🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
آخر سال بود و هوای عید…
از زمستان، در کوچه و روی کوههای اطراف
کمی برف میتوانستی ببینی!
رسم بود چندروز به عید مانده، برنج میپختند،
برای تازه عروسها عیدی میآوردند،
لباس نو میپوشیدند! خلاصه آخر سال یکجور دیگر بود برای همه!
مدرسه تعطیل شده بود و من مشغول ورق زدن «پیک شادی» بودم و از تماشای عکسهایش کیف میکردم!
گاهی هم برگههای پیک را میبوییدم! آخ که چقدر عاشق این کار بودم…
از مخابرات مادر را خواستند و با پدر حرف زده بود،
پدر گفته بود چندروز بعد از تحویل سال میآید.
آن روز عمورجب به خانهی ما آمد… عمورجب که میگویم
یکی از آنهایی بود که همیشه ازش نفرت داشتم!
قلبم میگفت ما را دوستندارد! از ما خوشش نمیآید!
چون برخورد و رفتارش را با دختر و پسرعمههایم دیده بودم
یکبار هم مرا کتک زد: حواسم نبود پایم به ظرف دوغ کنار طویله خورد و دوغ ریخت روی زمین!
عمورجب اصلا دلش برای ما نبود…
آنروز برای من و علی دوتا پیراهن آورده بود،
از آن پیراهنها که بر تن بچههای روستا دیده بودیم!
و چقدر هم دلمان میخواست کاش ما هم داشتیم…
پیراهنها را پوشیدیم و خوشحال بودیم
عمورجب یک تبریک مختصری هم به مادر گفت و رفت
چند ساعت بعد از رفتن عمو، مادر از ما خواست پیراهنها را دربیاوریم، بعد آنها را در بقچه گذاشت و به علی گفت: اینارو میبری میدی به مادربزرگت و میگی دستتون درد نکنه
ما احتیاجی به اینها نداریم!
علی که دلش برای پیراهنها عجیب رفته بود با میلی و بغض
رفت و یکساعت نگذشته بود که برگشت…
آن شب علی زیر پتو گریه میکرد…
مادر میگفت: سال به دوازده ماه یه بار نمیان ببینن چی کم داریم، نداریم! زندهایم! مردیم! واسه بچههام پیرهن آورده!
عیدی دختراشو خودش برده واسه بچههای من این آسمانجل رو فرستاده! خجالتم نمیکشن!
هرچند مادر قول داده بود برایمان از آن پیراهنها بخرد ولی یادش رفت…
آنسال تنها خوشحالی من بوییدن پیکِ شادی و تماشای عکسهایش بود…
▫️نویسنده: سیامک عشقعلی
کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :
کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):
بستن فرم