🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
داستان کوتاه
سعید یک آدم صادق و راستگو بود. او همیشه به دیگران احترام میگذاشت و از دروغ گفتن بیزار بود. او عاشق یک دختر به نام سارا شد که در کلاس زبان با او آشنا شده بود.
سعید میگفت حس و احساسی را نسبت به سارا دارد که هیچ گاه این احساس را تجربه نکرده بوده،
سعید همه جیز را اول برای سارا میخواست
حتی تمام پس انداز خود را در روز تولد سلرا داد تا بهترین هدیه را برای عشق اش بخرد پس اندازی که تمام دارایی اش بود سارا هم می گفت از سعید خوشش میآمد و با همیشه در جواب و ابراز عشق سعید می کفت فقط با تو هستم و به خاطر با تو بودن .از تمام خطوت قرمزم گذشته ام و در یک جمله تمام باور سعید سارا بود
اما سارا یک دروغگو بود. او برای رسیدن به هدفهایش از هر راهی استفاده میکرد و برای پنهان کردن اشتباهاتش به سعید دروغ میگفت.
سعید از دروغهای سارا خبر نداشت و هر روز دلبسته بیشتر او نی شد و به او اعتماد کامل داشت. او فکر میکرد که سارا هم مثل خودش یک آدم صادق و عاشق است. اما روزی اتفاقی افتاد که همه چیز را عوض کرد. سعید با دیدن یک پیامک در گوشی سارا متوجه شد سارا با یک پسر دیگر هم رابطه دارد. او نمیتوانست باور کند که سارا چنین کاری کرده است. حالا پی برده بود جرا همیشه صدای زنگ تلفن سارا سایلت است جرا ساعتها گوشی سلرا مشغول است با خشم و ناراحتی پیش سارا رفت و از او پرسید که چرا به او دروغ گفته است.
سارا ابتدا سعی کرد که باز دروغ بگوید و بگوید که پیامک اشتباهی بوده و تو اشتباه می کنی . اما سعید با دلایل بچه کانه سارا متوجه شد سارا نمیتواند جواب قابل توجهی بدهد. سارا در نهایت اعتراف کرد که با یک پسر دیگر هم در این مدت رابطه ایجاد کرده و گفت که او را بیشتر از سعید دوست دارد.
سارا گفت که فقط با سعید بوده تا از او بهره ببرد و کارهایش را انجام دهد. او گفت که سعید برای او فقط یک ابزار بوده است و او هیچ وقت عاشقش نبوده است.
سعید با شنیدن این حرفها دلش شکست و از درد و غمگریه ساعتها با سوز کریه میکرد. او نمیفهمید که چرا سارا چنین کرده است و چرا به او دروغ گفته . او گفت که واقعا عاشق سارا بوده است و همه کاری برای سارا میکرده . او گفت هیچ وقت به سارا دروغ نگفته است و همیشه با او صادق بوده است. گفت که او را هرگز نمیتواند فراموش کند و همیشه در قلبش خواهد ماند اگر چه از طرفی نمیتواند او را ببخشد.
سارا از حرفهای سعیدهیچ تأثیر نگرفت گویی اصلا نمی شنود لذا با بیاحترامی به او گفت که مگه تو کی هستی ، چه نسبتی با من داری . او گفت که او را دیگر نمیخواهد و از او متنفربوده است. به در کمال وقاحت گفت که او را هیچ وقت دوست نداشته است و فقط با او بازی کرده است.
سعید با شنیدن این حرفها دیگر نتوانست تحمل کند و با اشکهایی که از چشمانش میچکید از سارا دور شد. او دیگر نمیخواست با سارا صحبت کند و از او بیزار شده بود. فقط میخواست فرار کند و از این درد رها شود. سعید به خانه رفت و در اتاقش خود را قفل کرد.
دیگر با کسی حرف نزد و از همه دوری کرد. او فقط به سارا فکر میکرد و به خاطراتشان نگاه میکرد. دیگر نمیتوانست بخندد و شاد باشد. او دیگر نمیتوانست به هیچ دختری به عنوان فردی صادق نگاه کند.
از طرفی سارا هم هر مدت با یک نفر بود و از این کار احساس غرور می کرد.
پس از مدت کوتاهی سعیدهر روز غمگین و رنجورتر به یک بیماری روانی ولی بی آزار تبدیل شد وتوسط دکتر به تیمارستان شهر سپرده شد
سعید آرام ترین و بی آزار ترین بیمار بخش روانی بوذ که فقط به گوشه ای از اطاقش ساعتها خیره می ماند و گریه می کرد
در یک روز بارانی سعید در اطاقش در حالتی که چند قطره اشک روی صورتش بود برای همیشه با چشمانی باز دنیای خود را ترک کرد
روز خاکسپاری سعید در آرامستان شهرشان کنار قبر آماده شده برای سعید مقبره ای بود که روی سنگ قبر نوشته بود سارا…
نگهبان قبرستان در گوش یکی از تشیع کنندکان سعید به آرامی گفت چند روز پیش وقتی خیانت میکرده توسط دوست پسرش با جاقو تکه تکه شده و مرگی سخت و درد آور را داشته و عجیب آن که هیچ کس در مراسم اش حضور نداشت.
.
پایان
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):
بستن فرم