🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
میلههای استخوان یک قفس فرسوده است
سینهام عمری درونش از نفس، غم بوده است
مثل زندانی که همراهش تمام روز و شب
سالها، همپای من، این راه سخت پیموده است
چون اسیرم عمر طولانی درون کالبد
این چنین ظلمی زمان بر هیچکس ننموده است
سرنوشتم حال و احساس مرا زنجیر کرد
این چنین، بخت مرا چون خار و خس آلوده است
دیگر از آن میله های محکم عصر جوان
نیست و آزادیام یک حس نابخشوده است
آرزویی شد برایم حس آزادی چنان افسانهای
شد شبیه اشتیاق و چون هوس سرخورده است
استخوانهایی که پوکیده ز فرط خستگی
بند بند سینهام وا رفته، گویی مرده است
ادریس علی زاده
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (8):
بستن فرم