🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دخترکی هراسان سویم شتافت!
از ته جنگل تاریکی
با چشمانی مه آلود و محزون
گذشته ای مبهم
روی پله سقوط…
یک (من) درون اوست!!!
شب جنگل را پس زده؛
یک بغل عشق با بوی بابونه مهمانش می کنم
کبوتر دل کوچکش؛
روی سینه بیقرارم آرام میگیرد!
و زندگی نفس می کشد دوباره
از عمق تبعید مهربانی…
دستان کوچکش حصاری از محبت
دور انگشتان روزگار گذرانده ام می کشد
گویی پلی ساخت تا پشت جاده مبهم ناکجا آباد ذهنم
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (6):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):
خرداد 12, 1402
درود بر شما بانو👏👏👏💐💐💐
پاسخ
خرداد 12, 1402
درود جناب حجت
بمانید به مهر🌺✨🌺
پاسخ
خرداد 12, 1402
درودبانوآجورلوی عزیز.
زیباودوست داشتنی سروده اید.
🌺🌺🌺
پاسخ
خرداد 12, 1402
درود جناب یغمایی
مهرتان را سپاس🌹
پاسخ
بستن فرم