🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دندان شماری
««دارند دندونهای هم دیگه را می شمارند»»
خوانش: 39
سپاس: 0
داستان کوتاه
سعید یک آدم صادق و راستگو بود. او همیشه به دیگران احترام میگذاشت و از دروغ گفتن بیزار بود. او عاشق یک دختر به نام سارا شد که در کلاس زبان با او آشنا شده بود.
خوانش: 36
سپاس: 1
من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید
چکار کرده بودم که
خوانش: 62
سپاس: 1
قدیماتو اصفهان ی کارگر داشتیم که خیلی می فهمید.
خوانش: 44
سپاس: 1
مادرم به ما یاد داده بودپدر بزرگم را آقا بزرگ و مادر بزرگمان را مادر صدا کنیم.
یادم هست آن سالها پدر بزرگم همیشه وقتی از سر کارش می آمد، به مادربزرگم می گفت: غذایم را که می آوری ، نرو…
خوانش: 48
سپاس: 0