🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دست از سرم تو بردار حال خوشی ندارم
از دست آن جفاکار درآمده دمارم
نائی دگر ندارم که دل به کس ببندم
حتی نمیتوانم دروغکی بخندم
این دلشکسته دیگر از عشق گشته بیزار
حرفی مزن تو از عشق قلب مرا میازار
گریه نکن عزیزم نیست مرده ای در این گور
این شاعر سیه پوش دیوانه ایست رنجور
دانم که جای او را هرگز کسی نگیرد
دانم غم فراقش جان مرا بگیرد
برو پی کسی باش که عاشق تو باشد
بفکر آن کسی باش که لایق تو باشد
کسی که در کنارت اندوه و غم ندارد
با بودنت کنارش او چیزی کم ندارد
از آن زمان که دل را زدم بنام یارم
سهمش تمام دل بود جز آن دلی ندارم
وقتی که او جفا کرد دل شد هزار پاره
هیهات اگر که این دل عاشق شود دوباره
دعا کنم بیابی گمشده ی دلت را
گریان دگر نبینم چشمان خوشگلت را
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (7):
شهریور 15, 1402
دست از سرم تو بردار حال خوشی ندارم
از دست آن جفاکار درآمده دمارم
نائی دگر ندارم که دل به کس ببندم
حتی نمیتوانم دروغکی بخندم
سلام
جانا که سخن از دل ما می گویی
طبع گرمت همچنان جوشان
در پناه خدا🌿👏👏👏👏👍🌹🌿
پاسخ
شهریور 15, 1402
استاد طارق عزیز
میدانم که این سیاهه لیاقت این ابراز لطف از جانب شما پدر بزرگوار رانداشت اما بربنده منت نهادید و شرمنده ام کردید
سربلند باشید
پاسخ
بستن فرم