🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 خاطره

(ثبت: 270319) خرداد 24, 1403 
خاطره

 

همه چيز وابسته به زمان است و در لحظه شروع مي شود .

طوفاني آغاز شده بود و باراني شديد آميخته با تگرگ تن زمين را مي شست. درختان با وزش بادهاي تند در جهت وزش باد خم شده بودند و خود را به دست تقدير سپرده بودند.

همه چيز ناگهاني شروع شده بود و قبل از آن آرامشي نسبي بر محيط حكمفرما بود. كسي گمان چنين طوفاني را به ذهن راه نداده بود. اشيا و عابرين تلاشي چشمگير بر ثابت ماندن داشتند و اين مهم را به سختي حفظ مي كردند. عابرين چنان محكم گام بر زمين مي گذاشتند كه گويي مي خواستند سنگيني خود را چند برابر بيشتر بر زمين تحميل كنند.

من از پشت شيشه مغازه نظاره گر اين تكاپوي غريب بودم و سرخوش از اينكه سنگري محكم مرا در بر گرفته است. آتنا دختر يكي يكدانه عذرا خانم آريشگر كه سال دوم حسابداري را پشت سر مي گذاشت، در راه برگشت به خانه بود. دختري خوش اندام با چهره اي مهوش و در عين حال ساده و نجيب؛ دل خيلي از پسرهاي محل به سر زلف مشكي رنگش گره خورده بود؛ ولي عذرا خانم تمام آنها را به بهانه هاي مختف دست به سر كرده بود. همچنان سربه زير به راهش ادامه مي داد و تنها براي گريز از اين معركه به سرعت گامهايش افزوده بود؛ ولي هنوز در تيررس نگاهم بود. باران كبوتر سفيد كاكل پرپاي اكبر كفترباز را زمين گير كرد و جلوي پاي آتنا كوبيد. حيوان بيچاره با پرو بالي كاملاً خيس در تقلايي بي سرانجام براي نجات خود از اين دام بلا بود؛ بال راستش به حالتي نيمه باز روي زمين كشيده مي شد و گنگ و مبهوت به هر سو گريز مي زد. آتنا براي گرفتن آن دست دراز كرد، اما تلاشش بي نتيجه ماند. حيوان زبان بسته از لاي انگشتان باريك و كشيده اش خود را بيرون كشيد و به كنار خيابان، جايي كه شهرداري براي اصلاح سيستم فاضلاب كانال حفر كرده بود، گريخت. آتنا نيز به تعقيب آن پرداخت. همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاد؛ شايد كسري از ثانيه. هر دو به خاطر سست بودن خاك اطراف كانال به داخل آن افتادند. فرياد آتنا با صداي صاعقه در هم آميخت. از مغازه بيرون دويدم. برخي از عابرين كه شاهد اين حادثه بودند خود را به كانال رساندند. عمق كانال تقريباً سه متر مي شد. آتنا درحالي كه كبوتر را به سينه مي فشرد در باتلاقي از گل و خاك تا بالاي زانو فرو رفته بود. به داخل خم شدم. باران در همين چند لحظه توانسته بود تمام و كمال خيسم كند. رو به آتنا با فريادي كه كمي بر صداي محيط قالب باشد گفتم: حالت خوبه؟
آتنا به بالا نگاه كرد. بارش مستقيم باران مانع از آن بود كه بتواند چشمان درشت و مشكي رنگش را باز نگه دارد. مژه هاي بلندش چون سدي شكسته بود كه توان مقاومت در برابر حمله آب را نداشت؛ پره هاي بيني باريك و قلمي اش براي راحتي تنفس باز و بسته مي شد و بي آنكه لبهاي باريكش را بگشايد با لبخندي كه نشان دهنده رضايت قلبي اش بود، صحت سلامتي اش را تاييد كرد و پرنده مجروح را بيش از پيش به خود چسباند. مي خواستم دستم را دراز كنم شايد بتواند بيرون بيايد؛ اما امكان نداشت. هر كسي حرفي مي زد؛ نظرها متفاوت بود ولي يك وجه مشترك داشتند و آن هم نجات آتنا از آن حالت بغرنج بود. سريع به مغازه برگشتم و نردبان تاشو را به سرعت به لبه كانال بردم و به كمك مردمي كه آنجا جمع شده بودند آن را پايين داديم. همه باران را فراموش كرده بودند. هيچكس باكي از خيس شدن نداشت، هيچكس به فكر لباسش نبود، همه گويي يكي بودند و آن يكي فكرش و ذكرش بيرون آوردن يك دختر از خندق بلا؛ دختري كه خود براي نجات يك كبوتر پا به اين دام نهاده بود، با آگاهي كامل و نهايت اطمينان از نجات آن. آتنا نمي توانست از نردبان بالا بيايد؛ انگار مچ پايش ضرب ديده بود. بدون تامل و سريع قبل از آنكه كسي اجازه فكر كردن و فرصت حرف زدن پيدا كند، خود را به پايين رساندم و تا كمر در گل فرو رفتم. اين براي اولين بار بود كه چهره به چهره او قرار مي گرفتم؛ من و او هر دو تنها. ديگران هم بودند اما آنجا نه، بالاتر، بالاتر از ما. نگاهش مستقيم و بدون واسطه در نگاهم گره خورد. حرفها بدون باز شدن لبها بيان مي شد. زيبايي مثال زدنيش انكار ناپذير بود. شرم و حيا گونه هاي سفيدش را گلگون كرده بود؛ اما چيزي كه مهم بود نجات او بود و هر چيز غير از آن باطل و عبث. يك چيز در ذهنم پيچيد، چيزي كه آرامشي روحاني را به من القا مي كرد و آنه م داشتن پندار نيك، گفتارنيك، كردار نيك بود. آرام بودم. بايد متمركز مي شدم؛ به خودم، به محيط، به هياهو. پرسيدم: كدام پايت درد دارد؟
– چپ .
– مي تواني تكانش بدهي؟
– نه، خيلي درد داره!
– كمي تلاش كن!
– نمي توانم .
اولين قطرات اشك ناشي از درد زياد از گوشه چشمانش بيرون جهيده بود و همراه باران بر بستر گونه اش راهي به پايين جسته بود.
فرياد يا جده سادات عذرا خانم كه خود را پريشان و مضطرب به لب كانال رسانده بود و از آن بالا به جگر گوشه اش خيره شده بود، همه را به خود جلب كرد. زنها دورش را گرفتند و دلداري اش دادند. بغض گلوي آتنا را گرفته بود؛ اين را كاملاً مي شد احساس كرد. رو به بالا فرياد كشيدم: دو تا چادر يا طناب به من بدهيد! به اورژانس هم زنگ بزنيد! و بعد به آتنا گفتم: بايد بتواني خودت را جابه جا كني. فكر كنم مچ پايت شكسته باشد. بايد به نردبان ببندمت تا بتوانند تو را بالا بكشند. بايد خودت را كاملاً به نردبان تكيه بدهي.
باران كمي كند شده بود. ولي باد سردي وزيدن گرفته بود که سردي ناشي از آن اندام خيس مرا به لرزه اي خفيف انداخت كه از چشم آتنا دور نماند. درحالي كه به سختي خود را جابه جا مي كرد گفت: شما سرما مي خوريد.
خود را به نردبان چسباند. با يكي از چادرها كه برايم انداخته بودند زير دو كتفش را به نردبان محكم بستم. مي خواستم با چادر دوم پايش را ببندم براي اين كار بايد مي نشستم. آب تا بالاي سينه ام را مي گرفت؛ اما برايم مهم نبود. لحظاتي بعد از بالاي زانو پاهايش را محكم بستم. كمي دردش بيشتر شد اما چاره اي نبود. وقتي بلند شدم كاملاً خيس شده بودم. لباس هاي خيس آب ما به تن چسبيده بود. همين مسئله او را بيش از پيش معذب كرده بود. خيلي به او نزديك شده بودم. مي دانستم كه حرف و حديث هاي زيادي خواهيم داشت. مي دانستم از بعدازظهر امروز دوستانم اين جريان را با آب و تابي چند برابر نقل خواهند كرد و از همه مهم تر مي دانستم كه ديگر من و او نمي توانيم با همان نگاه هاي گذشته از كنار هم بگذريم. اما چيزي كه مهم بود حفظ اين حريم بود، حفظ پاكي آن، نبايد حرمتي بشکند. چيز مهمي نبود. حادثه اي رخ داده بود. يك نفر به كمك نياز داشت و يك نفر كمك رسان شده بود؛ نه چيزي كمتر و نه بيشتر. رو به عذرا خانم گفتم: بگوييد يك پتو بياورند! پنج دقيقه نشده پتو هم آوردند. رو به مرداني كه بالاي نردبان بودند، گفتم: خيلي آرام نردبان را بالا بكشيد!
به آتنا گفتم: پتو را رويت مي اندازم تا احساس ناراحتي نكني؛ فقط يادت باشد دست هايت را به زير نردبان نگيري چون انگشتي برايت باقي نمي ماند!
در همين موقع آمبولانس هم رسيد. پتو را آرام روي بدنش انداختم و مردها او را به بالا كشيدند. كمتر از ربع ساعت بعد من هم بالا رفتم. وقتي به بالا رسيدم ديدم كه او را داخل آمبولانس گذاشتند. با نگاهي كه مرا مي نگريست از سلامت من اطمينان حاصل كرد.
ناخواسته من را هم به داخل آمبولانس هل دادند؛ قبل از آنكه بگويم چيزيم نيست كنار آتنا بودم. عذرا خانم هم بود. به بهياري كه در را مي بست گفتم: من خوبم! فقط بايد يك دوش آب گرم بگيرم. اجازه بدهيد پياده شوم! بهيار جواب داد:
ميل خودتان است. اگر مطمئن هستيد كه مشكلي نداريد مي توانيد پياده شويد. بعد در را بست و ما سه نفر را محبوس كرد.
قبل از پياده شدن آتنا صدايم كرد : ببخشيد آقا اسم شما … ؟
با لبخني پاسخ دادم: مهرداد!
دستانش را از زير پتو بيرون كشيد و به سمتم دراز كرد؛ كبوتر سفيد كاكل پرپا در دستان او و در ميان انگشتان باريك و كشيده اش آرام گرفته بود؛ آن را به من داد و گفت: تو خوبي! خيلي خوب، به خودت افتخار كن!
به او و مادرش لبخندي زدم و از آمبولانس پياده شدم. پاسخي نداشتم. سرما بر بدنم مستولي شده بود وقتي مي خواستم در را ببندم نگاهمان براي آخرين بار در هم گره خورد. به كبوتر اشاره كردم گفتم: امانت نگه اش مي دارم تا برگردي.
آمبولانس رفت و يك جمله ذهنم را به خود معطوف كرد؛ آن را قبلاً بر ديوار يك مجموعه فرهنگي ورزشي خوانده بودم:
خوب است كه با افتخار باشيم؛ اما افتخار اين است كه خوب باشيم.
درحالي كه آنرا تكرار مي كردم رفتم تا مغازه را ببندم و به خانه بروم.

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا