🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 حسرت…

(ثبت: 215396) مهر 5, 1398 
حسرت…

بیا کمکم کن
پیدا کنم در خیابانِ دوستت دارم، حسرتت را
آخر چرا؟
برای چه؟
غروب کرد دوست داشتنت!
مگر برای من نبودی؟
مگر برای تو نبودم؟
پس چرا دارم میخورم حسرتت را در هر لحظه؟
کجایی خوبِ من؟
مگر نمیگفتی آغوشم امن ترین جای دنیاست؟
بیا و ببین بعد از رفتنت، امنیتی نیست!
بیا و ببین تمامم از تو می گوید
و تصوری که عطری میبوست تو را، روزی چند بار مرا تا مرز دیوانگی میبرد و رها می کند
بیا و ببین حسرتت، نبودنت و نداشتنت مرا تا مرز گرفتن جانم می برد
باور کن نفسی که می کشم مدیونِ خاطراتت و عکس های دو نفریمان هستم.
بیا
و فردا آفتاب را از پنجره ای که گلدان هایش با من قهر کرده اند، بنشینیم و تماشا کنیم بهترین طلوعِ دنیا را
بیا تا حسرتِ نداشتنت را درون قفس
و پرنده را رها
و آسمان را، زیباتر از قبل ببینیم
بیا!
هر چقدر حسرتت را خوردم، کافیست‌…

#محمدرضا_نعمت_پور

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا