که گفت:ای وای پاک از یادم رفته بود .این مسئله خواستگاری چون یهویی شد یادم رفت بگم . رحیم با فرمانده قرارگاه رفتند سنندج یه هفته ای برمیگردند .یه کار دیگری میکنیم به رحیم اگر زنگ زد نمیگیم وروزی که رحیم برگشت یه خواستگاری الکی میزاریم تا رحیم دق ودلیهای این چند سالشو خالی کنی وما هم طرف اونو میگیریم وجواب رد میدیم.
همه زدند زیر خنده واستقبال کردند. رحمان رو نمیدونستم اینقدر بزرگه .اینقدر مرده .اینقدر صبوره …حرفامونو زدیم وقول وقرارهامونو گذاشتیم که فردا بریم صبح زود آزمایش وبعداز ظهر هم عاقدروبیاریم خونه وصیغه محرمیت وبخونه .مهریه 9 مثقال طلا شد به گمانم ویک سفر حج .من خواستم مهریه بیشتر بشه اما مادر رحمان گفت اگر بیشتر باشه حج بر گردنتون واجب میشه ویه چیزهایی تو این مایه ها که من حالیم نشد .برگشتیم خونه . خونه ما صحرای محشر شده بود وشام غریبان. همه از عشق پروین به داداش رحیمش وبزرگی رحمان وشهادت رحیم به گریه افتاده بودند. منم که حال وروزم معلوم بود ونتونستم بمونم وخودمو به قرار گاه رسوندم وتا دلم خواست تو تنهایی گریه کردم وسری به پیکر رحیم زدم وبوسیدمش وکمی هم باهاش درد دل کردم ووقتی دیدم سبک شدم برگشتم قرارگاهوسرمو گذاشتم رو میز وخوابم برد. صبح زود رحمان بیدارم کرد وخودش منو پروین رو برد آزمایش وبعد من و برگردون قرارگاه.مدت زمان زیادی نگذشته بود که فرمانده دستور دادند سریع به نقطه صفرمرزی برویم انگار دشمن تحرکاتی داشت وما باید سریع جهت شناسایی میرفتیم وآماری از ادوات وتجهیزات ونفراتشون وموقعیت سوق الجیشیشون میگرفتیم. به پروین زنگ زدم وبهش گفتم که پروین نزدیکیهای ساعت یازده قراره جایی بریم سعی میکنم زودتر از موقع مراسم عقد خودمو برسونم چون فاصله تقریبا کمی با مرز داشتیم. . وازش خواستم موقع رفتنم دم در خونه شون باشه تا چند ثانیه ای ببینمش. وبعد برم دنبال ماموریتم. .البته خواستم دوباره از زبون خوش بشنوم که ازته دل میخواد یا چون مامان وبرادرش ازش خواستند .چون یه جورایی دلم شور میزد واحساس خوشی نداشتم. .به بچه ها سفارش کردم که آماده شن تاساعت یازده حرکت کنیم
از قرار گاه با دوموتور پرشی(تریل) راه افتادیم هنوز چند صدمتری نرفته بودیم که هواپیماهای عراقی تو آسمان شهر دیوار صوتی رو اول شکسته وبعد بمباران رو شروع کردند سریع به بچه های همراهم گفتم که اونا سریع از شهر خارج بشن و دم ورودی قبرستان خارج شهر منتظرم باشن. داشتم به نزدیکیهای خونه پروین میرسیدم که دیدم همه جارو آتش ودود پرکرده گاز موتورو گرفتم وخودمو داشتم میرسوندم که یه دفعه موج بمب یا راکت هواپیما منو کوبید زمین. ازحال وروزم خبر نداشتم فقط داخل مغزم انگار داشتند طبل میکوبیدن وصوت میزدند.با همین حال وهوا سوار موتورشده وخودمو به دم در خونه پروین رسوندم .انا نه خونه ای بود ونه پروینی .انگار همه به پناهگاه نزدیک خونه پروین رفته بودند سریع خودمو به اونا رسوندم ودیدم مادر پروین هست اما از خودش خبری نیست وقتی پرسیدم از مادرش پس پروین کو؟گفتش:
-هرچی اصرار کردم که بیاد پناهگاه قبول نکرد وگفت با شما قرار داره وشما حرکت کردید وقول داد سریع بیاد پیشم وحالا میبینم که بمب درست افتاده خونه ما. به همه جا سر کشیدیم اما خبری نشد بجای خونه یک چاله بزرگ بود که بمب حفر کرده بود داشتم همینطور به پروین فکرمیکردم که احساس کردم ته چاله یه چیزی تکون میخوره پریدم ته چاله وبرش داشتم یه تیکه گوشت بود اول که دستم گرفتمش گرم بود اما سریع سرد شد دادمش دست مادرشو وبهش فهموندم این تنها چیزیه که از پروین مونده. نمیدونم چرا گریه ام نمیگرفت. انگار اشکم خشک شده بود ویا باورش برام مشکل بود که پروین رو از دست داده باشم.دربهت وحیرت بودم که یاد بچه ها افتادم سریع باید میرفتم. خودمو به بچه ها رسوندم وماموریتمونو با موفقیت انجام داده وبه محض رسیدن به داخل شهر به دوستانم گفتم که گزارشو سریع به فرماندهی برسونند ومن هم بعدا میام. به طرف چاله رفتم محل ملاقات منو پروین .ازبس اونروز باران باریده بود چاله آبی زیادی توش جمع شده بود.پریدم داخل چاله .خونه ای نبود که دنبالش بگردم تنها جایی که میشد پروینو اونجا پیدا کرد همین چاله بود آخرین محل قرارم. باران همچنان داشت میبارید .هرچند ماندنم خطرناک بود وهر لحظه ممکن بود به تورنفوذیهای دشمن به داخل شهر بیفتم اما حالم چنان ناخوش بود که دیگر چنین مسایلی برام مهم نبود حداقلش اینو میدونستم که زنده دستشون نمیفتم واین برام خیلی هم بهتر بود .یه دفعه پروینو دیدم که داخل چاله اومد .خیلی خوشحال شدم وگلایه کردم که از صبح تا حالا نگرانش بودم ولباسهاش داخل گل شده بود وبهش گفتم که دامنشو جمع کنه گلی شده . حیف لباس عروسیشه. وازش معذرت خواستم که نتونستم سر قرار مجلس عقدمون باشم. وبهش قول دادم که فردا یک مراسم عالی براش بگیرم واز شرمندگیش در بیام.
اما اون چیزی نمیگفت وفقط لبخند میزد وبعدش دید خیلی هیجانی واز خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجم لب باز کرد وگفت:
-عزیزم دیدی که سرقولم موندم وگفتم که تا زمان مرگم کناذت خواهم ماند
-بخدا منم داشتم میومدم سرقرارمون اما یهویی همه چیز قره قاطی شد ونتونستم پیدات کنم.
-میدونم عزیز پروین میدونم که اومدی .اون تیکه گوشتی که از ته چاله برداشتی تنها چیزی بود که بهت هدیه داده بودم .چون تنها چیزی که ازم خواسته بودی همین بود . دیدی که اولش گرم بود .این یعنی اینکه انتظارتو میکشیدم وبعد دیدی که سرد شد .چون خیالم راحت شد که فردا روز سندی داشته باشم که بهت ثابت کنم که سرقولم ماندم وپیزی رو که ما هدیه داده باشیم رو پس نمیگیریم. . اما تو یک انگشتری رو که برام خریده بودی ومامانت گذاشته بود تو انگشتم را برات نگهداشتم تا به پروین قسمتت هدیه کنی از طرف من . .پروینی که دردنیا موجب آرامشت خواهد بود .راستی رحیم داره میاد من باید برم میدونی که رحیم نفس وجانمه نمیتونم منتظرش بزارم.
یه دفعه دیدم پروین از چاله داره بالبخند ازم خدا حافظی میکنه فبل از اینکه حرفهامو باهاش بزنم که دستی رو شونه ام احساس کردم به خودم اومدم سنگینی دست نشون میداد دست یک مرد است به خیال اینکه دشمنه .سریع دست به اسلحه کمری ام بردم وکلت رو کشیدم که دیدم رحمان برادر پروینه .گفتش که تو قرار گاه منتظرت بودم دیدم بچه ها اومدند وتو نبودی فهمیدم که اینجا اومدی . هواسرده وبارونی بریم خونه هم رحیم خونه است هم پروین اونا منتظر ما هستند دیدی مجلس عقد بدون رحیم نشد. پروین راست میگفت باید رحیم میبود. .

خوانش: 973

سپاس: 3

تعداد نظر: 12

تعداد نقد: 2

بنام خدا
هوا داشت سرد میشد اوایل پاییز بود .دلم واسه شهر ودیار وخانواده تنگ شده بود وروی نیمکت پارک نشسته وبه صدای ضجه ی برگهای خشک که زیر پای عابران له میشد گوش میدادم. یه لحظه احساس کردم کسی جلوم ایستاده /سرم وکه بالا آوردم ناخواسته بلند شدم /دستشو گذاشت روشانه ام وگفت:
–زنده باشی جوون بفرمایید بنشینید.
بعدکنارم نشست .یک تیپ جنتلمنی وباحال ودوست داشتنی داشت /چهره اش خیلی ملیح وزیبا بود با موهای سپید محاسن وکلاه لبه داری بر سر وعصایی منبت کاری شده دردست/ چهره بزرگان ادب وهنر در آن حکاکی شده بود همراه با این بیت حافظ:
طفیل هستی عشق اند آدمی وپری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری.
بسیار استادانه کارشده بود.
وقتی دید میخه عصاش شده ام با تواضع گفت:
–این عصا رو زمانی که کمی از شما بزرگتر بودم کارکردم. ناقابله.
پدر بیامرزهمچین گفت هنگ کردم اگر اونوقتها این و کارکرده که حالا باید رودست نداشته باشه چون همین حالاش هم استادان ما عمرا بتونند همچین کاری وبتونند کار کنند. خودم منبت کار بودم ومیدونستم چنین قدرت قلمی خیلی نایابه .به خودم اومدم ازحالت تعجب وتحیر.درپاسخش گفتم:
–محشره استاد .تا حالا کاری به زیبایی این ندیده بودم
–ذره پروری میفرمایید .عکس 110 چهره برروی آن حک شده از بزرگان ایران زمین اند.
بابا این دیگه کی بود. خلاصه از هنر وادبیات وچیزهای دیگر حرف زدیم وموقع رفتن گفتش:
–پسرم شب تولد دخترم پروینه دوست دارم شما هم باشید وافتخار بدهید وقدم رنجه فرمایید یک شب رو بد بگذرونید.
نتونستم نه بگم وآدرس وگفت ونوشتم وخداحافظی کرد. ساعت وکه دیدم تقریبا یه ساعتی مونده بود برای رفتنم. طرح ونقش عصا وحرفهای پیرمردو تو ذهنم داشتم مرور میکردم. یه دوری تو پارک زدمو وپیاده به طرف آدرس راه افتادم/چون تو مسیر دانشگاهم بود میشناختم ونزدیک پارک بود. یکگ ربع بعد رسیدم به پلاک 110 بن بستی بود با دوتا در .پلاک 110 دربی چوبی با نقش ونگاری زیبا ومعرق کاری شده با دو کوبه فلزی. نمیدونستم کدوم کوبه رو بزنم شانسکی یکیشو دق الباب کردم همون پیرمرد دروباز کرد .همه جا چراغانی بود وحیاط پراز میزهای بزرگ وانواع خوردنی ونوشیدنی روی آن چیده ومردها وزنهای زیادی اطراف میزها جمع شده ومشغول پذیرایی از خود بودند.حوض ها پر آب ودرحال فواره/ درختان پراز میوه های پاییزی /زمین سنگفرش /خلاصه بهشتی بود برای خودش. از لباس مهمونها وسروروی اونها میشه فهمید همه از بزرگان وهنرمندان وشاعران ومدیران لشکری وکشوری هستند. ماندن جایز نبود خواستم برگردم که پیرمرد گفت:
–پسرم صفا آوردی کلبه درویشی مارو منور کردی و….
همچین لفظ قلم حرف میزد که انگار دکترای ادبیات داشت البته دکتراهای قدیم نه امروزی.اگر این کلبه درویشیه پس سرای سلطانی غلط میکنه پیشش قد عَلَم میکنه.کاخ نیاوران مقابلش باید لُنگ مینداخت. منم که زبانم از این همه زیبایی وشکوه بند اومده بود با هرزحمتی بود تشکرکردم وخواستم بگم که میخواهم رفع زحمت کنم که یهویی دختری اومد کنار پیرمرد ایستاد وسلام کرد ومن هم با لکنت زبانی که پیدا کرده بودم دست روسینه برده وبا سر ده کیلو بجای زبان صدگرمی جواب دادم..نفسم بند اومده بود مثل زبونم .داشتم از بی هوایی خفه میشدم .انگار حاج علی همون پیرمرده رو میگم فهمید وگفت:
–پروین جان عزیزم جناب درویش وراهنمایی کنید تالار.
بعدروبه من کردو گفت:
–میبخشید تا شما کمی بادخترم حرف بزنید خودمو رسوندم سری به مهمونا بزنم برسم خدمتتون.
قوز بالا قوز شده بود.همراهی با دختری به این زیبایی دل شیر میخواست که غش نکنه. به ماه چهارده میگفت زکی تو برو من اینجام.
با هزار بدبختی ومصیبت در کنارش راه میرفتم وتا رسیدم تالار روصندلی افتادم .پاهام طاقت نداشت.یک جین صندلی سلطنتی ویک میز معرق کاری به گمانم همه اینا یا کار حاج علی بود یا میزوصندلی ناصرالین شاه قاجار بود که بهش ارث رسیده بود. درودیوار پراز مجسمه وعتیقه وفرشهای نفیس بود. اگر میراث فرهنگی میدید همشو مصادره میکرد. پروین روبروم رو صندلی نشست وبالبخندی که برلبانش بود وکمی از دندانهاش دیده میشد مثل مرواریدی تو صدف بود وبرق میزد چشم وابروهاش رو هم استاد فرشچیان عمرا بتونند بکشند .چاله ی لپهاش موقع لبخند زدن دین وایمون آدمو میبرد. حالا میدونم اون دختر ترسا چطوری شیخ صنعان بیچاره رو از راه بدر کرد ومجبورش کرد که خوک چرانی کنه.گفت:
من پروینم دختر حاج علی یه ساعت پیش بابا از شما برام گفتند وفرمودند که شما تشریف میارید ومن منتظرتون بودم وچشم به در. آخه بابا ازتون خیلی تعریف کردند .
سرمو پایین انداختم ازشرم وگفتم.:
–حاجی درویش نوازی فرمودند / مارو چی به این حرفها .بنده حقیر فقیری هستم وغریب .حاجی غریب نوازی فرموده ومورد لطف قرار دادن.امید که جشن تولدتونو خراب نکرده باشم با چنین مهمانانی بودن من وصله ی ناجوریست که خیلی بد به چشم میاد ومصدع اوقات شریف شماهم شدم. ان شاالله درزمانی مناسبتر مزاحم شده وخدمت میرسم .از مهمونا میمونید .چون همه شون بخاطر شما تشریف آوردند.
خواستم بلند شم که حاج علی رسیدند وهمه چیزو از چهره ام فهمیدند ودانستند چه قصدی دارم گفتند:
گفتم که شام شما دوتا اینجا سرو کنند. وبعد از من معذرت خواهی کردند ورفتند.دوبارمجبور شدم با پروین نشسته وحرف بزنم .نمیدونم چه جوری بود که خیلی بلبل زبون شده ولکنت زبان نداشتم. دوتا کنیز شام رو رو میز چیدند ویکی از نوکرها نوشیدنی آورد ورقتند. با تعارف پروین شروع به خوردن شام کردیم اما چه خوردنی داشتم از گشنگی میمردم وبخاطر پروین با کارد وچنگال بازی میکردم والکی تیکه های کوچکی برمیداشتم وتو دهانم میزاشتم واین اعصابمو به هم ریخته بود. یه دفعه با صدای پروین به خودم اومدم ونگاش که کردم اشتهام صدبرابر شد با همون لبخند زیبایش گفت:
–ازگوشت تیهو و قرقاول هم بکشیدمن بیشتر گوشت آهورو واسه آخرمیزارم بدک نیست البته کبک هم خوبه.خلاصه ببخشید آشپزها از بس امروز روسرشون کارریخته بود نرسیدن بهتر از این پخت وپز کنند.
پدر بیامرز خیال میکرد من نوه آقا محمد خان قاجارم که بهتراز اینها رو خورده باشم وحالا به اینها بسنده کنم .منی که تو خوابگاه دانشجویی بغیراز نیمرو واملت وکالباس چیزی نخورده بودم وحتی تو خوابم هم چنین چیزهایی ندیده بودم معده ی وامونده ام هنگ کرده بود وبراش نا آشنا بود همچین خوراکیهایی.داشتم از گرسنگی میمردم وبه غذا خوردن اینچنینی عادت نداشتم با تیکه های کوچیک وررفتن وهی خدا خدا میکردم یه لحظه پروین رو صدا کنند ومن هم دلی از عزا دربیارم.انگار فکرمو خوند وگفت:
–درویش جان شما بفرمایید/با اجازه تون سری هم به مهمونها سرشام سری بزنم که گلایه نکنن بعدا.
–خواهش میکنم راحت باشید بله حق با شماست .
تا پاشواز تالار بیرون گذاشت با یک خیز سه تانیه چنان به تیهو وقرقاول وکبک حمله کردم اونم از نوع حمله گاز انبری (البته گاز دندانی) انگار با این بیچاره ها سرارثیه پدری دعوای چل ساله داشتیم . با دست چپ برمیداشتم واز زیرش گازی میزدم ونجویده میلومبوندم وبه خندق بلا ارسالشون میکردم وبعد میزاشتم سرجاش تا جای گازم دیده نشه تا اگر پروین اومد ببینه چیزی کم نشده ودست نزدمو ومنتظرش موندم. بعد یک پاتک وتک وعملیت ایضایی به آهوی مادر مرده .دندان نبود انگار آرواره کوسه بود /آخرین گازی رو که زدم دیدم پروین داره میاد مونده بودم این لقمه بزرگ رو چه جوری قورت بدم که نفهمه وآبروم نره یه دفعه شربت ودیدمبا یه لیوان شربت هولش دا دم ورفت جایی که عرب نی انداخت.چشام از فرط فشار قرمز وصورتم قرمزتر وآب از چشام میزد بیرون. سریع خودمو جمع وجور کردم تا پروین رسید سرمیز شام. وقتی دید منو گفت:
–چرا نخوردید تو رو خدا بفرمایید داره از دهن میفته/ شما که چیزی نخوردید.
پیش خودم گفتم آره جون ننه ام چیزی نخوردم اگر زیر مادر مرده ها رو ببینی خواهی فهمید چیزی نمونده که نخورده باشم. خودمو گرفتم وگفتم:
خواهش میکنم اشتهای چندانی ندارم فقط بخاطر هم غذایی با شما بود .
آره ارواح مرده هام بدون شما اشتها نداشتم. اگر همین حرفو تو آینه به خودم میگفتم از خنده روده بر میشدم.
خانمها وآقایون اومدند ومیزو جمع کردند ومن موندم وپروین وفندک طلایی که باهاش بازی میکردم وور میرفتم. پروین فندک و که دید تو دستام رفت واسم یه سیگار برگ آورد .خیال میکرد چون من فندک دارم حتما سیگاریم.که بهش فهموندم اون فندک یادگاری داداشمه که از خارج واسم هدیه آورده چون پرنقش ونگار بوده داداشم خیال کرده که میتونم طرح روی فندک رو روی چوب دربیارم ..بهش تعارف کردم که یادگاری نگهش داره اول کمی نگاش کرد وقبول نکرد وبهانه اش این بود که یادگاری رو یادگاری نمیدن.خلاصه فندک وگذاشت رومیزو ومن هم برنداشتم که حالت خوبی نداره فورا برش دارم وگذاشتم موند روی میز وشروع به حرف زدن وشعر خوانی کردیم وهر کدام از خاطرات خودمون گفتیم ودر مورد هنر وشعر ومنبت وخوشنویسی وطراحی حرفها زدیم .یک لحظه ساعتمو که دیدم /دیدم ای دل غافل من فردا صبح کلاس دارم وباید هرچه زودتر برم اما دل کندن از این پری چهره مگر ممکن بود وهمچنان ادامه دادیم تا این که حاج علی اومد وکلی عذرخواهی کرد وبه پروین گفت که بره با مهمونها خداحافظی کنه ومن هم به بهانه اینکه فردا کلاس دارم وهم سنگ روی یخ نشم وخودم رفته باشم رخصت خواستم که رفع زحمت کنم .حاج علی گفت :
باشید تا پروین برودو بیاد بعدا.
منم از خدا خواسته قبول کردم تا پروین خانم اومدن وبعد دید که من اصرار به رفتن دارم تا دم در با حاجی بدرقه ام کردند وبعد از خیلی تعارفات /ناخواسته خداحافظی کرده واز منزل حاجی زدم بیرون. چنان غرق مرور لحظه های با پروین بودم که یادم رفته بود دارم مسیرو اشتباهی میرم وکلی هم راهمو دور کرده بودم ونا چار برگشتم ومسیرمو عوض کردم تا عصری که کلاس بودم اصلا نفهمیدم استادها چی میگفتند .همش تو حال وهوای دیشب مونده بودم.به محض تموم کردن کلاس سریع برگشتم همون پارک وهمون نیمکت تا شاید حاج علی و دوباره دیدم ودوباره تعارف ودوبار رفتن خونه ش ودوباره پروین را دیدن. تو همین حال وهواها بودم کمه مامورها ریختن سرم به خیال اینکه من چیزی مصرف کردم که میخ یه جا شدم وپلکهامم رو نمیزنم .بعدا که فهمیدن دانشجو هستم ودلم برای خانواده تنگ شدو الکی گفتم که بابا سکته کرده واونها هم دست از سر کچلم ورداشتند ورفتند ومن دیدم ای دل غافل از وقت شام گذشته وحاج علی هم نیومد یه دفعه پریدم هوا یاد فندک افتادم که خونه پروین مونده بود واین بهترین بهانه برای رفتن به دم در خانه پروین بود.بشمار سه خودمو رسوندم پلاک 110.همه جا تاریک بود دیشب این همه چراغانی امشب هم این همه ظلمات. هرچی به در کوبیدم جوابی نشنیدم با لگد هم زدم خبری نشد با انگشترم زدم خبری نشد تا اینکه درب روبرویی باز شد. یه دختری بود تقریبا بیست ساله گفتش:
— آقا چی میخواید درواز جا کندی
–سلام آبجی صاحب این خونه رو میخواستم دیشب مهمونشون بودم وچیزی جا گذاشتم هرچی دروومیکوبم کسی جواب نمیده.
بدون اینکه جوابی بدهد رفت داخل وایکی ثانیه طول نکشید که دیدم یه مرد سبیل از بنا گوش دررفته با هیکل نخراشیده ونتراشیده وشکم برآمده ظاهر شدو با صدای کریه الاصواتش گفت:
–فرمایش؟
منم از ترس همونی رو با زبان الکن که به دخترش گفته بودم وبراش تعریف کردم. تا اینو گفتم اومد جلو ویقه مو گرفت وگفت:
–موادمصرف کردی یا مشروب خوردی ومست کردی؟
–گفتم پدر جان آخه من چی گفتم که شما همچین تصوری دارید؟
–چیکاره ای کارتی مارتی همراهت هست؟
منم سریع کارت دانشجوییمو در آوردم ودادم دستش ودادزد
— پروین اون چراغ کوچه رو روشنش کن.
زیر نور چراغ کارتمو دید وچند بارقیافه مو با عکس کارتم چک کرد وبعدش گفت:
–بیا تو بینم.
من هرچی اصرار کردم که نمیام ایشون انکارکردند که باید برم داخل خونه شون.
خلاصه با هزار ترس ویا الله یا الله گویان رفتم تو وتا نشستم هرچی از دعا بلد بودم با چهارزبان زنده دنیا خوندم.
یه دفعه پیرزنی اومد داخل وبه احترامش بلند شدم وخیلی مهربونانه خوش آمدگویی کرد وبعد همون سبیل از بنا گوش دررفته به من گفت هرچی رو که واسه اون تعریف کردم واسه مادرش هم تعریف کنم.منم از سیر تا پیاز ماجرای دیشبو براش تعریف کردم. وبعد پیرزن کمی به فکر فرو رفت وروبه مرد کرد وگفت:
–راست میگه بنده خدا من یادم میاد وحالا بجاش آوردم .آره خودشه خوب بیاد دارم. چون اون شب ایشون مهمون ویپه ی حاج علی بودن ومن واسشون میز غذا رو چیدم.
من درجوابش گفتم |
ننه اون شب دوتا خانم جوان تقریبا سی ساله بودند تقریبا یکیشون شبیه همون دختری بودند که همین حالا دروباز کردن وازم پرسیدن باکی کاردارید.
پیرزن رو به من کرد و لبخندی زد وگفت:
–آفرین خوب تشخیص دادی .پروینو میگی اون نوه پسریمه دختر همین آقا .همه میگن شبیه جوونیهای منه وبه اون زمان من خیلی شبیهه.
با تعجب گفتم :
–مادر جان من دیشب دیدمش ودیشب مهمونشون بودم.
آهی کشید وگفت:
–پروینی که تو دیدی تقریبا پهل سال پیش مرده درست فردای همون شبی که با تو شام خورد واون کنیز خدمتگزار هم من بودم وحاج علی هم درست روز پهلم پروین دق کرد ومُرد.
داشتم شاخ در میاوردم یعنی چی ؟من میگم دیشب دیدمش اون میگه چهل ساله که مرده .من میگم خدمتکارش سی ساله بود اون میگه من بودم در حالی که هفتاد سال داشت آخه من که بیست وسه چهارسال که بیشتر ندارم آخه اونموقع وقتی هنوز متولد نشده بودم تو اون خراب شده چکار میکردم.هرچی میگفتند تو کت ام نمیرفت. وقتی من نبودم ومتولد نشده بودم این پیر زنه چطور چهل سال پیش اونشب منو دیده وحالا هم بیاد میاره ………..
داشتم دیونه میشدم وبازور منو نگه داشتن تا به محض روشن شدن هوا سری به خونه حاج علی بزنیم وهمه چیزو با چشم خودم ببینم. بعداز نماز صبح صبحانه مختصری زورکی به خوردم دادند وکمی که هواروشن شد منو اون مرد سبیل از بنا گوش دررفته رفتیم داخل حیاط خانه حاج علی. انگار دیشب سیل وسونامی وزلزله ای وترنادویی اومده باشه همه جا به هم ریخته بود .درختها خشک شده وهمه جا پراز علفهای هرز وحوض ها خشک وسنگفرشها کنده شده و سقف خانه ها ریخته وفقط یک درخت بزرگ سرپا بود پای درخت دوتا قبر بود /نوشته هاشو که خوندم دیدم بله یکیش مال پروینه ودیگری مال حاج علی با چهل روز فاصله وفاتشون. اونا 16سال قبل از تولد من فوت کرده بودند ومن حالا 24 سال سن دارم واونها چهل سال قبل مردن/ نمیتونستم باورکنم مگر شدنی بود؟. اون شب چه جوری اون پیر زن منو دیده وحالا بیاد میاره وبعداز چهل سال چطور شده که همون شب مجددا تکرار شده ومن با همون سن چهل سال پیش تو جشن تولد پروین بودم جشن تولد پروین دوباره تکرار شده بود درست روز تولدش وحالا هم همون سنو دارم اما پیرزن چهل سال پیر تر شده وهزاران سوال بی پاسخ. رفتم طرف تالار یک میز بیشتر وسط تالار نبود همون میزی که منو پروین روش شام خوردیم قسمتی از تالار فروریخته بود وگرد وخاک روی میز ویه چیزی روی میز منو متوجه خودش کرد وبا همون مرد رفتیم سمتش همه جا تارعنکبوت بود ومعلوم بود که سالها کسی نرفته اونجا وجای پایی هم روی خاکها نبود قبل از من مرد رسید اونجا واون چیز درخشانو برداشت ونگاهی بهش انداخت وداد به من ومن دیدم همون فندکیه که دیشب من دادم به پروین واون گذاشت روی میز ومن یادم رفت موقع رفتن برش دارم.اون مرد دیگر باورش شده بود چون اون فنک مربوط به زمان ما بود وچهل سال پیش همچین فندکی هنوز اختراع نشده بود وبه قول مرد که فندکهای اون زمانه نفتی بود نه اتمی.هاج وواج مونده بودم. نمیدونستم چکار کنم پاسخی برای سوالهایم نداشتم .خدا حافظی کرده وبه مرد قول دادم که دوباره برمیگردم اما از اون روز تا حالا نتوانستم برگردم. بعد از اون روز مجنون شده ودرسمو ول کردم وبعدها ادامه دادم. چندسالی گذشت گفتند برای بهتر شدن روحیه ام باید ازدواج کنم زن گرفتم وخدا بهم یه دختر داد ویک پسر .فاطمه وعرفان. عرفان حالا برای خودش مردی شده ودانشجوست وفاطمه هم دانشجوست.ومن هم باز دانشجو دررشته ای دیگر از رشته قبلی ام . عرفان عاشق شده بود وچون همون درد ومن سالها داشتم نگذاشتم انتظار کشیده ومثل من نابود بشه همون شب که مادرعرفان یعنی همسرم گفت که عرفان فلانی رو میخواد نزاشتم بمونه فردا همون شب رفتیم خواستگاری تا پلاک در خونه معشوقه عرفان ودیدم دلم لرزید پلاک 110 سریع از عرفان پرسیدم که اسم دختری رو که دوست داره چیه گفتش مریم. خیالم کمی راحت شد وخلاصه شب حرفهامونو زدیم وصبح آزمایشگاه وبعداز طهر محضر ازدواج ووقتی که داشتند صیغه اینهارو جاری میکردند محضردار گفت خانم پروین ….آیا وکیلم .دلم دوباره ریخت گفتم عرفان مگر نگفتی که اسمش مریمه .گفتش که اسمشو مریم صدا میزنند اما تو شناسنامه پروینه……
بالا رفتیم دوغ بود پایین آمدیم ماست بود قصه ی پر غصه ی ما راست بود.

خوانش: 1074

سپاس: 10

تعداد نظر: 25

تعداد نقد: 10

هفتاد ودو واژه خونین
برزمین تفتیده ی نینوا جاری
تمام قاموسها
بی رونق شدند
……………………………….
درصحرای مغموم وپرهیاهو
آسمان شکافت
هفتادو دو مردنورانی
با ,هفتادودو ریسمان آتش
فرود آمدند
هفتادودو سرود سرخ خواندند
قلبم هفتادودو پاره شد
از آنروز نه تنها پوزه ی گرگ
منقارپرنده نیزخونین است
………………………………..
همراهان هفتادو مردنورانی همه قالبها را شکستند
لذا قالب وویرایش واژه ها با شما.
اما خواهش میکنم اگر لطف کردید ودستی به سروروی خاکی وخونین واژه ها کشیدید
یادتان نرود واژه ها خسته ی راه وخونین وزخمی از زخم سنان وتیر وخنجر غربت وتنهایی هستند
کمی مهربانترویرایش ونقد بفرمایید.یاحسین(علیه السلام).به احترامشان بایستیم.

خوانش: 760

سپاس: 10

تعداد نظر: 43