🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

آخرین نوشته های محمدرضا ذکاوتمند

‌دندان شماری

««دارند دندونهای هم دیگه را می شمارند»»

خوانش: 39

سپاس: 0

داستان کوتاه

سعید یک آدم صادق و راستگو بود. او همیشه به دیگران احترام می‌گذاشت و از دروغ گفتن بیزار بود. او عاشق یک دختر به نام سارا شد که در کلاس زبان با او آشنا شده بود.

خوانش: 36

سپاس: 1

من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید

چکار کرده بودم که

خوانش: 62

سپاس: 1

 

قدیما‌تو اصفهان ی کارگر داشتیم که خیلی می فهمید.

خوانش: 44

سپاس: 1

مادرم به ما یاد داده بودپدر بزرگم را آقا بزرگ و مادر بزرگمان را مادر صدا کنیم.

یادم هست آن سالها پدر بزرگم همیشه وقتی از سر کارش می آمد، به مادربزرگم می گفت: غذایم را که می آوری ، نرو…

خوانش: 48

سپاس: 0