🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
دوباره در سر من خواهشی محال افتاد
به فکر پر زدن این مرغ بسته بال افتاد
دوباره رد شدی از پیش چشم من انگار
درون چشمه دمی عکس یک غزال افتاد
هوای شهر شمالی ست آن قدر که مگر
گذار باد به آن باغ پرتقال افتاد
هوا از عطر تو پر شد برای یک لحظه
که باز در سر من خواهشی محال افتاد
و باد آمد و رقصاند روسری مرا
و باد آمد و از شانه ی تو شال افتاد
££££
و باد آمد و در قاب عکس کهنه ی ما
دلم ز دست تو چون کوزه ی سفال افتاد
ببین که عاقبت از عاشقی مکدر شد
ز بس که سنگ در این چشمه ی زلال افتاد
نه چشمه ماند و نه تصویر چشم های غزال
به قلب خسته ی من سایه ی ملال افتاد
به سر نمی رسد این قصه با رسیدن ما
چه زود نقطه ی پایان میان فال افتاد
می افتد از سرمان، رسم روزگار این است
به سیب سرخ خیالی همین که خال افتاد
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (6):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):
اسفند 6, 1394
سلام خانوم روزبهانی عزیز…
به به…
چقدر چینش زیبایی داشت..
من واقعا لذت میبرم از خوندن شعر…و روحم اوج میگیره…
و شعر شما هم بی نهایت زیباست..
به روز………………….
دست مریزدا…
زنده باشین
یاحق
پاسخ
اسفند 6, 1394
سلام و درودبانو
زیباست….
برقرارباشین
درپناه حق
پاسخ
اسفند 6, 1394
زینب بانو ماشاالله خیلی عالی قلم میزنید
خوشحالم که شاعر توانمندی چون شمارو کنارمون داریم
بسیار عالی
مرحبا بانو
پاسخ
اسفند 7, 1394
سلام
خیلی زیبا بود
موفق باشید
پاسخ
اسفند 8, 1394
مهربانو جان
خیلی عالی/مرحبا/مانا باشید
پاسخ
بستن فرم