🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
پدرانمان را در آوردند
در سلاخی ها و کشتارها
و دستهایشان
هنوز هم
از خون تو رنگین است
خاک
آلوده به خون توست
دیرگاهی است
چگونه بودنم
مفهومی ندارد
چگونه زیستن ام
هر آرزو
حسرتی است
به وسعت دستهای تو
که محکوم اند به گناه
وقتی دست ام را می گیری
لبخندت
که چوبه داری است
وقتی به شکوفه می نشیند
بسنده می کنم
به لقمه نانی
که از پی اعصار
بوی نفت می دهد
و تا از پستی و بلندی های حلقوم ام
پایین برود
هزار چرخ می خورد…
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (4):