🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 “اومدم تا آرزوهاشو برآورده کنم”

(ثبت: 215787) مهر 13, 1398 
“اومدم تا آرزوهاشو برآورده کنم”

وقتی پدر بزرگت اومد خواستگاریم اصلا چیزی نداشت
نه خونه
نه ماشین
نه یه شغل درست و حسابی
اصلا من خبر از این خواستگاری نداشتم تا قبل از اینکه بیان خونمون
وقتی اومدند و نشستند
و حرف رو پیش آوردند
بعد از بگو و مگو
اصلا از من هم نظر نخواسته بودند
مثل الانا نبود که
تنها چیزی که من خوشم اومده بود
ازش شنیدم که میگفت
من خواستگاری نیومدم
من اومدم تا آرزوهاش رو بر آورده کنم
با این حرفش خیلی تو خودم خوشحال شدم
و بهش میبالیدم انگار عمری باهاش زندگی کردم
دیگه خوشم اومد و تنها با همون حرفش با هم ازدواج کردیم
الان هم خدا رو شکر میبینی که اوضاع زندگی خوبی داریم
و تا جایی که تونسته آرزوهام و خواسته هام رو بر آورده کرده
دیگه ما یه نفس شدیم
یه خون شدیم
و با همه چیزی که داشتیم و نداشتیم
ساختیم
دوستش دارم
و دوستم داره
همیشه خدا رو شکر میکنم که در کنارم هست
و در کنار هم با هم نفس میکشیم …
آخی چه زود خوابت برد نوه ی گلم …

#محمدرضا_نعمت_پور
1398.02.03

 

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا