![طارق خراسانی](https://sherepaak.com/wp-content/uploads/2024/02/5734FE16-E1E3-4810-B187-0608E0BDCFAF.png)
🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
توئی باده ی ناب مینایی ام
تو انگیزه ی عشق و رسوایی ام
من آئینه دارِ جمال تو ام
تو آئینه ی صبح زیبایی ام
شنیدم که دریای نوری نگار
درآ در دلِ سبز دریایی ام
من آن باده پیمای کویِ جنون
همه شور و غوغا و شیدایی ام
در این بی کران پهنه ی روزگار
«ببین وسعت درد و تنهایی ام»
زدنیا مرا دفتری بیش نیست
به یزدان که این است دارایی ام
توانا به سیم اند قومِ ستم
خدا را به دانش توانایی ام
به گیسویت ای دوست چنگی بزن
به بویی که امشب بیارایی ام
به جانِ تو طارق گذشته زجان
به فرمانم اینک ، چه فرمایی ام؟
۱۳۸۸
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (7):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):
خرداد 17, 1403
سلام پدرجان
راستی با اینکه همه ی ما بیش و کم به عشق احترام می گذاریم و داستانهای عاشقانه در میان همه ی ملتها، پسندیده و پرطرفدار هستند، اما باز چرا وقتی زنی یا مردی میان ما دلبسته ی کسی می شود، رسوایی در انتظار اوست؟
مثلا خاله ام که خدا بیامرزدش با رفتگان شما ، داستان شیرین و فرهاد را با ابیات لکی برامون تعریف می کرد و هم راوی و هم شنوندگان حق را به شیرین و فرهاد می دادند ( در حالیکه از دیدگاه شرع و عرف ، کار شیرین خیانت به همسر بود ، اونم همسری که پادشاه خاورمیانه بود : خسرو پرویز )
ولی اگر همان مساله ی شیرین برای یکی از زنان ایل رخ می داد، تشت رسوایی اش را از بام می انداختند؟
پاسخ
خرداد 17, 1403
سلام نور چشمم
ماناجان
هر بدبختی و رسوایی سهم ضعفاست
یقین دارم سعایت علیه عاشقان از حسادت نشأت می گیرد
همان کسانی که تشت رسوایی دو عاشق را از بام می اندازند دلشان میخواست که جای یکی از آنان می بودند .
عشق موهبت الهی ست اصلا هستی با عشق حیات یافته شما به دوعنصر هیدروژن و اکسیژن نگاه کن این دو عاشق هم شده اند که حیات بوجود آمده اگر روزی این دو از هم جدا شوند هیچ موجودی در سیاره ما و هر سیاره دیگری که در آن حیات وجود دارد زنده نخواهند ماند در مثنوی عشق به این مهم اشاره کرده ام که تا چند لحظه ی دیگر در ذیل این کامنت خواهم آورد
خیلی طولانی ست من از نوشتن بخشی از آن خودداری کرده ام :
بشنو از من این کلامم را خوش است
آب ضد آتش و خود آتش است
از دو عنصر آب میآید پدید
اشتعال اولین آن شدید
دومین بی آن نسوزد هیچ گاز
دست آتش سوی آن دیدم دراز
ای عجب، این دو چه رحمانی شدند
در دل هم رفته سبحانی شدند
وحدتِ این دو جهان آباد کرد
بستری را از حیات ایجاد کرد
چون که آتش را به هیزم شد گرو
در پی هیزم عزیز جان مرو
یک نصیحت دارمت هان گوش کن
آب شو خود آتشی خاموش کن
آب شو تا باعث شادی شوی
شاهدِ آبادِ آبادی شوی
آب شو آری روان بر هر دیار
رو، به سوی تشنگانِ بیشمار
وه گروهی دیده ام چون آتشند
خشمگین و شعلههای سرکشند
آتشی از کینه تا افروختند
پیکر گلهای زیبا سوختند
جغدِ شومِ تفرقه بر بامِشان
خون مظلومان شرابِ جامِشان
از نگاه من که آدم نیستند
فکر آبادیّ عالَم نیستند
روزی از یک قطره آبم شد سئوال
از چه آتش خود شود آبِ زلال؟
گفت : « ما غافل نبودیم از خدا
امرِ وحدت شد چنان کردیم ما
آنچه میبینی که ما اینک شدیم
از دوی رسته به وحدت یک شدیم
واعتصم گویان حق هستیم ما
باده نوشِ وحدت و مستیم ما
ما دو دل بودیم و اکنون یک دلیم
در پیِ فرمانِ رَبِّ عادلیم
بی گمان شور و شکوهِ وحدتیم
در زمین ما رحمت اندر رحمتیم
چون که پاکی شد اساسِ هر رفاه
عشق حق ما را به پاکی بُرد راه
هرچه نا پاک است پاکش کردهایم
دانه تا روید دوچاکش کردهایم
ما به رویش یاور برزیگریم
ما مسیحادَم مسیحاپروریم
خدمت آری چون به ما دستور شد
خودبهخود “خودخواهی” از ما دور شد
ما به یزدان عهد و پیمان بستهایم
ما “دگر خواهیم” و از خود رستهایم
ما رها از بندِ بُخل و کینهایم
ما زلال اندیشگان آیینهایم
ضرب آهنگِ دلِ ما عاشقیست
نغمهها در محفلِ ما عاشقیست
ما زمین را بستر جان کردهایم
زندگی آسان بر انسان کردهایم
صنعت اَر خواهی بهکارِ صنعتیم
نان اگر خواهی بیا در خدمتیم
ما نه از جنگیم و جنگ از آذر است
ما همه صلحیم و صلح از داور است
ما از آن روزی که “آدم” شد پدید
بوسهای آدم که از “حوا” خرید
قوم هابیل و همی قابیل را
قوم ماد و آریا، تامیل را
جملگی دیدیم در عمر دراز
گاه درپستی و گاهی در فراز
خیلِ جنگل بود در روی زمین
کی درختی دید تیغی آهنین
جمله موجودات در آن شادمان
وه چه زیبا دیدنی بود این جهان
قوم انسان شادیِ حیوان گرفت
گوشت خواری کرد و زانان جان گرفت
گرگ کی وحشی بُد از روزِ ازَل
ظلم انسان شد ورا این ماحَصَل
“دایناسور” را بس خدا فرموده بود:
«زندگی در خشکی ات آخر چه سود؟»
لیک آنان ضِدّ دریاها شدند
آن رها کردند و بر صحرا شدند
وه چه سختیها کشیدند از غذا
سالها بودند آنان بینوا
چون به جنگل پا نهادند از قضا
شد که جنگل صحنهی جنگ و غزا
روز و شب خوردند حیوان و گیاه
شد ز آنان در زمین شادی تباه
دایناسورها را ستم بُد ناتمام
ذَرِّگان را داد ایزد این پیام:
«لایُحبُ الظالِمین ای ذَرّگان
نسلِ دایناسور برافتد در جهان»
بعد از آن فرمانِ یکتایِ وَدود
سنگها از آسمان آمد فرود
ما خدا را از دل و جان خواسته
در پیِ فرمان حق برخاسته
برسماء رفتیم و خود اَبری عظیم
گشته از فرمان آن رَبِّ رَحیم
دایناسورها غرقه در رَگبارِ ما
روز و شب این بود ازحق کارِ ما
حضرتِ خورشید از ما رُخ کشید
آن ستم خود سردیِ سرما چشید
نیست دیگر یک خبر از دایناسور
آی انسان خونِ همنوعت مخور
آی انسان ظلم تو شد بیشمار!
گشته ایزد از بشر بس دل فَکار
آی انسان دایناسور گردیدهای
بس مصیبت در زمین اَفریدهای
آن همه پیغمبران نازنین
بر شما بخشید رَبِّ العالمین
حضرتِ آدم که موسی و مسیح
اِبرَهیم با آن بیانات فصیح
آخرین آن خاتَمِ عشق آفرین
وز محبت کهکشانی در زمین
لیک آدم عاقبت آدم نشد
در زمین ظلم و ستمها کم نشد
ما هراسانیم از نوعِ بشر
جمله گریانیم زین غوغای شر
این بشر را زشت شد آیین زیست
این همه ظلم و ستم از بهرِ چیست؟
دیده باشی وه چه خونها ریختند
سُرب و خون را خود به هم آمیختند
ما خبر داریم از دیروزیان
بَـد زیان زیبا زیان نوروزیان
با خبر از کوه و صحرا بودهایم
در سَماء تا قَعرِ دریا بودهایم
هرچه پیغمبر که آمد دیدهایم
دست و صورت پایشان بوسیدهایم
گرگ و میش و جمله مرغانِ هوا
هرچه موجود است در ارض و سما
جمله نوشیدند ما را شادمان
جنگ و دعوایی نبوده در میان
لیک راهِ ما یکی بر کس ببست
بهر ما دندان و پهلویی شکست
ما تَجلیگاهِ ذاتِ داوریم
با خدا و در زمین تا آخریم
هر کجا گر ذَرّهای باشد خدا
آگه است از آن چه دارد در خفا
زین سبب فرمود پیرِعاشقان
تا بخود آیند جمعِ فاسقان
«عالَمی شد محضرِ ذاتِ خدا
آگه است ایزد ز اعمالِ شما»
معصیَّت آخر چه سودی داده است؟
جز بلا غیر از خَمودی داده است؟
شادیِ ایزد زِ بَنده بَد بوَد؟
برلبانی موجِ خنده بَد بود؟
باز این انسانِ غافل در حیات
دور از مَعروف و شد با مُنکرات
ظلم بی حَدَش بُریده راهِ او
نیست دنیا عالَمِ دلخواهِ او
ظلمِ ظالم عاقبت بَر خود رَوَد
آتشی افروزد و در خود بَرَد
کس ندیده ظالمی در روزگار
تخت و جاه او بماند پایدار
گر که تختِ جم زِ اسکندر شکست
آهِ مظلومی به درگاهی نشست
گر ستمگر قامتِ سروی بُرید
تیرِ غیبی سینهی او را دَرید
کُشت اگر عطار را قومی مریض
پیر در اوج است و آنان در حضیض
این فسانه نیست ما بس دیدهایم
بر شبِ تاریکشان خندیدهایم
«از مکافاتِ عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو»
مار، ما را خورد و زهری آفرید
گُل بنوشیدهست و شهدی برگزید
بس به ما زهری بشر افزودهاست
جانِ شیرینی زِ تن بِربوده است
آنچه میگوییم را نشنیدهایم
کان به چشم خویش عمری دیدهایم
گاه قاضی ناگهان غازی شود
در پیِ کُشتارِ شهبازی شود
«عین قضات» آن شکوهِ جاودان
کُشته شد از کینهی نابخردان
ما خبر داریم از “کنفوسیوس”
طالعِ او شد ستاره “سیریوس”
عقلِ را بُد حسرتی در علمِ او
جهل در “چین” بر حکیمی شد عدو
بادهیِ نور است علمِ عاشقان
نیست از ظلمت به آن دانش نشان
تاک را نازم حلالش هر چه خورد
باده ای آورد و غم از سینه بُرد
عارفان را دیده بارانی کنیم
کارها یِ خوب پنهانی کنیم
گاه در قُطبِ شمال و گه جنوب
گه درونِ چشمه ای زیبا و خوب
اختیاری نیست بر ما هر چه دوست
امر فرماید همانا امر اوست
مرغِ خوش خوانی پریشان میسرود
آدمی آتش به جان ما گشود
باغها ی پُر زِگل سنگی شدند
در پی زشتی بَد آهنگی شدند
بر خدا سوگند مرغی در قفس
ما ندیدیمش به شادی یک نفس
آرزوی هر سپیداری بوَد
کان نخواهد قامتِ داری بوَد
ما جنایتها ز انسان دیدهایم
چرخ را از او پریشان دیدهایم
سالها همراه زندانی شدیم
همدم موجِ پریشانی شدیم
لیک آخر ما چه گوییم از بشَر
جان به لب گشتیم وهم آسیمهسَر
شادمان انسان شود گاهی ز علم
لیک او را نیست آگاهی ز علم
علم پنهان است در ما بیکران
آدمی هرگز ندارد زان نشان
آنچه انسان دارد از دانش به دست
جز تباهی چیز دیگر نیست، هست؟
ما خبر داریم از فردایتان
هم از این دنیا و آن دنیایِتان
“روس”ها آخر مسلمان میشوند
تابعِ آیاتِ قرآن میشوند
هشت ریشتر زلزله آید به غرب
پندها گیرد از آن اقوامِ حَرب
نی که یک، دهها پدید آید ز آن
تا بشر خیزد از این خواب گران
شرق و غرب عالمی در ماتمی
ماتمی سلطان ز غوغای غمی
کودتا در خاکِ تُرکان دیدهایم
این ستم از سوی شیطان دیدهایم
لیک آذربایجان خیزد ز جا
بهر یاری سوی آنان یکصدا
مُلکِ “توران” است آذربایجان
خاکِ خوبان است آذربایجان
“ترکیه” بازوی قرآنِ مُبین
میشود قدرت ز رَبِّالعالمین
“کعبه” آری میشود درگاهِ عشق
میشود آن کعبهی دلخواه عشق
گرچه ایرانی اساسش برنهد
“وحدت ادیان” از آنجا سَرزَند
چرخ بعد از جنگ سوّم بیامان
هِجرتی دارد بهسوی عاشقان
غرب تَسخیرِ خردمندان شود
جایگاهِ عِزَّت و ایمان شود
«ما سَمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم»
پاسخ
خرداد 17, 1403
“توئی” باده ناب ….
🌺🌺🌺👏🏻👏🏻👏🏻
پاسخ
خرداد 17, 1403
سلام استاد گرامی
سپاس از حضور بهاری و موثرتان
نظر حضرتعالی صائب و لحاظ شد 🌹
پاسخ
خرداد 17, 1403
درود استاد
هم شعر و هم سرودهای که در کامنت مرقوم فرمودید هر دو عالی بود و لذت بخش.
سایهتان مستدام
شاد و سلامت باشید👌👌👌👏👏👏❤️❤️❤️
پاسخ
خرداد 17, 1403
سلام حضرت دوست جناب استاد گیوه چیان
بی نهایت سپاس از لطف و مهر حضورتان
در پناه خدا🌹
پاسخ
خرداد 17, 1403
سلام جناب خراسانی گرامی
زیباست و روان .
موفق باشید.
🌺🌺🌺
پاسخ
خرداد 18, 1403
سلام و بس درود
سپاس از مهر حضورتان
در پناه خدا 🌹
پاسخ
خرداد 18, 1403
درود استاد طارق بزرگوار…
بسیار عالی…
لذت بردم 👏👏👏🌺🌺🌺
پاسخ
خرداد 20, 1403
سلام و درود
سپاس استاد جان🌹
پاسخ
خرداد 20, 1403
با عرض اسلام و احترام…
جناب خراسانی گرانمهر
چه زیبا و دلنشین سروده اید …
جناب سعدی می فرمایند:
“ترسم از تنهایی، احوالم به رسوایی کشد
ترسِ تنهاییست ور نه بیمِ رسواییم نیست”
تا می توانید عاشق باشید
عاشق باشید
عاشق باشید…
و چقدر جذاب است آدمی که از عشق بیم رسوایی نداشته باشد…
بمانید و بتابانید به مهر
قلم زرین تان مانا…💐💐
پاسخ
بستن فرم