🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
گفت: خیالت راحت جانِ دل
حالا دیگر روزهاست، مجیزِ سرترالینِ لعنتی را نمی کشم.
دیگر لرزشِ دستانم از تبِ داشتن یا نداشتنِ آن بی همه چیز نیست.
دیگر چُرتهایِ دَمادَم پاهایشان را از رویِ خِرخِره اَم برداشته اند و حسابی پوزِ آن سرترالینِ بیشرف را به خاک مالیدهام که گمان کند میتوانست، میتواند…
درست است که لرزشِ دستهایم حتی،
حتی کمی هم بیشتر از آن روزها شده جانِ دل،
اما این لرزش کجا و آن لرزش کجا؟!
هر چه باشد، خودم که می دانم علت این لرزه ها را…
تازه شاید،
شاید تو هم بدانی،
ها؟!!!
می دانی؟!
حالا دیگر شب هایم هم اسیرِ قفسِ آن لعنتی نیستند(سرترالینِ بیشعور را میگویم)
دیگر راحت رویا میبینم،
راحت تَرَش کابوس!
و از همه یِ این ها مهم تر میدانی چیست؟!
اِع یادم رفت تَهِ جمله ام اضافه کنم جانِ دل!
اما؛
اما چیزی که عیان است، چه حاجت به بَیان است جانِ دل؟
چه بگویمت چه نگویمت،
خود بهتر می دانی که جانِ این دل هستی.
خب داشتم می گفتم:
یکی از موهبت هایِ دهان کجی به سرترالین این است که؛ رویا ها و کابوس هایم شفاف شده اند، درست مثلِ تمامِ روزگارانی که سرترالین از ریلِ زندگی ام عبور نکرده بود.
حالا راحت به یاد می آورم که تو را در خواب هایم دیده ام، میبینم.
نه،
نه،
خودِ تو را هنوز در خواب هایم ندیده ام جانِ دل،
اما می دانم که ردِ پایت در تمامِ خواب ها و حتی چُرت هایِ کوتاه و مرغوبِ روزانه ام نمایان است.
مثلا همین چند شب پیش ها،
یا شاید همین چند لحظه پیش ها بود که در رویا گربه ای را دیدم،
همین که آمد از سرِ دیوار بپرد؛
نگاهِ نافذی به من کرد و چشمکی زد!
✍شیما.رحمانی
چهاردهم شهریورماهِ یکهزار و چهارصد و یک خورشیدی
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):
تیر 13, 1402
آفرین
پاسخ
تیر 14, 1402
ممنونم ازتون❤❤
پاسخ
بستن فرم