🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
در کلبهٔ بی رونق ما نیست صفایی
جز غصّه نمانده ست به دل شور و نوایی
از عشق نشد قسمت من جز غم و حسرت
دنیا نکند با دل پژمرده وفایی
در بازی تردید و یقین عمر گران رفت
مویم به سپیدی زد و رویم به سیاهی
از بخت بدم گشت گدا معتبر آخر
شد مُدّعی مَسند والای خدایی
یک زندگی پوچ و پُر از دغدغه و ترس
زندانی خویشیم و به دنبال رهایی
محصول هوس رانی و عشقیم و به اجبار
آییم در این پهنهٔ مرموز چرایی
رنگ رُخ تو فاش کُنَد سِرِّ درونت
صبحانه خبر می دهد از شام تباهی
راهی که به اشک و غم و شیون شود آغاز
از عقل به دور است بَرَد راه به جایی
با سر به جهان آمدم و هستی نامرد
نه روی خوشی داد نشانم و نه پایی
معلوم نشد فایدهٔ عقل و خِرَد چیست
وقتی که به اجبار شوی ، راهنمایی
بستم در دیزی نشود گربه هوایی
غافل که نمانده به هوا هیچ حیایی
آنان که به ما وعده نمودند به شادی
مُردند و محقّق نشد این قول کذایی
سروده : بابک حادثه
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (9):
اسفند 26, 1400
درودجناب احمدی عزیز بسیارزیبا سروده اید.
احسنتم.
👏👏👏
پاسخ
اردیبهشت 11, 1401
درود بیکران والامقام منت نهادین پوزش مدتی نبودم دیر پاسخگو شدم 🌺🌺🌺🌺
پاسخ
اسفند 26, 1400
درودها 👏👏👏💐💐💐
پاسخ
اردیبهشت 11, 1401
درود و سپاس بیکران سرور ارجمند مهر بانو نوری منت نهادین
و پوزش به سبب دیر پاسخگو شدن 🌺🌺🌺
پاسخ
اردیبهشت 11, 1401
سپاسمندم گران ارج مهرتان افزون باد و پوزش دیر پاسخگو شدم
بله دقیقا در رد این شعر این اثر را سرودم 🌺🌺🌺🌺
پاسخ
بستن فرم