🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 عشق/پروین /بمب

(ثبت: 181) آبان 13, 1394 
عشق/پروین /بمب

عشق/پروین/بمب
صبح بودوداشتم با موتور هوندا تریل با سرعت تمام داشتم به طرف قرارگاه میرفتم هواسرد وسوزناک بود یهویی کلاهمو باد برد برگشتم که کلاهمو بردارم دیدم دختری کلاه به دست داره به طرفم میاد .یک لحظه تو چهره اش نگاه کرده وکلاهمو گرفته وازش تشکر کردم واونم با گفتن اسمم سلامی کرد ورفت . انگار داشت میرفت مدرسه.
هرکاری میکردم که چهره اش ازجلو چشام محوبشه نمیشد ..اون اسم منو از کجا بلد بود؟چهره اش بدجور نورانی بود انگار مهتابی زیر پوستش گذاشته باشند .هی بر دل سیاه شیطان لعنت میکردم وبه خودم میگفتم:پسر یعنی چی ؟این افکار شیطانی رو از خودت دور کن. اون شیطونیست که واسه امتحان تو به این شکل در اومده و……
خلاصه اونروز تا شب از کار وزندگی افتادیم وحواسمون شیش دانگ متوجه اون چهره بسیار مهربون وزیبا بود.اما خداییش هرچی فکرکردم شیطانی نبود .فردا همون مسیر و طی کردم وبه امید اینکه دوبارببینمش .چند روز گذشت وهرروز ناامید تر از روز قبل سرقرار(جایی که اولین بار دیدمش) میرفتم بجای قرارگاه .تا اینکه یه شب دل به دریا زدمو وبه خواهربزرگم جریانو گفتم .تا دلش خواست به ریش ما خندید وهرچی تیکه بود به نافمون بست. باورش نمیشد آدمی مثل من به دختری ونامحرمی نگاه کنه تا چه برسه که عاشقش هم شده باشه. خلاصه وقتی دید خیلی جدی ام مشخصات اون دختره رو ومحل دیدنشو از م خواست ومن هر آنچه دیده بودم رو واسش تعریف کردم.کمی مثل نگاه عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد وگفتش:
–فهمیدم کیه ؟اما خرج داره.
منم سریع از جا پریدم واز خوشحالی گفتم:
توپ وخمپاره واسه سر سفره عقدت میارم. -بابا اصلا بمب نا پالم .خوشه ای. خمسه خمسه -هرچی تو بخوای گلوله دوزمانه کالیبر 50 .دوشکا .آرپی جی 7 یا 9 یا 11. نارنجک . کلت کمری .تیربار .کلاشینکف…
دیدم بدجور نیگام میکنه.
__اینا به چه دردم میخوره؟
از خوشحالی خودمو گم کرده بودم وداشتم پرت وپلا میگفتم .
–داداش من خرج داره .خرج توپ وخمپاره واین جور چیزها رو نمیگم کیف وکفش و…..منظورمه.گرفتی؟
–هرچی تو بگی اما جون داداشی راس راستکی فهمیدی کیه ؟
–منگول خان اون خواهر دوست خودته .همونی که خیلی وقتها میری خونه شون وباهاش جون جونی هستی. رحمانو میگم.
–نه!!!
–نه ونگمه .واسه همین میگم تا زن جماعت ودیدی رو زمین دنبال ریگ وماسه وشن نباش ویه نگاهی بهشون بنداز تا لااقل تو خیابون دیدیشون سلامی وعلیکی بکنی وهی نیان خونه وگلایه کنند که درویش ما رو آدم حساب نکرد وجواب سلاممونو نداد..
–همون بهتره یه بار سرم وبالا نگه داشتم وتو صورتش نگاه کردم واین شده حال وروزم. پس بیخیال پیش رحمان کمی آبرو دارم نمیخوام اونرو هم خرج یه نگاه چپکی کنم. ما نون ونمک همو خوردیم .فردا در وهمسایه هزار تا حرف واسمون درمیارن. تازه اونا به جهنم رحمان وخانواده اش خیال میکنند تو این مدت بخاطر پروین خانوم میرفتم خونشون. نه بیخیال شو.
–نگران این چیزها نباش چون اونها خودشون میدونند که تو از این عرضه ها نداری.ودست وپا چلفتی تر از این حرفایی!!!
دیدم راست میگه خلاصه صبح که از اونجاکه میرفتم بازم ندیدمش. تا اینکه خواهرم شب گفتش:
-اشب میریم خونه شون.باهاشون حرف زدم ناسلامتی اگر رحمان دوست تو هست پروین هم همکلاس منه.
-من عجب الاغیم بخدا اصلا یادم نبود. اما حالا دیگه نمیشه چون حکومت نظامیه .تو راه میفتیم تو کمین بچه های خودی یا تو ضدکمین دشمن .دومندش تو اکثر شبها درگیری خیابانی داریم وتو کوچه ها همیشه تیراندازی.
-خوب تانگ بیار بریم!
– آبجی جان. بابا از همون اول ما دم نداشتیم بیخیال. بلایی سرتو ومامان بیاد بابا بیچاره ام میکنه دومندش مگه تانک ماشین خواستگاری وعروسی ویا آژانسه؟
-یا امشب یا هیچوقت .من بهشون گفتم امشب میایی.
– خوب اول شب میگفتی؟
هرچی زنگ زدم هی گفتند تو نیستی .تو ماموریتی تو فلان گوری.
-خواهر من مگه من کف دستمو بو کرده بودم .ازکجا باید میدونستم.علم غیب دارم مگه.
-خود دانی هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
-تو این سرما وخربزه.بیخیال .
بدبختی از صبح تازه شروع میشد ومن باید رحمانو تو قرارگاه میدیم نمیدونستم برخوردش چه جور خواهد بود وخدا خدا میکردم رحمان امشب تو یکی از درگیریها حداقل گلوله ای به دست و پاش میخورد وفردا نمیدیدمش.صبح با هزار بدبختی ودلشوره ودلهره خودمو به اطاقم رسوندم ومنتظر رحمان بودم که بیاد بگه که آخه نامرد به ناموس من نگاه میکنی وچشم هیزی میکنی. این بود رسم رفاقت این بود ….در همین افکار غرق بودم که دیدم رحمان مثل برج زهرمار جلوم سبز شده تا چهره شو دیدم کم مونده بود سنگ کوب کنم.صورت و چشاشرنگ خون شده بودفهمیدم کار خرابتر از تصوراتی که داشتم هستش وهمین حالا یه کشیده همون اول کاری تو صورتم میخوابونه البته اگر با گلوله تو مخم نزنه .البته با حالتی که داشت دومی به نظرم منطقی تر بود. یواشکی بلند شدم وسلام کردم واون خودشو انداخت تو بغلمو وزار وزار گریه کرد. این یعنی چی؟گریه واسه چی ؟نه از گلوله خبری بود ونه از فحش وبدوبیراه ونه از سیلی وکشیده.پبش خودم فکر کردم میخواد حتمن خامم کنه وبعد…دل به دریا زدم وگفتم.
– رحمان جان بخدا من منظوربدی نداشتم یهویی شد دست خودم نبود اصلا از اول نمیدونستم که اون
-حرفمو قطع کردو گفت:
از چی داری حرف میزنی ؟این پرت وپلاها چیه میگی؟
کمی به خودم اومدم وحس کردم بیچاره انگار اصلا تو باغ نبوده وکسی چیزی بهش نگفته وبعد با جرات گفتم:
-خوب پس چرا این ریختی شدی ؟
-دیشب رحیم شهید شد تو درگیری. .دشمن که قرارشان حمله به یکی از پایگاهها بود تو راه با گشت رحیم مواجه میشن ودرگیری مفصلی پیش میاد تا ما خودمونو رسوندیم اونجا که کمکشون باشیم رحیم ویکی از دوستاش شهید شده بود. .البته مامان وپروین نمیدونند . اومدنی خونه یهو نگی واگر مادر یا پروین بفهمه بیچاره شدم رفت اصلا تو چند روزی نمیخواد بیای خونه .مامان بپرسه میگم خلاصه یه جهنم دره ای ماموریت رفتی.
وقتی به خودم اومدم دیدم ای دل غاقل خودم غرق اشکم ودارم هق هق میزنم. رحیم ,جانِ پروین بود واگر میدونست حتما سکته هه رو میزد. .مامانش خیلی قرص ومحکم بود وقبلا شوهرش شهید شده بود .ووقتی رحمان ورحیم لباس رزم بر تن کردند انتظار این روزها رو داشت وخودش میگفت: هر شب که میشه خیره به در میمونم وانتطار اومدن تورو میکشم که میای میگی مامان ,رحیم یا رحمان شهید شده. یکی نبود به این زن بگه که مادرمن ما که هرشب احتمال شهید شدنمون هست لااقل یه درصدی هم واسه ما بزار که خبر مرگ منو تو به خانواده ام بدی. . .
نمیدونستم چکار کنم .رحمانو دلداری بدم؟ /که خودش میدونست آخروعاقبت همه مونو حالا یه روز دیر یه روز زود. این چیزی بود که رد خورنداشت یعنی دیروزود داشت اما سوخت وسوز نداشت.جریان خواستگاری هم که به کل منتفی شد. گوربابای خواستگاری .رحیم خیلی حیف بود . خیلی باحال ودوست داشتنی بود هنوز 17 سالش نشده بود مگر من بیچاره خودم چند سال داشتم /دوسال از رحیم بزرگتر ویه سال از رحمان کوچکتر.البته دقیقش شش ماه .یادمه چندروز قبل که منو رحیم ورحمان که خونه ما بودیم به من گفت درویش اون مداد پاک کنو بیار تا پشت لب رحیمو که سبز شده رو پاک کنم.همیشه به ریش وسبیل رحیم گیر میداد چون تازه موهاش سبز شده بود…منو رحمان از نظر جسه وهیکل قدبلند وهیکلی بودیم بدون اینکه رحمان خداحافظی کنه با چشمان گریان رفت. من مونده بودم غم فراق رحیم وتازه بدترش اگر پروین میدونست چه بلایی سرش میومد . خودمو سریع به خونه رسوندم وبه خواهرم جریانو گفتم واونو فرستادم خونه شون تا اگر ازجایی خبر دارشدند که رحیم شهید شده کنارش باشه ونزاره کار دست خودش بده. مامانمم که فهمید زد زیر گریه واصرار کرد که اونم همراه خواهرم بره خونه پروین. اما من نزاشتم .چون اگر میرفت اگر کسی هم به خونواده رحیم خبر نمیداد از حال وروز مادرم میفهمیدند که چی شده. خلاصه آبجیم رفت ومن هم برگشتم دنبال بدبختیهای خودم. نزدیکیهای ظهر بود که خواهرم زنگ زدوگفت:
– که اونا هیچکدوم از شهادت رحیم خبر ندارند وکلی هم بگو بخند داشتیم وحتی در مورد تو هم کلی با پروین ومامانش دوباره حرف زدم واونا خیلی هم خوشحال شدند وبه رحمان هم که سری اومده بود خونه گفتند واونم موافقت خودشو اعلام کرده وقراره امشب رو گذاشتن واسه خواستگاری پس زودتر بیا که بعد بهانه نیاری حکومت نظامیه ودرگیریه وچی وچی
این آبجی ما عجب خنگی بود واسه خودش که نمیدونستم .با اینکه میدونست چی شده اما بازم میخواد بریم خواستگاری. آخه مگه میشه . اون رحمان چرا قبول کرده بود.خدا میدونه همون لحظه به رحمان چاقو میزدی خونش در نمی اومد از حرص. که قبول کرده.نمیدونستم چکار باید بکنم یه ساعتی نگذشته بود که رحمان اومد پیشم وبدون حاشیه گفت:
من سپردم جسد رحیمو به سردخانه انتقال بدن وفعلا به کسی چیزی نگن وضنا تاکید کردم که مراقب باشند اشتباهی اونو با سایر شهدا انتقال ندهند. وروش علامت گذاشتم که یادشون نره .تو هم دست مامان وآبجی وبابا رو بگیر واول شب بیایید وکارو تموم کنید. چون دیر بشه وبفهمند رحیم شهید شده پروین برای همیشه قید شوهر وشاید زندگی رو هم بزنه .
-رحمان بیخیال وعمرا بتونم بیام مگر میشه .؟
-میشه واین برای بعدها ی پروین خیلی خوبتره حداقل کسی کنارشه ومیتونه همراهیش کنه وبا زبون بازی که تو داری وبا مهارتی که در خر کردن داری میتونی آرامش کنی وروحیه اش رو قوی کنی .دومندش اگر فرداروزی هم من شهید شدم حداقل خیالم راحته سایه مردی بر سر خواهر ومامانم هست وجای خالی مارو پر میکنه.
رحمان اینو گفت ورفت. من هیچ چاره ای جز اطاعت حرفهای رحمانو نداشتم وقتی کمی با ذهن معیوبم کلنجار رفتم دیدم خوب اینم حرفیه. .سرشب رفتم وگل وشیرینی خریدم وبا خانواده رفتیم خونه پروین. رحمان بود وپروین ومامان پروین. خوش وبش های اولیه رو کردیم ورحمان بد جور سرشوخی رو باز کرده بود ومامان منم مثل برج زهر مار شده بود ومیدونستم تو دلش بدجوری بارونیه وفقط تو صورتش کم نشون میده وتمام سعیش بر اینه که خودشو لو نده. اما رحمان بیچاره بدجوری داشت از درون خودشو میخورد وبا تمام وجودش سعی داشت خودشو شاد وخوشحال نشون بده. یهویی پروین رو به رحمان کرد وگفت:
-داداش رحمان راستی داداش رحیم نیومده ودلنگرانشم یه زنگ بزن قرارگاه که اونم بیاد>
دلم یهویی ریخت . راستی رحمان چی میخواست بگه وچه بهانه ای داشت برای نبودن رحیم.
با چهره خندانش رو به پروین کردو گفت:
آبجی دستت درد نکنه ما هویجیم دیگه حتما باید رحیم باشه که بله رو بگی ./
-نه داداشی جان. الهی دورت بگردم وخودم پیشمرگت بشم تو بزرگ خونواده ای.اما رحیم همیشه میگه اون روزو منتظرم که واست خواستگار بیاد ومن خودم واسه آقا داماد یه شرط وشروطهایی بگذارم تا داماد عطاتو به لقات ببخشه وفراریش بدم وتو بمونی رودست خودمون واز ما دور نشی
داشتم دیونه میشدم . داشتم سکته میکردم ودوست داشتم هر چه زودتر بپرم بیرون خونه وباتمام توانم دادبزنم .گریه کنم.خالی بشم. غصه داشت منو میکشت داشتم خفه میشدم کم مونده بودبغضم بترکد. .رحمان در همین گیر ودار بود که گفت:ای وای پاک از یادم رفته بود .این مسئله خواستگاری چون یهویی شد یادم رفت بگم . رحیم با فرمانده قرارگاه رفتند سنندج یه هفته ای برمیگردند .یه کار دیگری میکنیم به رحیم اگر زنگ زد نمیگیم وروزی که رحیم برگشت یه خواستگاری الکی میزاریم تا رحیم دق ودلیهای این چند سالشو خالی کنی وما هم طرف اونو میگیریم وجواب رد میدیم.
همه زدند زیر خنده واستقبال کردند. رحمان رو نمیدونستم اینقدر بزرگه .اینقدر مرده .اینقدر صبوره …حرفامونو زدیم وقول وقرارهامونو گذاشتیم که فردا بریم صبح زود آزمایش وبعداز ظهر هم عاقدروبیاریم خونه وصیغه محرمیت وبخونه .مهریه 9 مثقال طلا شد به گمانم ویک سفر حج .من خواستم مهریه بیشتر بشه اما مادر رحمان گفت اگر بیشتر باشه حج بر گردنتون واجب میشه ویه چیزهایی تو این مایه ها که من حالیم نشد .برگشتیم خونه . خونه ما صحرای محشر شده بود وشام غریبان. همه از عشق پروین به داداش رحیمش وبزرگی رحمان وشهادت رحیم به گریه افتاده بودند. منم که حال وروزم معلوم بود ونتونستم بمونم وخودمو به قرار گاه رسوندم وتا دلم خواست تو تنهایی گریه کردم وسری به پیکر رحیم زدم وبوسیدمش وکمی هم باهاش درد دل کردم ووقتی دیدم سبک شدم برگشتم قرارگاهوسرمو گذاشتم رو میز وخوابم برد. صبح زود رحمان بیدارم کرد وخودش منو پروین رو برد آزمایش وبعد من و برگردون قرارگاه.مدت زمان زیادی نگذشته بود که فرمانده دستور دادند سریع به نقطه صفرمرزی برویم انگار دشمن تحرکاتی داشت وما باید سریع جهت شناسایی میرفتیم وآماری از ادوات وتجهیزات ونفراتشون وموقعیت سوق الجیشیشون میگرفتیم. به پروین زنگ زدم وبهش گفتم که پروین نزدیکیهای ساعت یازده قراره جایی بریم سعی میکنم زودتر از موقع مراسم عقد خودمو برسونم چون فاصله تقریبا کمی با مرز داشتیم. . وازش خواستم موقع رفتنم دم در خونه شون باشه تا چند ثانیه ای ببینمش. وبعد برم دنبال ماموریتم. .البته خواستم دوباره از زبون خوش بشنوم که ازته دل میخواد یا چون مامان وبرادرش ازش خواستند .چون یه جورایی دلم شور میزد واحساس خوشی نداشتم. .به بچه ها سفارش کردم که آماده شن تاساعت یازده حرکت کنیم
از قرار گاه با دوموتور پرشی(تریل) راه افتادیم هنوز چند صدمتری نرفته بودیم که هواپیماهای عراقی تو آسمان شهر دیوار صوتی رو اول شکسته وبعد بمباران رو شروع کردند سریع به بچه های همراهم گفتم که اونا سریع از شهر خارج بشن و دم ورودی قبرستان خارج شهر منتظرم باشن. داشتم به نزدیکیهای خونه پروین میرسیدم که دیدم همه جارو آتش ودود پرکرده گاز موتورو گرفتم وخودمو داشتم میرسوندم که یه دفعه موج بمب یا راکت هواپیما منو کوبید زمین. ازحال وروزم خبر نداشتم فقط داخل مغزم انگار داشتند طبل میکوبیدن وصوت میزدند.با همین حال وهوا سوار موتورشده وخودمو به دم در خونه پروین رسوندم .انا نه خونه ای بود ونه پروینی .انگار همه به پناهگاه نزدیک خونه پروین رفته بودند سریع خودمو به اونا رسوندم ودیدم مادر پروین هست اما از خودش خبری نیست وقتی پرسیدم از مادرش پس پروین کو؟گفتش:
-هرچی اصرار کردم که بیاد پناهگاه قبول نکرد وگفت با شما قرار داره وشما حرکت کردید وقول داد سریع بیاد پیشم وحالا میبینم که بمب درست افتاده خونه ما. به همه جا سر کشیدیم اما خبری نشد بجای خونه یک چاله بزرگ بود که بمب حفر کرده بود داشتم همینطور به پروین فکرمیکردم که احساس کردم ته چاله یه چیزی تکون میخوره پریدم ته چاله وبرش داشتم یه تیکه گوشت بود اول که دستم گرفتمش گرم بود اما سریع سرد شد دادمش دست مادرشو وبهش فهموندم این تنها چیزیه که از پروین مونده. نمیدونم چرا گریه ام نمیگرفت. انگار اشکم خشک شده بود ویا باورش برام مشکل بود که پروین رو از دست داده باشم.دربهت وحیرت بودم که یاد بچه ها افتادم سریع باید میرفتم. خودمو به بچه ها رسوندم وماموریتمونو با موفقیت انجام داده وبه محض رسیدن به داخل شهر به دوستانم گفتم که گزارشو سریع به فرماندهی برسونند ومن هم بعدا میام. به طرف چاله رفتم محل ملاقات منو پروین .ازبس اونروز باران باریده بود چاله آبی زیادی توش جمع شده بود.پریدم داخل چاله .خونه ای نبود که دنبالش بگردم تنها جایی که میشد پروینو اونجا پیدا کرد همین چاله بود آخرین محل قرارم. باران همچنان داشت میبارید .هرچند ماندنم خطرناک بود وهر لحظه ممکن بود به تورنفوذیهای دشمن به داخل شهر بیفتم اما حالم چنان ناخوش بود که دیگر چنین مسایلی برام مهم نبود حداقلش اینو میدونستم که زنده دستشون نمیفتم واین برام خیلی هم بهتر بود .یه دفعه پروینو دیدم که داخل چاله اومد .خیلی خوشحال شدم وگلایه کردم که از صبح تا حالا نگرانش بودم ولباسهاش داخل گل شده بود وبهش گفتم که دامنشو جمع کنه گلی شده . حیف لباس عروسیشه. وازش معذرت خواستم که نتونستم سر قرار مجلس عقدمون باشم. وبهش قول دادم که فردا یک مراسم عالی براش بگیرم واز شرمندگیش در بیام.
اما اون چیزی نمیگفت وفقط لبخند میزد وبعدش دید خیلی هیجانی واز خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجم لب باز کرد وگفت:
-عزیزم دیدی که سرقولم موندم وگفتم که تا زمان مرگم کناذت خواهم ماند
-بخدا منم داشتم میومدم سرقرارمون اما یهویی همه چیز قره قاطی شد ونتونستم پیدات کنم.
-میدونم عزیز پروین میدونم که اومدی .اون تیکه گوشتی که از ته چاله برداشتی تنها چیزی بود که بهت هدیه داده بودم .چون تنها چیزی که ازم خواسته بودی همین بود . دیدی که اولش گرم بود .این یعنی اینکه انتظارتو میکشیدم وبعد دیدی که سرد شد .چون خیالم راحت شد که فردا روز سندی داشته باشم که بهت ثابت کنم که سرقولم ماندم وپیزی رو که ما هدیه داده باشیم رو پس نمیگیریم. . اما تو یک انگشتری رو که برام خریده بودی ومامانت گذاشته بود تو انگشتم را برات نگهداشتم تا به پروین قسمتت هدیه کنی از طرف من . .پروینی که دردنیا موجب آرامشت خواهد بود .راستی رحیم داره میاد من باید برم میدونی که رحیم نفس وجانمه نمیتونم منتظرش بزارم.
یه دفعه دیدم پروین از چاله داره بالبخند ازم خدا حافظی میکنه فبل از اینکه حرفهامو باهاش بزنم که دستی رو شونه ام احساس کردم به خودم اومدم سنگینی دست نشون میداد دست یک مرد است به خیال اینکه دشمنه .سریع دست به اسلحه کمری ام بردم وکلت رو کشیدم که دیدم رحمان برادر پروینه .گفتش که تو قرار گاه منتظرت بودم دیدم بچه ها اومدند وتو نبودی فهمیدم که اینجا اومدی . هواسرده وبارونی بریم خونه هم رحیم خونه است هم پروین اونا منتظر ما هستند دیدی مجلس عقد بدون رحیم نشد. پروین راست میگفت باید رحیم میبود. .

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):

نقدها
  1. مدیر سایت

    آبان 15, 1394

    با سلام و وقت بخیر

    ضمن عذرخواهی از تاخیر پیش آمده در انتشار این پست به عرض می رسانیم از آنجایی که قسمت ارسال مطالب کامل شده وبه سایت اضافه گردیده لذا از شما و تمامی عزیزان خواهشمندیم برای ارسال داستان و مطالب آموزشی و….. از قسمت ارسال مطلب استفاده نمایند

    با تشکر از شما

    • درویش دولتی

      آبان 15, 1394

      سلام برمدیر ساعی .لازم به تذکر میدانم که تابلو خوشنویسی بالا که سیاه مشق خط نستعلیق است را برروی پاکت سیمان نوشته ام با مرکب .داستان هم به خواندنش میارزه .یاعلی

نظرها 12 
  1. نگار حسن زاده

    آبان 15, 1394

    سلام و عرض احترام
    خوشحالم بازهم خاطره جالب و دلنشینی رو ازتون خوندم
    تلخ شیرینی بود
    اینکه به مسئله جنگ از زاویه ای دیگر و نگاهی جدید پرداختید بسیار زیباست
    هنر متعالی یعنی همین
    این خاطره صرفا به احساس مربوط نمیشه و پرداخت زیبای شما و درآمیختگی مسئله جنگ و عشق که شاید از جنس متضادهم باشند بسیار عالی و تاثیرگزار بود

    روح پروین و رحیم بزرگوار قرین رحمت الهی و عمر با عزتتون مستدام

    منتظر خواندن خاطره های دیگرتون هستم
    شبتون بخیر

    • سلام بر اعظم الشعرا

      ممنون که خواندید. اما میدانید که کسی دیگر چنین داستانهایی را نمیخواند ووقت نمیذارند. این داستانها واقعیاتیست که در این مرزو بوم افتاده. اما حیف وصد حیف. در پناه حق

  2. سوگندصفا

    آبان 16, 1394

    با سلام و عرض ادب..

    اول اینکه میدونم از دستم ناراحتین..پس زیاده گویی نمیکنم..

    دوم اینکه خیلی خوشحالم که دوباره تونستم از قلم تون بخونم و لذت ببرم.

    سوم اینکه نمیدونم این داستان حقیقته یا صرفا یک خیال پردازی..اما بنده از زبان خودتون اسم شهید رحمان رو شنیدم…دوست شهیدتون.

    و عمو میخام ازتون خواهش کنم از خاطره های حقیقی و بسیار زیباتون که در شعر ایران میداشتین اینجا هم به نمایش بگذارین چون خوندن تک تک خاطره هاتون خالی از لطف نیست و بی نظیر اند….و نسل جوان رو نسبت به  کشور مسئول نشان میده که از دست چه بزرگ مردانی و شهدایی به دست نسل جوان رسیده…و هشیار تر میکنه …

    امیدوارم که باز هم سعادت خوندن از قلم تونو داشته باشم..در پناه حق باشین انشالله…

    • سلام عموجون بله داستان راستانه وحقیقی. البته یه جاش یادم رفت بنویسم که پروین که میخواست از چاله دربیاد به جایی اشاره کرد وفرداش یادم افتاد واومدم همون نقطه رو دیدم وانگشتر اونجا بود ومتاسفانه بعدها رحمان هم شهید شد وحالا یک مادر تنها مونده با اون همه درد ورنج وفراق عزیزان. متاسفانه شش ساله این مادرو ندیدم. خدا کنه که زنده باشه واگر نباشه دیگر کسی رو که یادگار عشقم باشد را ندارم. اما مطوئن هستم اون دنیا عنده ربهم یرزقون ودارند در جوار حق سربلند زندگی میکنند واز نعمات بهشتی خدا لذت میبرند. اونا اینقدر زود رفتن که حتی فرصت گناه کردن نیافتن. از بس درگیر حفاظت از مملکت وکشور ودین وایمانشان بودند که فرصت گناه نیافتن. خوش بحالشون وبد به حال من که ماندم تا کوله بار گناهانمو سنگین کنم تا جایی که امیدی به دیدن آنها نیست برایم. .عمو جون دیگه کسی واسه آدمهای آنچنانی تره هم خورد نمیکنه وبه خدا قسم از عشق غریبترند. مثل اونا دیگه گمان نکنم بیایند اون صفایی دیگر داشتند . اونا در یک کلام عاشق بودند. حیف که اسم عشق وعاشقی هم لوث شد.البته ما عاشقان زیادی داریم که گمنامند وحافظ واقعی کشور ودین وانقلابند. اونا گمنام زندگی کرده وگمنام هم شهید میشوند . خوش بحالشون که جز خدا نبینند وندانند ونمیشناسند وخدا نمیخواهد نامشان را کسی بشناسد چون اونا فقط مال خدا هستند. وآشنای خدا. آشناهایی که فقط خدا باهاشون حال میکنه وعشق بازی. . درود بر همه شهدای گمنام. وسربازان گمنام .یاحق

  3. سمانه تیموریان

    آبان 17, 1394

    سلام خدمت جناب دولتی

    فوق العاده بود

    خدا روح تمام رفتگان رو قرین رحمت کنه

    فقط جسارتا

    اگه ی پاراگراف بندی بشه واقعا عالی میشه

    من که چشمام ضعیفه 

    همش خط رو گم میکردم .اونم در اوج داستان 

    ببخشید دیگه پیر شدم چشمم یاری نمیکنه 

    ولی واقعا لذت بخش ودلنشین بود. تا انتها خواننده رو میکشه داستانتون .(پرانتز باز کنم که خاطره تون. باز دوستان نیان شاکی بشن. اضافه کنم که بکاربردن لفظ داستان اصلادلالت بر تخیلی و غیرواقعی بودن ماجرا نداره. سپاسگزارم )

    عالی دستمریزاد . در پناه حق 

  4. سلام سمانه خانم ممنون که هستید وخواندید . پاراگراف بندی شده بود متاسفانه تو کپی پیست اینجوری شد. متاسفانه من موقع نوشتن داستانها نه ویرایش میکنم ونه بازخوانی هر آنچه که یادم میفته رو سریع مینویسم چون واقعا در همون حال وهوای داستان قرار میگیرم ونمیدانم چطوری تایپ میکنم. .داستانهام واقعیه ودوست دارم بماند وواسه همین این سایت رو انتخاب کردم که پاک است..اسمی از آدمهای پاک که می آورم جاشون همین سایت پاکه..شما هم در پناه حق ویاعلی.

  5. سلام و درود بر دادش درویش بزرگوارم

    بسیار عالی اما حزین و دردناک

    این قسمت را از زبان شما نشنیده بودم و برایم تازگی داشت بارها خواندم و اشک در چشمانم حلقه زد صبر و پایداری شما ستودنیست و الحق که ابر مرد تاریخ هستید

    امیدوارم روزهای آتی شیرین ترین خاطرات را در دفتر زندگیتان رقم بزند

    قلمتان نویسا در پناه حق

    • سلام آبجی مهربانو

      زنده باشی وپاینده.

      قسمت ما هم از از این زمین وزمینیان همین است وبس. بعد از اینم خاطرات شیرین واسه ما چه مفهومی دارد. اما این خاطره با تمام تلخیش همین بس که تونستم مدتی خیلی کم با یک عاشق واقعی تماس داشته ودرک کنم. یک شب پادشاهی به دنیاش می ارزه همین که بعد از سی سال هنوز پروینو تو قلب وذهنم دارم خوشحالم. .ممنون که خوندی آبجی مهربونم. خدا حفظتون کنه. یا علی

  6. علی اکبر سلطانی

    آبان 18, 1394

    سلام و عرض ارادت استد بزرگوارم ..

    حقیقتی تلخی را به زیبایی به تصویر کشیدین …

    دوست داشتم و تا آخر بی وقفه خواندم ..

    سپاس که هستین تا رشادتهای مردان خدارو در قالب خاطرات  عشقی تان بخوانیم و یادشان را فراموش نکینیم ..

    زنده باشی استاد ..

    یاعلی مدد

    "همین"!

    • سلام سلطانی جان

      ممنون که وقت گذاشتی.

      مردان خدا آنانی بودند که رفتند ودارند میروند انگار گناهان ما سنگین تر از این حرفهاست وسعی میکنم کاری کنم واز مردان وزنان خدا بنویسم تا شاید شفیع روز جزایم شدند. به امید روزی که ما هم سربلند برویم. در پناه حق. یاعلی

  7. آبان 20, 1394

    سلااام جناب درویش
    استاد بزرگوار
    داستانی زیبا و در عین حال پر از غم
    بدجوری به پروین خانم گیر دادین !!!!!!
    ارادت داریم استاااد
    سپااااااااااااس

  8. سلام مهمان جان .

    متاسفانه پروین در زندگیم خیلی تاثیرها گذاشته . تازه پروین سوم مانده که خدمتتون عرض کنم. طالع ما شده ستاره پروین. یا علی ممنون که خواندید. یاعلی

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا