🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 عروس

(ثبت: 270321) خرداد 28, 1403 
عروس

پشت يك رديف بلند اتومبيل بالاجبار ايستادم. ترافيك بر اثر برخورد دو سواري با هم بود. خسارت چنداني بوجود نيامده بود؛ ولي هيچ كدام رضايت نمي دادند خودروهاي خود را جابه جا كنند.

بروز اين حادثه در نزديكي يك ميدان آن هم در ساعت تعطيلي سازمان ها و نهادها شلوغي را دو چندان كرده بود. خسته بودم. زندگي در پايتخت دردسرهاي خاص خود را دارد. ترافيك و شلوغي نيز جزء لاينفك پايتخت نشينان است که شايد اصلاً ارزش اين همه بدبختي را نداشته باشد. سر و صداي آميخته با هيجانات افراد مختلف كه متاثر از شرايط است، محيط را غير قابل تحمل كرده است.

ترمز دستي را كشيدم و صندلي را كمي عقب تر دادم. صداي راديو را به سختي مي شنيدم و اين بخاطر صداي بلندي بود كه از ماشين سمت راستي به گوش مي رسيد. واقعاً ديسكو سيار بود. راننده جوان آن به طرز وحشتناك و تو ذوق زننده اي لباس پوشيده بود و آنقدر تكيه گاه صندلي را پايين آورده بود كه انگار در حال درازكش رانندگي مي كند. چند ضربه به شيشه حواسم را به خود معطوف كرد. دختر بچه اي بود با صورتي گرد سفيد و گونه هايي گل انداخته ، بيني باريكش از بالا به پايين پهن تر شده بود و حدفاصل چانه تا زير لب پاييني اش بر اثر آلودگي دست هايش كمي سياه شده بود . اين سياهي روي پيشاني بلندش هم به چشم مي خورد؛ موهاي لخت مشكي رنگ غبار آلوده اش از نيمه سر با يك روسري سرخابي و قرمز رنگ نه چندان تميز پوشيده شده بود؛ چشمهايش نسبت به صورت كوچكش درشت تر نشان مي داد و با مردمك هاي آبي رنگش زيبايي خاصي را نصيب صاحب كوچكش كرده بود؛ دستهاي كپلش سفيد بود، اما بر اثر تماس مداوم با خودروها و آلودگي هاي محيط، سياهي چندش آوري به خود گرفته بود. قدش آنقدر كوتاه بود كه به سختي به شيشه ماشين مي رسيد. دستش را به داخل دراز كرده بود يك بسته آدامس در دست داشت و با نگاهي ماتم زده و لبريز از تمنا كه در چشمانم خيره شده بود گفت: تو رو خدا يكي بخر! صدايش نرم و ظريف بود و احساسات آدم را تحريك مي كرد. ساده بود، سادگي كودكانه اش مجذوب كننده بود، بي اختيار يك بسته برداشتم و يك اسكناس پانصد توماني به او دادم. برق شادي را در نگاهش مي شد ديد. در اين هنگام يك ماشين عروس كه با دو سبد گل و روبان هاي رنگارنگ با سليقه اي درخور تحسين تزئين شده بود، در سمت چپ من ايستاد. چهره عروس از زير توري كه روانداز چهره اش بود چندان مشهود نبود؛ اما حضورش در آن ماشين عروس بسيار جذاب و شيرين بود. شايد اين يك حس پاك مشترك بين تمام آدم ها باشد كه پير و جوان، مرد و زن و بزرگ و كوچك به دنبال ديدن عروس و ماشين عروس هستند. واقعاً خيلي جالب است؛ اكثر آدم ها وقتي ماشين عروس را مي بينند با نگاهي جستجوگر در آن به دنبال عروس مي گردند و از كنار داماد به سادگي رد مي شوند، او را ناديده مي گيرند و حضورش را معمولي مي پندارند. غرق در اين افكار و تماشاي عروش و ماشين عروس بودم. لذتي ناشي از شادي آن دو جوان مرا در خود گرفته بود. زير لب زمزمه كردم: خوشبخت باشيد كه ديدم دختر كوچولو خود را به آنها رساند. ظاهرش آنقدر مرتب نبود كه در آنها رغبت خريد ايجاد كند؛ آن هم در آن لحظات شيرين و خاطره انگيز. داماد كه جواني با صورتي كشيده و خوش تراش بود كمي به جلو خم شد تا دخترك را بي واسطه آيينه بغل ببيند. چند كلمه اي بين آنها رد و بدل شد. داماد از جيب داخل كتش يك اسكناس پنج هزار توماني نو درآورد و شيشه برقي اتومبيلش را پايين آورد تا عروس خانم آنرا به دخترك هديه كند. شيشه تا انتها پايين آمد و دخترك خود را روي سر پنجه هايش بلند كرد تا بتواند به داخل سركي بكشد. با دست هاي كوچك و كپلش دو بسته آدامس برداشته بود و به سمت عروس گرفته بود. عروس خانم آنها را گرفت و اسكناس نو را به دستش داد؛ اما دخترك از گرفتن آن خودداري كرد. داماد با تعجب به او نگاه كرد و گفت: چرا نمي گيري؟ همه اش مال خودت. اما دخترك گفت: نه! پول نمي خواهم. عروس جوان رو به دخترك گفت: چرا؟ براي دو تا آدامس پنج هزار تومان خيلي زياده! دخترك از جلوي شيشه كمي عقب رفت؛ انگار پايش خسته شده بود. با شرم سرش را پايين انداخت و زيرلب گفت: من پول نمي خواهم! فقط مي گذاري يك كمي به لباس شما دست بزنم؟ عروس و داماد به هم نگاهي كردند و نهايتاً عروس خانم در را باز كرد. دخترك با شادي وصف ناپذيري خود را به جلو رساند و سرتاپاي وجودش چشم شد، نگاه شد، لب شد، خنده شد، دست هايش مي لزريد؛ آرام دست هايش را به جلو برد تا روي پاي عروس، روي دامنش، حيف اش مي آمد تور سفيد آنرا لمس كند؛ شايد مي دانست سياهي دستان كوچكش ممكن است رنگ سفيد تور را تيره كند؛ از فاصله سه سانتي متري كف دستانش را روي توري مي لغزاند، گويي حجمي را حس مي كرد، حظ مي كرد، مي خنديد. شايد خود را در آن لباس تصور مي كرد. يكبار تمام و كمال از پايين تا بالا تا روي سينه عروس آن را ورانداز كرد؛ شايد شرم باعث شد بيش از اين ادامه ندهد؛ شرمي با گرما و حرارت مخصوص خودش با گونه هاي گل انداخته توأم با شادي منحصر به فرد، يك حس و حظ دروني خيلي آرام و زير لب زمزمه كرد. خيلي خوشگله! بعد با نگاهي تند به عروس و داماد نگاه كرد و ادامه داد: مباركتون باشه! و با سرعت از لابه لاي ماشين ها راه افتاد.
دخترک چندان دور نشده بود كه داماد از ماشين پياده شد. عروس يك شاخه گل از دسته گلش جدا كرده و به او داده بود. چند گامي جلو رفت و بعد آن شاخه گل را به همراه اسكناس پنج هزار توماني به دست دخترك داد. دخترك خنديد و رفت و داماد هم به پشت رل برگشت، لبخندي به عروس زد و او نيز با لبخندي پاسخش را داد.

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا