🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 کودک هفت ساله

(ثبت: 217530) آبان 16, 1398 

سیب کالی به دست داشت.
دستهایش سرد بود، چون آرزویی خام.
در چشم های مشکی اش، برقِ شوق
و لب هایش، که در کنار خاطراتش غنچه شده بود.
نمی دانم به چه می اندیشید؟!
تکیه به دیوار مخروبه ای در آستانه‌ ی بی‌قراریِ غربتِ سردِ فصل.
دعا می کرد گویا.
میان اقیانوسِ آرام قلبش،
نمی دانم برای کدام آسمان ابرآلود؟! نمی دانم؟
او فقط هفت سالش بود.
و آن سوتر، گنجشکِ کوچکی که قصه ی کوچ در زمستانِ درخت، می سرود.
چشم‌هایش را به اندیشه‌های فردا دوخته بود.
در خلوتِ بی‌خیالیِ خشکِ زمینِ سرد.
چشم‌های کودک اما،
به آغوش درختی که بی پرواز مانده.
گنجشک به ساعت دوازده نزدیک می شد
و کودک روی نبض بی‌قراری زمین،
نگران سیب هایِ کالِ سرگردان بود.
لبخند می زد، در نگاهش دلتنگیِ غمگینی بود.
و زیر لب زمزمه می کرد، متفاوت تر از لرزشِ برگ هایِ پاییزِ بی سرانجام.
او در جنبشِ باغ، قدم می زد.
با رویایی که پر از سیب های کال بود.
اما دست هایش همچنان سرد بودند، چون آرزویی خام.
شبیه دست های من، نفس می کشید.
همچون خیالِ نارنجیِ پرواز گنجشکِ کوچک.
نمی دانم چرا؟!
احیانا آن کودک هفت ساله من نبودم؟!!

معصومه محمدی سیف

 

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):

نظرها
  1. مينا امينی

    آبان 16, 1398

    درود مهربانم
    زیباست
    قلمتان همیشه سبز
    مانا باشید به مهر جانم❤️❤️🌸🌸

    • آبان 20, 1398

      ممنونم از لطف شما دوست عزیزم
      نگاه تان زیباست و وجودتان پر از مهر
      شاد باشید و بردوام
      🌺🌺🌺🌺

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا