🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 دو راهی قسمت دوم

(ثبت: 5634) اسفند 12, 1396 

 

خشم بلای آسمانی بود ، خیانت دوزخی نهانی بود

کشف نگردیده بود ریا ، رشد معرفت پلّکانی بود

دل بستگی بی اختیار می آمد و عشق چون اَجَل ناگهانی بود

به جای فصل بهار ، یک رنگی . جای تموز ، زندگانی بود

بعد آن موسم عشق و در آخر هم جوانی بود

قرن یعنی همین یک سال ، آنقدر که خوش بودیم

کار و زحمت یه افسانه ، روز و شب می آسودیم

ضلع شرقی دو راهی ما کوچه ای داشت پر از نارنج

تک درختی شبیه دل دادن ، سنگ فرشی برای دل بردن

سقف کوچه ما کبوتر بود . کبوترانی بلند منقار

به انتهای کوچه نمی رفتیم ، گفته بودند به ما هشدار !!!!!!!!

جای آب ، شراب می بارید . مزرعه واژه ای خیالی بود

میان کوچه ما امّا ، جای یاس چه  خالی بود

بازارچه شهر ما موجود در جوار آن دو راهی بود

شرط ورود به آنجا هم بوسه با لب بی گناهی بود

غرفه ای داشت عمر می فروخت ، آن یکی عشق رُفو می کرد

گاه گاهی پریوشی آنجا بوسه را جستجو می کرد

قد کشیدیم در این کوچه ، دست به دامان درخت بلوط

دهانمان خشک از آلوچه ، هرگز فرصت دل خوری نبود

پا به پای کوچه می رفتیم ، پا به پایمان می آمد تردید

کوچه ای شبیه منظومه ، ستاره به ماه می خندید

نمی دانم دقیقا کی ، ولی یک روز بارانی

صدایم زد طنینی زشت صدایی پر از پشیمانی

صدایی خشن که به من می گفت :چه بی اندازه هراسانی

پدرم سر دو راهی بود ، قمار نسترن می کرد

مادرم عاطفه می پخت برای ولیمه مهمانی

به خانه برگشتم زود ، هوای بی کسی مسموم

مادرم سرآسیمه پرسید: عزیزکم ز چه گریانی

گفتمش از آن صدای شوم ، از آن نوای پریشانی

از آن مُهر پلیدی که ، عاقبت خورد به پیشانی

مادرم مرا بوسید ، خنده ای کرد و آهسته

در آغوش کشید کودکی ام و گفت به آهنگ دیوانی

تا زنده است مادر ، تو سرافراز می مانی

جای خون به رگهامان پرتو نورمی جوشید

گروه نوری ما سپید مثبت بود

و فشار نورمان برای زوال تاریکی می کوشید

آبشاری بود از جنس شَفَق ، از کجا می بارید نمی دانم

ولی مقصدش آن دو راهی بود

همه هم سن و سال هم بودیم ، جای درد بی خیالی بود

بال های عاشق دو راهی ما مملو از رنگ پرتقالی بود

شانه های مادرم درد نمی گرفت ، گیسوانش به سپیدی می خندید

گونه هایش در آغوش یک دیگر، مذهبش شقایق بود

خانه هایمان در آن کوچه ، عاری از در و دیوار و پنجره بود

نرده ای اگر تو می دیدی ، فرودگاه پرستوی مهاجر بود

یک نشانه برای گم نشدن ، محل پیوستن دو مرغ عشق

خلاصه نرده بود و غروب و یک معشوق و عاشقی که در حصار دقایق بود

از آنچه نباید سخن نمی گفتیم ، فرش زیر پایمان جاجیم

کفشهایمان زمین بارانی ، دُکمه نداشت پیراهنمان ، همیشه در انتظارمهمانی

چون نمی دانستیم دل شکستن را ، هرگز نمی شدیم مرتکب پشیمانی

ریا نبود در دو راهی ما که لطفی کنی تو پنهانی

همچنان ادامه دارد

سروده : بابک حادثه

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):

کاربرانی که این شعر را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا