این هلالی که تماشای رُخش زیبایَست
خَم ابرویِ نگاریست که بس شیدایَست
سَرو در باغ چو دیدم ، دلِ کوکو صفتم،
گفت:این قامت یارم چه قدَر رعنایَست
ساغر لاله بدیدم که پُر از شور و شَرَست
یادم آمد که لبِ یار چه مِی پیمایَست
گو به دریا تو مزن لاف به شیدایی خویش
چشم معشوقه ی من برتر از این دریایَست
نه عجب باغ اگر آراسته از سبزه و گل
چهره ی یار مرا بین که چه بزم آرایَست
هرکجا می نگرم، روی مَهَش جلوه گرست
این نظر لایق آن نیست که نابینایَست
عاشقی را دل من روز ازل یاد گرفت
مکنش سرزنش ای زاهد اگر رسوایَست
قاسم یوسفی «ذوالفنون»