🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 چوب خط

(ثبت: 210075) خرداد 1, 1398 
چوب خط

در انتهای باریک و غبار آلود چهار سوی ذهنم
بن بست معمایی است
معمایی از جنس انجماد خاکستر
سایه پیکر دخترکی تب دار
با میخ ها یی از جنس مذاب
به تابوت تنم تکه های مجهولی را وصله می زند
من غریقی به چاه درونم
و همچون ارواح سر در گم و دست و پا گم کرده
می ترسم از آنکه چشم باز کنم
و دوباره خود را میان جهنم بهشت او ببینم
من خسته بودم از تکرار شهوت لجوج عقده ها و غرور بی منطق باورها
بشنوید سر نوشت عاشقی دیوانه را
این حکم برای من بود …
بند به زنجیر خاطرات ، تا وعده آفتاب صبح ابد
به زندان افسوس بر نعش خاموش آرزو هایم اشک خواهم ریخت…
و ناخن نفرین بر چشم کور سرنوشت فرو خواهم برد
روی دیوار سلول تنهای ام چوب خطی به نامش خواهم کشید
و رمه افکارم را با آن به سوی مرتع نیستی روانه خواهم کرد
دلم را به پنجه گرگ کابوس سپرده ام
چاره ای نیست … من هرشب در بستر رنج
قصه ای دروغ برای دلم خواهم گفت

امیر جلالی –

 

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (1):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا