🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
_ میترسم فتحالله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟
_ تو فکر میکنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمیبینی مگه؟ سی و خردهایی سن داریم،
هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونهرو تقدیمش میکنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همهتون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!
بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
نترس داداشم! گاهی وقتا کار غلط، درستترین کار ممکن هست!
کریم سرش را بین دو دستانش گرفته بود، آهسته گفت:
اگه بفهمن کار ما بوده چی؟ جواب مادر رو چی بدیم؟
بلقیس! اون دختر تازهعروسه!
فتحالله گفت: متوجه نمیشن! میگیم سر قرق بودیم،
و سلیمان کنار رود! عقاب، لاکپشت رو انداخت روی سرش؛ افتاد توو رودخونه!
بعد چند قدم آمد جلوتر و در گوش کریم گفت:
وا بده کریم! روز قیامت و جواب خدا با من!
حالا هم بیا بریم تا دیر نشده.
کریم بلند شد، کلاهش را روی سرش گذاشت، چوبدستیاش را برداشت و راه افتاد…
فتحالله و کریم رسیدند سر قرق، سلیمان روی تختهسنگی نشسته و مراقب گله بود.
فتحالله با پوزخند زد به پهلوی کریم و گفت: یعنی تو میگی این یه الف، نفسش از نفس من قویتره؟ عمرا!
کریم که انگار تازه یادش آمده بود چه باید بگوید با دستپاچهگی و کمی لکنت گفت: آ… آ… آره خب! اصلا شرط میبندم!
سلیمان با خنده گفت:ها آقداداش! چی شده؟
فتحالله با لحن کمی جدی گفت: بیا حالا بهت میگم…
فتحالله و سلیمان با شمارهی سهی کریم، سرشان را در آب رودخانه فرو کردند؛ چند لحظه نگذشته بود که فتحالله سرش را بیرون آورد و دمدستترین سنگ را محکم به سر سلیمان کوبید! سنگ دوم! و بعد؛ سنگ سوم…
جسد سلیمان روی قاطر بود و موهایش مثل شاخههای بیدمجنون در غروب روز جمعه داشت میرقصید به سوز نسیم و خون از سرش میچکید…
وارد روستا شدند! فتحالله افسار قاطر را گرفته بود و کریم عقبتر از قاطر، سرش پایین بود و انگار پاهایش همراهیاش نمیکردند!
هوای ظهر میسوخت!
حتما میرزا داشت نماز میخواند….
و بلقیس برای سلیمان، جوراب پشمی میبافت…
نویسنده: سیامک عشقعلی
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):
بستن فرم