🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 پیچ مرگ

(ثبت: 7513) آذر 1, 1394 
پیچ مرگ

پیچ مرگ(شهادت)
تازه به واحد اطلاعات عملیات اومده بود, دوسه روز بیشتر نبود,بدجوری نوربالا میزد.با اینکه سنش پایین بود اما خداییش دل وجراتش حرف نداشت.ریزه میزه بود اما فرز وچابک .یه جا بند نمیشد هرکاری بهش میگفتی جلدی میپرید وانجام میداد.خیلی با حجب وحیا بود .وقتی ما شوخی میکردیم فقط لبخند ملیحی میزد ووارد شوخیهای ما نمیشد. انگار تو دنیای ما نبود .واسه خودش دنیایی داشت.کم حرف میزد وبیشتر عمل میکرد. خلاصه بگم بدون وضو نفس نمیکشید.همیشه ذکر وِردِ زبانش بود وچی میگفت خدا میدانست.یکی از شبها با بیسیم به قرارگاه خبر دادند که دشمن میخواد وارد شهر بشه وبه پایگاهها حمله کنند.سریع عده ای از نیروها را در گروه های 2تا 5 نفری در نقاطی که احتمال نفوذ دشمن میرفت مستقر کرده وبه کمین گذاشتیم .عده ای هم از بچه هادونفری باموتور ومن وحمید وکمال وپرویز وراننده مون با جیپ روباز کا .ام به گشت زنی پرداخته وبه کمینها سرمیزدیم.
یکی از مناطق حساس که احتمال قوی میرفت دشمن از اونجا نفوذ کند واز میان کمینهای ما بگذرند پیچ مرگ بود . پیچی که به پمپ بنزین ختم میشد .خیلی از بچه هامونو اونجا شهید کرده بودند واسه همین اونجا رو پیچ شهادت یا پیچ مرگ اسم گذاری کرده بودند داشتیم به کمینهای پمپ بنزین سرمیزدیم که از پیچ مرگ گذشتیم .وقتی رسیدیم تا خواستیم به کمین نزدیک بشیم صدای گلن گیدن اسلحه اومد. به خیال اینکه دشمن بچه های مارو خلع سلاح کرده سریع پیاده شده وموضع گرفتیم .با بیسیم اطلاع دادم کسی پاسخ نداد .نگران شدیم اما یک لحظه از بالای ساختمان پمپ بنزین یکی که لهجه داشت داد زد شما کی هستید؟منم اسم رمزو گفتم ومنتظر شدم که قسمت دوم اسم شبو بگه اما خبری نشدومن همچنان تکرار کردم اما باز خبری نشد وداد زدم:
– پدر جان ما خودی هستیم مگر به شما اسم شب وندادند ؟
– من این چیزها حالیم نیست تکون بخورید سوراخ سوراختون میکنم.
بدجوری تو مخمصه گیر کرده بودیم اونم در بدترین حالت ممکن که احتمال هرگونه درگیری داشتیم .هرچه خواستم توجیهش کنم نشد که نشد وپیله کرده بود که اگر جلوتربریم تیراندازی میکنه . با بی سیم اطلاع دادم که مسئول شب وبیارند .با اومدن مسئول وخوش وبش کردنشون ما تونستیم بلند شیم وبعد گفتنی هارو گفته وبرگشتیم. تو راه داشتم واسه بچه ها خواب دیشبمو تعریف میکردم که چهار تا تیر تو قلبم خورده بود وچی وچی که یهو تیراندازی شروع شد. رسیده بودیم به پیچ مرگ.قبل از هرچی راننده رو رو زدند وشهیدش کردند وچون راننده شهید شده بود پاش رو گاز بود وسرپیچ نپیچید وماشین مستقیم رفت تو شکم یکی از مغازه هاوبا برخورد به دیوار داخلی مغازه ماشین وایستاد.
فاصله ما با دشمن در حد تقریبا 15 متر بود. اینور خیابون تو مغازه ما بودیم واونور خیابون دشمن کمین کرده بود از سه جهت به طرف ما داشت تیراندازی میشد وما در داخل مغازه بودیم وبهترین هدف ثابت برای دشمن.
طرف دشمن انگار اداره آبیاری یا برق حفاری کرده بود وبهترین سنگر برای دشمن بود.داخل مغازه یخچال وخرت وپرت بود وبه شکل ال بود وتا حدودی میشد از تیر رس گلوله دور بود اما چند دقیقه بیشتر نمیتونستیم دوام بیاوریم وهر لحظه امکان داشت با نارنجک تخم مرغی یا نارنجک دستی ویا آرپی چی دخلمونو بیارن. من پشت چرخ ماشین سنگر گرفتم وبچه ها هم هرکدوم یه نقطه مستقر شده وتیر اندازی میکردند.بیشتر حواسم پیش حمید بود چون هم تجربه عملیاتی کم داشت وهم اولین شبش بود که باما بودو یه خورده هم ریزه میزه بود. اما خداییش خوب تیراندازی میکرد در عرض سه چهاردقیقه دوخشاب وبه طرف دشمن خالی کرده بود.یه لحظه چهره شوتو نور چراغ برق خیابون دیدم .خشکم زد . داشت لبخند میزد انگار اومده باشه عروسی ننم واینجا هم انگار نقل ونبات تقسیم میکردند. رفتم کنارشو پرسیدم:
–داداش حمید این خنده ات واسه چیه؟یاد جوکی افتادی ؟اگر خنده داره بگو ما هم بخندیم.
–نه داداش مرتضی(بچه های اطلاعات عملیات اسامیشون اسامی واقعی نبودبه خاطر مسایل امنیتی وهرکدام اسامی دومی داشتند که به همین نام خوانده میشدند) دارم حال میکنم .هیچوقت اینقدر حالم خوش نبوده.
انگار یه تختش کم بود. نمیدونم این درگیری کجاش با حال بود که اینقدر باهاش حال میکرد.هرثانیه یه رگبار بغل وکنارمون میخورد وهرلحظه احتمال سوراخ سوراخ شدنمان بود ایشون با این حالمون داشت واسه خودش حال میکرد ولذت میبرد.
کمال روبه من کردوگفت:
–مرتضی هرچقدر نارنجک داریم بندازیم طرفشون شاید تو همین فاصله تونستیم بریم بیرون چون بغل دستمون کارخانه لپه سازیه میتونیم بپریم داخل حیاطش ازاون به بعدش راحت تر میتونیم یا در بریم یا درگیر بشیم تا نیروهای کمکی برسند.
پیشنهاد جالبی بود اما از نیروهای کمکی چشم آب نمیخورد چون از تیراندازیهای داخل شهر که به گوش میرسید معلوم بود که بچه ها تو چند نقطه درگیر شدند .اما فکر جالبی بود به بچ

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نظرها 10 
  1. درودها….مستفیض شدم.دست مریزاد.

    • سلام استاد

      این همه تیر وگلوله خوردم حداقل واسم کف میزدیدید از این شکلکها میزاشتید

      استاد کارراشما کردید که با قلمتون جهاد اکبر انجام دادید. وهمچنان ادامه دارد مانا باشید. یاعلی

  2. نگار حسن زاده

    آذر 2, 1394

    سلام و عرض احترام دایی بزرگوارم

    داستان هاتون چون واقعی و ملموسند بی نهایت زیباند

    لذت می برم از خوندنشون و درود می فرستم به روح عظیم و قلب بزرگ ابرمردان عرصۀ دفاع مقدس

    متاسفانه نسل جدید اونطور که باید و شاید با واقعیت های هشت سال دفاع مقدس آشنا نیستند و خدارو شکر می کنم که هستند غیورمردانی چون شما که با قلم توانمندشون باعث شناخت هرچه بیشتر دوران جنگ تحمیلی میشند

    سپاس بیکران

    درود بر شما و قلم هنرمندتون

    • سلام دایی خوبید ؟

      غیور آنان بودند که رفتند. مینویسم که مردم بدانند چه جوانان با ایمان وبا شرفی شهیدشدند واگر اکنون راحت نشستیم از ایستادگی آنان بود. وگرنه من کجا واونا کجا.من که خودم ازشون شرمنده ام. خیلی خیلی شرمنده ام. چقدر غریبانه شهید شدند وچه غریبانه تر نامشان از یاد رفت. گمنان جنگیدند وگمنام هم شهید شدند. موفق باشید دایی. یا حق

  3. آذر 2, 1394

    سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عموجاااااااااااان…

    یعنی من یکی از خوشبخت ترین آدمهای روی زمینم که با شما آشنا شده و عموی خوبی و بزرگ مردی به بزرگی شما پیدا کرده ام

    و نمی تونم عمق ناراحتی ام را و کاش هایم را با خواندن این داستان واقعی که نه یک برش از زندگی تان بیان کنم..

    و شاید بهتر ست به جوان های هم سن خودم بگویم که ما بند بند وجودمان را و حتی همین فکر و ذهن مان را به شهدای والا مقام و جانبازان و آزاده هایی از جمله شما مدیونیم بدون ذره ای شک…………………..

    دعا کنیم که قدرعزیزانی و بزرگانی چون شما رو و خیلی از جانبازان شیمیایی رو بدونیم……………دعاکنیم……..

    بی نهایت سپاس که نوشتید تا بخوانیم…..تا خودمان را در هجوم دنیای گناه آلوده گم نکنیم…….

    اجرتان با اربابم….ودر پناه خدای حسین (ع)

    • سوگندصفا

      آذر 2, 1394

      چرا مهمان پس……………منم عموجان سوگندم…

    • سلام عمو تو چطوری خوبی؟

      خیال کردی خیال میکنم ننم نوشته یه عمو به اون گندگی اون بالا نوشتی بعدش مینویسی عمو منم .خیلی مخی خداییش.

      قدر منو نمیخواد بدونی خودم نه اینکه تحفه ام. قدر شهدا رو بدانید وخونشون نزارید به هدر برود با حفظ حجابتون .ایمانتون .انقلابتون با قلمتون در مقابل جنگ نرم ومخملی دشمن بایستید حالا شما سربازان این آب وخاکید وپیرو راه شهدا.ببینیم شما ها چکار میکنید ما که پوزه دشمن وبه خاک مالیدیم والبته هر آنچه ما کردیم جهاد اصغر بود وکارشما خیلی خیلی از کار ما بزرگتر است که همون جهاد اکبر است. انشاالله به حق خون شهدا شما سرافراز تر از گذشتگان باشید. من اگر مینویسم بخاطر اینه که خودم هم یادم نره که کی بودیم وچه کردیم وچه شدیم وچه باید بکنیم از همه مهمتر تلنگری است برای خودم. .عمو جان خوشحالم که اینقدر با شعور وفهمیده وبا ایمانی واقعا بهت باید افتخار کرد.یاعلی

  4. آذر 6, 1394

    سلام جناب شاعر و نویسنده مرد هنرمند متعهد ایران زمین  رزمنده ی غیور

    روی موج احساس و اندیشه ات رفتم دور و بر همون روزها و شب ها زنده باد اینجا هم مشکل ادامه ی مطلب به قوت خود باقی است راستی با این نظرت صدر صد موافقم که عناوین مفاخر و مشاهیرو استاد در این وب سایت  اینگونه رسمی و خط کشی شده  نباشه  این خط کشی ها فاصله بین کاربران جوان و جوان تر با گروه پیشکسوت را بیشتر می کنه  البته حق هم با جوان ها و جوان تر هاست در همین وب سایت چقدر چهره های خوب در شعر جوان داریم این خط کشی ها در بلند مدت به نفع جریان رو به رشد شعر نیست یعنی به سود هیچکس  نیست نم نم صحبتم رسمی شدو رنگ اندرز گرفت  ببخشید  دیگه تکرار نمی شه سپاس

    • سلام مجدد درویش عزیز نظر بالا را من نوشتم با نام کاربر مهمان ثبت شده است محمد یزدانی جندقی

  5. سمانه تیموریان

    آذر 10, 1394

    منتظر بقیه ماجرا هستیم 

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا