🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 عشق و آرامش واقعی

(ثبت: 250613) شهریور 7, 1401 
عشق و آرامش واقعی

بخش اول

از کودکی خیلی کنجکاو بودم و دوست داشتم همه چیزو بدونم، برای همین در هر کاری سرک میکشیدم،
در مورد همه چیز فکر میکردم،
مادرم میگه خیلی دیر شروع به حرف زدن کردی، تا جاییکه خودم یادمه کودکیم هم کم حرف بودم و به خیلی چیزها توجه میکردم و در ذهنم در موردش فکر میکردم، بعضی از اقوام به من میگفتن خیره، چون نگاه میکردم ولی حواسم جای دیگه ای بود،
تا اونجایی که یادم میاد حدود پنج و شش سالگی گاهی وجود موجوداتی که قابل دیدن نیستن‌ رو درک میکردم ، به صورتی که فقط میفهمیدم کدوم سمت من هستن و حدود فاصله شون با من چقدره و این باعث ترسم میشد ولی به کسی چیزی نمیگفتم،
به همین خاطر سعی میکردم تنها نباشم توی اتاق یا خونه ،با اینکه اون موجودات هیچ آزاری به من نمیرسوندن،
حدود دو سال طول کشید که این قضیه یه مقدار عادی بشه و دیگه نترسم یا خیلی کم بترسم و کمتر بهشون توجه کنم،
ذهن فوق العاده خلاقی داشتم، در عوض حافظم خیلی ضعیف بود
طوری که در درس خوندن مشکل داشتم،
ولی تا سال پنجم نمراتم خوب بود،
در دوره راهنمایی نمرات بعضی از درسهام خیلی عالی بود بعضی از درسها افتضاح
کارهای عملیم هم عالی بود
ریز بین بودم و ظریف کاریم هم عالی بود
اونموقع خودم نمیدونستم چرا نمیتونم درسهام رو حفظ کنم و فکر میکردم شاید خنگ هستم،
تا سال سوم راهنمایی که دیگه به خاطر تنبیه های بدنی معلمها و پدر و مادرم از مدرسه و درس خوندن متنفر شده بودم اونها هیچوقت به این توجه نمیکردن که چرا من نمراتم ضعیفه و فقط من رو سرزنش و تنبیه میکردن که چرا درس نمیخونم و نمراتم پایینه
مادرم میومد مدرسه و به مدیر مدرسه میگفت کتکش بزنید تا درس بخونه،
یکی از معلمها من رو با برادر بزرگترم که پنج سال قبل در اون مدرسه درس خونده بود و یکی از شاگردهای ممتاز مدرسه بود مقایسه میکرد و میگفت تو هیچی نمیشی و تحقیرم میکرد به همین خاطر در سن چهارده سالگی زدم به سیم آخر و امتحانهای ثلث سوم رو نرفتم سر جلسه و کل ثلث غیبت خوردم، خانوادم بعد از گرفتن کارنامه فهمیدن من امتحان ندادم،
بابت همین یه کتک مفصل با چوب آلبالو از پدرم خوردم جوری که توان راه رفتن نداشتم
ولی پای حرفم موندم و گفتم من دیگه مدرسه نمیرم،

پدرم که میدید با کتک هم نتونسته من رو وادار به درس خوندن کنه گفت بیا برو فنی حرفه ای یه کاری یاد بگیر که برای خودت کسی بشی،
پدرم انباردار فنی و حرفه ای بود،
در دوره مدلسازی صنعتی ثبت نامم کرد که یکی از دوره های سخت و شش ماهه بود، دوره های سه ماهه هم داشتیم،
مربی دوره یکی از سختگیرترین مربیهای فنی و حرفه ای بود که شدیدا روی نظم کار آموزها حساس بود، و اگر یک نفر پنج دقیقه دیر وارد کارگاه میشد، یک ساعت پشت در نگهش میداشت تا تنبیه بشه،
دوره شروع شد، و ما غیر از کارهای عملی، نقشه کشی و نقشه خونی صنعتی رو هم به صورت مقدماتی باید یاد میگرفتیم،
و با آموزشهایی که به ما میدادند متوجه شدم من مجهولات نقشه کشی رو خیلی راحت متوجه میشم و کم کم مربی و بقیه کارآموزها متوجه این مسئله شدند و این روند ادامه داشت تا جایی که همدوره ای هام به من میگفتن مهندس و ازم کمک میگرفتن،
مربیمون اوایل دوره رفت پیش پدرم و گفت آقای بهنام پسرت نابغست ،بفرستش درسش رو هم ادامه بده
و پدرم میگفت خودش نمیخونه وگرنه من که از خدامه ادامه تحصیل بده،
اواسط دوره مربیمون سر یکی ازکلاسهای تئوریمون گفت من در این بیست سالی که مربی بودم مثل تو ندیدم حتی اونهایی که دیپلم داشتن و یا بالاتر از دیپلم بودن ،
من هم از تعریفهای مربیمون خیلی لذت میبردم
دوره مدلسازی که تموم شد مربیمون پیشنهاد داد که من حتما دوره نقشه کشی هم ببینم،
پدرم نقشه کشی من رو ثبت نام کرد با اینکه من مدرک سیکلو نگرفته بودم و قانونٱ حق شرکت در این دوره رو نداشتم،
مربی دوره نقشه کشی تازه بازنشسته شده بود و یک مربی جدید جایگزین شده بود و من و پدرم رو نمیشناخت
بعد از ثبت نام برای اینکه دوره صبح و بعدظهر رو از هم تفکیک کنن، ازمون یه امتحان هوش گرفتن که تستی بود
کسانی که نمرات بالاتری میگرفتن برای شیفت صبح انتخاب میشدن و من هم صبحی شدم
اول دوره مربیمون با من خصوصی صحبت کرد و گفت آقای بهنام شما نمیتونید این دوره رو با موفقیت سپری کنی ،به خاطر خودت میگم که وقتت حدر نره و اگر پدرت همکارم نبود اجازه شرکت در این دوره رو نمیدادم،
گفتم استاد من میتونم، مدلسازی هم با نمره بالا مدرک گرفتم، نقشه خونیم از همه بهتر بوده،
مربیمون که انگار حرفهای من رو جدی نگرفته باشه گفت مدلسازی با نقشه کشی فرق داره ،از من گفتن بود ،ولی قول بده دو هفته اول که گذشت و اولین امتحان رو گرفتم اگر دیدی نمیتونی خودت از ادامه دوره انصراف بده، من هم قبول کردم،
دو هفته گذشت و استاد انواع خط و مجهول یابی رو بهمون درس داد و روز چهارشنبه آخر وقت نفری سه تا برگ مجهول به ما داد و گفت ببرید منزل جوابهارو پیدا کنید فردا بیارید با خودتون،
فرداش برگه هامون رو دادیم و استاد برگه هامون رو برد منزل و شنبه با خودش آورد ،
اول صبح وارد کلاسمون شد و با عصبانیت یه دوری در کلاس زد و یه نگاه مرموزی هم به من کرد و گفت بهنام بیا دفتر،
یکم جا خوردم و پشت استاد به دفتر رفتم
استاد نشست و گفت بشین من هم نشستم
گفت در منزل برادر یا خواهر بزرگتر داری ،گفتم بله یه برادر بزرگتر دارم ،گفت تحصیلاتش چیه گفتم پیش دانشگاهی میخونه ، گفت مجهولهارو برادرت برات حل کرده؟ من که جا خورده بودم از این سوال گفتم نه استاد برادرم یکی دو بار هم از من کمک گرفته در مجهول یابی،
استاد که انگار باز من رو باور نکرده باشه گفت واقعا؟
گفتم بله استاد،
یکم دیگه با تعجب نگاهم کرد و گفت برو سر کلاس
اومدم داخل کلاس ،استاد پشت من وارد شد و گفت صندلی هاتون رو بردارید برید پای تخته
سالن درازی داشتیم که دو طرف سالن میزهای نقشه کشیمون بود و انتهای این سالن یه تخته بزرگتر داشتیم که کلاسمون بود ،
با صندلی هامون رفتیم پای تخته نشستیم
استاد نشست پشت میزش و چند ثانیه با عصبانیت بهمون نگاه کرد و بعد بلند شد و گفت من دو هفتس دارم گلوی خودم رو برای شما پاره میکنم هر چی میپرسم یاد گرفتید همه میگید بله ،چند بار پرسیدم اگر هر درسی رو یاد نگرفتید بگید تا دوباره توضیح بدم ،
حالا بعد از دو هفته بین سی و شش نفر کار آموز فقط یک نفر؟
تا اینو شنیدم رنگم پرید و بقیه کار آموزها هم شرمنده و کنجکاو به هم نگاه میکردن،
برای من قابل باور نبود که به غیر از من کسی نتونسته مجهول هارو پیدا کنه ،
استاد یکم دیگه سکوت کرد و گفت آقای بهنام بلند شو تا همه شمارو ببینن،
من هم با کلی خجالت از جام بلند شدم و از نگاه بقیه کارآموزها بیشتر شرمنده شدم،
استاد گفت آقای بهنام بلند جواب بده تحصیلاتت چقدره ،گفتم سوم راهنمایی ، استاد با صدای بلند به بقیه کار آموزا گفت خاک بر سر همه تون،
و من باز هم شرمنده تر شدم و با رنگ پریده سرم رو انداختم پایین،
استاد گفت پدر آقای بهنام همکارمون بودن و به خاطر همین با پارتی ثبت نام شدن و من مخالف دوره دیدن ایشون بودم ولی امروز ثابت کرد لیاقتش از همه شما بیشتره،
بعد گفت بشین ، اون دوره هم تموم شد و وارد مراحل بعدی زندگی شدم،
تا اینجارو برای این گفتم که یه مقدار هوش و حواس خودم رو معرفی کرده باشم ،

بخش دوم

در خانواده ای بزرگ شدم که مادرم آدم معتقد به اسلام و نماز و قرآن خون بود از اون آدمهایی که نمازو روزشون قضا نمیشه و نماز شب میخونه ،
پدرم هم به اسلام اعتقاد داشت ولی گاهی نماز میخوند گاهی نمیخوند و به دلیل زخم معده روزه نمیگرفت ،ولی آدم ساده و خوبی بود و همیشه خیرش به دیگران میرسید ، ،همه دوسش داشتن آدم خوشرو و خونگرمی بود،
ما چهار برادر و دو خواهر هستیم که من پسر دوم هستم برادر بزرگترم اهل نماز و روزه بود ولی من به خاطر اینکه همرنگ جماعت باشم گاهی نماز میخوندم و روزه میگرفتم ،
همیشه دنبال دلیل منطقی و عقلانی برای کارهام بودم ،
و همیشه به خدا فکر میکردم که خدا کیه و چجوری میشه تصورش کرد،
دلم میگفت خدا وجود داره ولی به خیلی چیزها شک داشتم، سالها سوالهای بدون جواب زیادی داشتم که خجالت میکشیدم از کسی بپرسم،
حوصله کتاب خوندن هم نداشتم چون کلا با فهمیدن از طریق خوندن مشکل داشتم و تمرکزم رو از دست میدادم ،ولی به جاش قدرت درک و یادگیری از طریق شنواییم خیلی بالا بود
تا زمانی که کم کم اینترنت اومد، گوشیهای موبایل هوشمند ، نرم افزارها و سایتهای ارتباط مجازی ،فیس بوک، ویچت، لاین ، وایبر ،واتساپ ، اینستاگرام و تلگرام ،یکی یکی با هم رقابت میکردن ، و فیلتر میشدن
در مسنجر لاین که قابلیت پست گذاری داشت یه کانال زدم و شروع کردم به مطالعه مطالب مختلف و چون به طب سنتی خیلی علاقه داشتم بیشتر مطالبم مربوط میشد به طب سنتی ،ولی از عرفان و فلسفه هم پست میذاشتم،گاهی هم شعرهای پند آموز،
اعضای کانالم کم کم از هزار نفر گذشت ،یک روز به یک گروه دعوت شدم که در اون گروه اعضا در مورد وجود خدا با هم تبادل نظر و بحث میکردن
و اعضای باسواد زیادی داخل گروه بودن،
من خودم رو در حد اونها نمیدیدم و در بحثها شرکت نمیکردم ولی به خاطر کنجکاویم تمام بحث هارو دنبال میکردم،
تعدادی از اعضای کانال وجود خدارو به چالش کشیده بودن و از دین و قرآن ایراد میگرفتن
و برای باورهاشون دلیل و استدلال میاوردن ، گاهی آیه ها و سوره هارو با هم مقایسه میکردن و میگفتن که قرآن که میگید کلام خداست پر از تناقضه ،مذهبیون زیادی هم بودن که همیشه در حال بحث و تفسیر و جواب دادن به سوالهای بی خداها بودن،
مدت زیادی به خاطر کنجکاوی و تشنگی خودم برای دانستن پیگیر این گروه و گروهای جدید دیگه بودم حدود دو سال ، تا اینکه به خودم گفتم باید آیه های ارسالی در فضای مجازی رو خودم مقایسه کنم با قرآن،
و شروع به مقاسه کردم دیدم متنها دقیقا همونه و درسته،
چون خودم خیلی نکته سنج و ریزبین بودم به خودم گفتم بذار خودم یه بار کامل متن فارسی رو بخونم و ببینم دیگه چه ایرادهایی میشه از قرآن گرفت ،
شروع به مطالعه کردم و با مداد دور نکته هایی که به نظرم میرسید مهمه یا جای بررسی داره خط میکشیدم و جلو میرفتم،
بعد از یک هفته دیدم خوندن طولانی داره چشمام رو اذیت میکنه و وقت خوندن از همه کارهام میوفتم و فقط در منزل میتونم بخونم ،
در حالی که در محل کارم یکسره دارم با هندزفری بولوتوث موزیک گوش میدم
به فکرم رسید قرآن صوتی رو دانلود کنم و با هندزفری گوش کنم اینجوری هم بهتر متوجه میشم هم چشمام اذیت نمیشه هم از وقتم بهتر استفاده میکنم
ده جزء قرآن رو دانلود کردم و داخل گوشی ریختم و شروع به گوش دادن کردم،
روز اول متن عربی و فارسی رو با هم گوش کردم و این ناراحتم میکرد چون هم از زبان عربی بدم میومد از دوران تحصیل هم اینکه نیازی نداشتم به شنیدن متن عربی چون متوجه نمیشدم ،
چند روز وقت گذاشتم با لپتاپ متن فارسی رو از عربی جدا کردم و از فرداش فقط متن فارسی رو گوش میدادم، بعد از یه مدت متن فارسی کامل رو گیر آوردم و دانلود کردم،
تقریبا تمام زمان کارم رو در حال گوش دادن و تفکر در مورد موضوعات قرآن بودم ،
حداقل شش ساعت ، گاهی که اضافه کار میموندم ده ساعت در روزم رو با گوش دادن متن فارسی قرآن میگذروندم،
داستانهای قرآن خیلی جذاب بود و از گوش دادنشون غیر از نکته سنجی لذت میبردم
احساس کردم این کتاب داره حال دلم رو خوب میکنه و با اتمامش از نو شروع میکردم و چون زمان زیادی میذاشتم دوباره تموم میشد و از اول شروع میکردم،
بعد از دو ماه احساس کردم شنیدن قرآن جدا از داستانهاش و نکته هاش من رو خیلی آروم کرده و حالم رو عوض کرده و این حال هیچوقت با گوش کردن موسیقی به من دست نداده بود،

بخش سوم

من از شنیدنش خیلی بیشتر از موسیقی لذت میبرم ،
طوری که مثل اعتیاد شده بود برام و نمیتونستم یک روزو بدون قرآن بگذرونم و هر وقت هم در خونه تنها میشدم فقط ترجمه قرآنو گوش میدادم و دیگه هیچ علاقه ای به هیچ موسیقی ای نداشتم،
نزدیک به یکسالو همینطور گذروندم،
یک روز که در خونه تنها بودم و داشتم قرآن گوش میدادم اتفاق عجیبی برام افتاد،
به ادراکی رسیدم که شدیدا باعث حیرتم شد متوجه نوری متفاوت شدم
یک لحظه هنگام پلک زدن درکش کردم و وقتی توجه کردم بهش دیدم نیست، انگار همزمان با پلک زدنِ من نور از جایی تابیده شده باشه
بعدازظهر بود نور خونه کم بود ولی تاریک نبود لامپی هم روشن نبود
نور خورشید هم مستقیم به داخل خونه نمیرسید
اول فکر میکردم که با چشم دیدم،
اهمیت ندادم و دوباره شروع به گوش دادن کردم
بعد از کمتر از یک دقیقه دوباره متوجه وجودش شدم و باز نگاه کردم نبود،
سمت راستم روی دیوار حدود دو متر جلو تر و یکو نیم متر سمت راست
به خودم گفتم نکنه فشارم افتاده
یکم چشمام رو بستم و پلکام رو روی هم فشار دادم و با انگشت چشمام رو مالیدم در همین حین متوجه شدم من با چشم بسته هم دارم اون رو میبینم
و دوباره با چشم نگاه کردم و چشام رو میبستم و فکر میکردم شاید پشت پلکمه،
با چشم بسته بهتر درکش میکردم،
هیجانزده شدم که این چیه من میبینم نکنه توهم زدم،
اولش مثل یک نور سفید خیلی ضعیف توجه من رو جلب کرد،
در حالی که نمیدیدیم و میدیدم گیج و حیرت زده شده بودم
یک نور بیرنگو درک میکردم که مثل شیشه اصلا قابل دیدن نبود ولی برای من واضح قابل درک بود و مبدا و مقصد نداشت،
در حالی که هنوز در آرامش شنیدن قرآن بودم اون من رو آرام تر میکرد و حس خیلی خوبی به من میداد،
با بستن چشم و توجه بیشتر به اون نور متوجه شدم که فقط اونجا نیست و همه جا هست حتی در من جاریه،
کل حواس من رو به خودش جلب کرده بود ،
اصلا دوست نداشتم چشمام رو باز کنم و به چیز دیگه ای غیر از اون عاشقانهٔ آرامبخش فکر کنم
من رو حیرت زده و شدیدا خوشحال کرده بود
جوری دل من رو برده بود که از شدت سبکبالی و آرامش احساس بی وزنی میکردم و انگار دارم روی ابرها راه میرم، دوست داشتم در همون حال بمونم تا ابد ،
همینطور که مست اون نور شده بودم متوجه شدم این نور که دارم درکش میکنم ذکر سبحان اللهِ که از تمام ذرات آفرینش جاریه ،
من نورِ ذکر سبحان الله رو از تمام آفرینش درک میکردم،
مبهوت جذابیت و آرامبخشیش شده بودم،
این نور رو از تمام کهکشانها ستاره ها فضای خالی بین ستاره ها و حتی از جاهایی که هیچ تصویر و تصوری نسبت بهشون نداشتم درک میکردم،
درک این نور باعث شد تصاویر ذهنیم خیلی بهتر و واضح تر از قبل مجسم بشن در ذهنم
چند تا نفس عمیق کشیدم
یک مقدار حواسم رفت سمت نفس کشیدن خودم،
متوجه شدم با نفس کشیدن دارم ذکر یاهو میگم
هر دم یا و هر بازدم هو بود،
تپش قلبم هم راحت شنیده میشد و متوجه شدم قلبم با هر تپش یکبار الله میگه،
خیلی فکرم باز شده بود،
همه چیزو بیشتر از قبل درک میکردم
فهمیدم آفرینش خداوند مافوق تصوّر با علم بشره و بشر هر قدر هم پیشرفت کنه باز هم نمیتونه آفریده های پروردگارو تصور کنه چه برسه به اینکه بخواد ببینه
فهمیدم بُعدی وجود داره که انتقال اطلاعات در اون نیازی به وجود زمان نداره
و فاصله و مقدار در اون بعد معنا نداره ،
در اون بُعد همه اطلاعات بُعدهای مختلف آفرینش یکجا موجوده ،مثال بخوام بزنم که قابل درک باشه مثل این میمونه که همه اطلاعات آفرینش به صورت زنده در کوچکترین ذره خلقت وجود داره و میتونه به هر اندازه ای در بی زمانی قابل درک بشه
و من فقط داشتم ذکر سبحان اللهِ ذرات آفرینش رو از اون بُعد درک میکردم،
بشر هیچوقت نمیتونه با علم مادی همه این اطلاعاتو در کوچکترین ذره خلقت تصور کنه چه برسه به اینکه بخواد استخراجش کنه یا در اختیارش بگیره،
اون نور دیدنی نبود درک کردنی بود،
من با ذرات وجودم میفهمیدمش
و شدت عاشقانه بودنش انقدر عمیق بود که من رو در دقایق اول عاشق کرد، عاشق خداوند و آفرینش پر عظمتش
به هر چیزی نگاه میکردم یا فکر میکردم اون ذکرو درک میکردم
به خودم اومدم دیدم لباسهام خیس عرق شده و دارم میلرزم،
اون نور زنده بود و از سراسر آفرینش قابل درک بود، خجالت میکشیدم که تا قبل از این متوجه حضورش نشده بودم،
احساسات من نسبت به دنیای مادی عمیق تر شده و ادراکاتم قوی تر شده بود
با یک نشاط خیلی زیاد و حیرت زده از درخونه رفتم بیرون جلوی در تا چشمم افتاد به درخت اقاقی تو دلم به درخت اقاقی میگفتم تو چقدر زیبایی ،
چرا من تا حالا متوجه این همه زیبایی نبودم،
رنگ برگها یه شفافیت و طیف جدیدی داشت همون سبز بود ولی زیباتر،
به ساختمونها نگاه کردم، زمین، آجر، سنگ، سفال ساختمان نیمه ساز همه اینها به قدر همون درخت برام زیبایی داشتن
آسمون رو نگاه کردم دیدم رنگ آسمون خیلی خوشرنگ تره و هوا فوق العاده شفافه انگار آلودگی نداره،

بخش چهارم

به هر چیزی که نگاه میکردم انگار دارم به معشوقم نگاه میکنم و اون هم داره من رو عاشقانه نگاه میکنه
دلرحمی شدیدی پیدا کرده بودم نسبت به همه موجودات ، راه میرفتم حواسم به این بود که یه موقع مورچه هارو لگد نکنم
و دوباره بعد از پنج _ شش سالگی که وجود موجوداتی نامرئی رو درک میکردم و ازشون میترسیدم، احساسشون میکردم با این تفاوت که اصلا ازشون نمیترسیدم
و حتی بهشون سلام میکردم و بهشون لبخند میزدم بدون اینکه ببینمشون،و مطمئن بودم که اونها با من کاری ندارن و نمیتونن اذیتم کنن،
یه مدت هم در فضای مجازی در موردشون تحقیق کردم که اطلاعاتم در موردشون بیشتر بشه،
این لبخند زدنهای به ظاهر بی دلیل انقدر زیاد شده بود که میترسیدم توسط دیگران جلب توجه کنم و مسخره بشم،
از اونموقع به بعد چشمام بهتر میدید هم روز هم در دیدن جزئیات در تاریکی
گوشهام صداهای پرنده هارو از فاصله های دورتر با جزئیات بهتری میشنید و این صدا ها هم برام لذتبخش شده بود گاهی حرف آدمهایی که با هم آهسته صحبت میکردن که کسی متوجه نشه رو متوجه میشدم و غیر از یک مورد که همسر سابقم با مادرش در اتاق در حال صحبت کردن در مورد من بودن بقیه رو به روشون نیاوردم
که وقتی صحبتهای همسر سابقم رو بازگو کردم با صدای بلند با تعجب از داخل اتاق گفت تو حرفهای مارو شنیدی؟ و فکر میکرد من عمدا گوشام رو تیز کردم تا صداشون رو بشنوم ،و صدای صحبت کردنشون رو کمتر کردن غافل از این که من باز هم دارم میشنوم و به روشون نمیارم، و چون از ایشون جدا شدم و شاید راضی نباشه از مسایل شخصی که با ایشون داشتم چیزی نمیگم،
بویاییم قویتر شده بود به قدری که از سر کار برمیگشتم از بیرون خونه میفهمیدم غذا چی داریم
و ذهنم به قدری باز شده بود که سؤال هایی به ذهنم میرسید که تا قبل از اون به ذهنم نرسیده بود چه برسه به اینکه بخوام دنبال جوابشون بگردم
سوالهارو با فکر کردن بهشون با استفاده از آموخته هام از طریق قرآن گوش کردن میتونستم جواب بدم،
با فکر کردن به جواب قطعی میرسیدم
جوری که در مورد درستی جواب به یقین میرسیدم
برگشتم به خونه با هیجان به فلسفه آفرینش خدا و اینجور مسائل فکر کردم
هر سوالو در کمتر از یکی دو دقیقه به جواب کاملش میرسیدم و این خیلی لذتبخش بود جوری شگفت زده میشدم از درستی جوابها که با خودم میگفتم اگر به دیگران بگم جواب این سوال رو همهٔ دنیا شگفتزده میشن
و بلافاصله بعد از سوال اول سوال دوم میومد به ذهنم و دو سه دقیقه تا جواب و سوالهای بعدی و جوابها،
تا زمانی که به آخرین سوال و مهمترین سوال میرسیدم و با دریافت جواب آخرین سوال از شدت حیرت آور بودن اون جواب مغزم ریست میشد و دیگه هیچ کدوم از سوالها و جوابهارو به یاد نمیاوردم
مثال میزنم، انگار دارم از یک چاه پله به پله بالا میرم تا به بیرون چاه برسم هر سوال و جواب یک پله بود که من از اون بالا میرفتم و به بیرون چاه نزدیک میشدم وقتی آخرین پله رو بالا میرفتم و سرم از چاه بیرون میرفت چیزی میدیدم که باعث میشد از شدت حیرت بیهوش بشم و به داخل چاه بیفتم وقتی به هوش میومدم یادم رفته بود که من چند پله بالا رفتم و بیرون چاه چی دیدم
حدود سی دقیقه این فکر کردن به سوال و جوابها طول میکشید
که بعضی از این سوالهای پیش اومده برام به قدری پیچیده بود که احتمال میدم هیچ بشری تا حالا بهش فکر نکرده باشه،
چون تنها چیزی که از اون سوالها در ذهنم مونده بود این بود که اون سوالها برام جدید بود
جواب همه سوالها انقدر کافی و قانع کننده بود که به یقین میرسوند من رو و حیرت زده میشدم
بعد از پاک شدن حافظم از سوال و جوابها، به خودم میومدم احساس ضعف جسمی شدیدی داشتم و خستگی خیلی شدید و تاریه دید
حدود پونزده دقیقه طول میکشید تا یه مقدار سرحال بشم
بعد از سرحال شدن انقدر بی انرژی بودم که توانایی دوباره فکر کردن به سوالها و جوابهارو در اون روز نداشتم،
و میدونستم که اونروز دوباره هر چقدر فکر کنم فایده ای نداره به یکی از اون سوالها هم نمیرسم چه برسه به جوابها
در روزهای بعد که انرژیم کامل بود باز به خاطر اینکه سوال و جوابها خیلی شگفت انگیز و حیرت آور بود برام ، دوباره شروع به فکر کردن میکردم به اینکه سوالها چی بود و یافتن جوابها با نیت اینکه در حافظم بمونن،
با فاصله دو یا سه روز در میون دو بار دیگه در محل کارم این اتفاق افتاد و قبل از فکر کردن به ذهنم رسیده بود که ای کاش میتونستم سوالها و جوابهارو بنویسم،
ولی امکانش وجود نداشت،
زمان فکر کردن با چشمان باز این دنیارو نمیدیدم و از این دنیا جدا میشدم،
دفعه دوم هم تکرار شد و دوباره همه سوالها و جوابها از حافظم پاک شدن،
دفعه سوم که سوال و جوابهارو تکرار کردم جوری حافظم پاک شد که تا یک ساعت اسم خودم رو به یاد نمی آوردم و چهره همکارام برام آشنا نبود و ساعت و روز و ماه و سالو به کل فراموش کرده بودم ،و جون راه رفتن هم نداشتم،
به خاطر همین دیگه سعی نکردم به اون سوالها فکر کنم چون بیش از اندازه من رو خسته و بی جون میکرد چه جسمی چه فکری که بیشتر فکری بود
چون نتیجه ای نداشت دونستن سوال و جوابهایی که بعد از دونستن فراموش بشن،
هیچ خاصیتی نداشت تکرار دونستنش،

بخش پنجم

درک اون نور حدود دو هفته طول کشید
در اون دو هفته خیلی خواب میدیدم و خوابهام رو فراموش نمیکردم و با فکر کردن به خوابهام اکثرا تعبیرشون رو متوجه میشدم و اکثر خوابهام تعبیر میشد
بعد از درک اون نور ذائقه من در مورد خیلی چیزها تغییر کرد که همه رو نمیتونم بگم،
فقط چند تاشون رو میگم،
وقتی نماز میخوندم اون نور برام قابل درک تر میشد احساس میکردم تمام ذرات آفرینش از نماز من دارن تاثیر مثبت میگیرند و با من همراه شدن این حس انقدر لذت بخش بود که دوست نداشتم نمازهام تموم بشه
و با شوق و ذوق شروع کردم به خوندن نماز شب،
از موسیقی بیزار شدم جوری که شنیدن موسیقی با ساز حالم رو بد میکرد یه حالت جدیدی بد تر از حالت تهوع در فکرم اتفاق میوفتاد که قابل تحمل نبود و فقط بعضی از مداحی ها و یا بدون ساز خوندن بعضی از خواننده ها من رو اذیت نمیکرد و برام قابل تحمل بود
و گوش کردن قرآن به قدری به من آرامش میداد که هیچ موسیقی ای به گوشم زیبایی نداشت
قبل از این اتفاق خیلی موسیقی گوش میدادم
و آرشیو بینظیری از انواع موسیقیهای داخلی و خارجی با کلام و بیکلام داشتم که چون دیگه میلی بهشون نداشتم همه رو حذف کردم،
خیلی چیزها برام بی ارزش شد
اکثر تزئینی‌جات و لوازم گرانقیمتو که میدیدم حالم رو بد میکرد
خودم هم چند تا وسیله شخصی گرانبها و آنتیک داشتم رد کردم رفت
بعد از گذشت حدود دو هفته متوجه شدم خیلی چیزها داره من رو اذیت میکنه
دیدنی ها و شنیدنی ها، به دلایلی مثال نمیزنم
زندگی برام سخت شده بود،
میدونستم اگر برای دیگران تعریف کنم هیچکس من رو درک نمیکنه و مجرم میشم به توهم،
به خاطر همین خودم خواستم این حالتم از بین بره و مدتی قرآن گوش دادنو ترک کردم
چون سختم بود خیلی از مسائلی که درک میکردم، دوست داشتم اون نور و شدت آرامش و عاشقیش رو دیگران هم درک کنند و مطمئنم اگر همه اون نور رو درک کنند تمام مشکلات بشریت از بین میره
چند بار سعی کردم قسمتی از تجربیاتم رو به دوستانی که احساس میکردم باهوش تر و مذهبی تر از بقیه هستند منتقل کنم،
میدونستم قابل باور نیست براشون، و حتی یکی از دوستانم بعد از چند مدت بهم میگفت تو یه مدت یه جور دیگه شده بودی و پیش خودش میگفته من قاطی کردم
در اون دو هفته ای که من اون نور رو درک میکردم تنها راهی رو که بتونم به دیگران بگم چی دیدم این دیدم که اونارو در شرایط خودم قرار بدم
شروع به رایت سی دی صوتی قرآن فارسی کردم
سی دی هارو بین دوست و آشنا و فامیل پخش میکردم حدودا دو بسته کامل سی دی رایت کردم گفتم شاید تعدادی از ادمها به خواست خدا گوش کنن و به تجربه شگفت انگیز و بینظیر من برسند
ولی نتیجه ای نداشت چون اگر میرسیدن به من اطلاع میدادن که ندادن،
بعد از اون حال وقتی صحیفه سجادیه یا دعای عرفه یا مناجات امیرالمؤمنین میخوندم موهای بدنم سیخ میشد از شدت عمق معانی ای که تا قبل از اون با خوندن درکشون نمیکردم و حیرت زده میشدم از شدت معرفت امامان شیعه
و اشکم بی اختیار میریخت
همون سال در ماه محرم زمانی که کنار دسته راه میرفتم و عزاداری رو تماشا میکردم یهو یه حزن عجیب غریبی به جونم افتاد که همچنین غم و ناراحتی رو تجربه نکرده بودم ، انقدر شدید و غریب بود که توان فریاد زدن نداشتم و در دلم به خدا میگفتم نجاتم بده،
اگر خبر فوت همه بستگانم رو یکجا به من میدادن یک دهم این غم به جونم نمیوفتاد،
احساس میکردم قلبم داره از سینم بیرون میاد ،
یک لحظه با خودم گفتم شاید داره روح از بدنم جدا میشه، این حالت کمتر از یک دقیقه بود و دو بار در دو روز اتفاق افتاد، و اون زمان نفهمیدم دلیل اون اتفاق چی بود،
خیلی از اتفاقها رو یادم رفته و گاهی یهو یادم میوفته
اون حال عاشقی رو و آرامشش رو خیلی دوست داشتم ولی باید تلخیهاش رو هم میپذیرفتم و این ظرفیت در من نبود، مثلا به خاطر اختلاف عقیده با همسرم باعث شده بود حتی در زندگی زناشوییم هم تاثیر منفی بذاره
در مورد کیفیت اون آرامش اگر بخوام بگم به قدری عمیق و شدید بود که حاضر نبودم 1 دقیقه از اون آرامش رو با کل نعمتهای این دنیا عوض کنم جنس آرامشش فرق داشت،
انگار تمام آرامش این عالم رو یکجا به من دادن
و شدت عاشقی هه از عاشقی زمینی خیلی شدیدتر،
جوری که به تمام موجودات به ظاهر بی جان عشق میورزیدم و عشق دریافت میکردم
از شدت عاشقانه بودن این ذکر به سبکبالی خاصی میرسیدم و گاهی تا مرز بیهوشی میرفتم،
یه چیزی بین خواب و بیداری،
به خودم میگفتم بشر با این همه غرور کجارو میخواد بگیره و به کجا میخواد برسه
ما در مقابل خاک و بقیه موجودات به ظاهر بی جان که همه جاندارند خیلی بیشعور تر و بی معرفت تریم چون اونها عاشق خالقند و ما اندر خم ابروی معشوق زمینی حیرانیم
عاشقانه ای که درکش من رو از خود بیخود میکرد
و باعث شد که هر لحظه برای هر کاری از خدا مدد بطلبم و روزانه شاید صدها بار بسم الله بگم
اتفاقات دیگه ای هم برام رقم خورد در مورد مشاوره دادن به مشکلات دیگران که با فکر کردن به مشکلات دیگران راه حل مشکلاتشون رو پیدا میکردم مشکلات خیلی خاص با راه حلی خیلی ساده برطرف میشد یه نمونه مثال میزنم
یه روز یه خانمی در پی وی پیام دادن که مشکلی دارن و من رو دکتر خطاب کردن در مسنجر لاین حدودا سال نودو سه
به ایشون گفتم که خانم من دکتر نیستم
ولی مشکلتون رو بگین اگر تونستم راهنماییتون میکنم
چون در لاین پیجی داشتم با بیش از هزار نفر عضو که مطالب طب سنتی میزاشتم
این خانم گفتن که در خانه دانشجویی وقتی تنها هستن حضور یکنفرو حس میکنن
گفتن یه خانم با چادر سفیده که وقتی میخوابن میاد بالای سرشون یا وقتی نماز میخونن میاد پشت سرش می ایسته
گفتم اذیتتون هم میکنن گفتن نه فقط اظطراب پیدا میکنن
من بدون اینکه خیلی فکر کنم یه نسخه دادم به ایشون
گفتم چادر نمازتون رو گلاب بزنید بزارید زیر سرتون بخوابین
این خانم فردای اون روز اومدن تشکر کردن و گفتن مشکلشون کاملا رفع شده و دیگه اون خانم حضور ندارن و چند روز هم پیگیر شدم و مطمئن شدم مشکلشون برطرف شده
که همه اینها تاثیرات گوش کردن به متن فارسی و تفکر کردن در قرآن بود
میگفتن برای این مشکل چند بار پیش روانپزشک رفتن و دارو هم مصرف کردن ولی تاثیر نداشته
در گوش دادن به قرآن که مثل اعتیاد شده بود برام و آرامش بخش بود متوجه شدم تمام مشکلات بشر با توجه کردن و درک قرآن برطرف میشه
همه مشکلات حتی بیماریها و همه این مشکلات به خاطر بی توجهی و دوری از کلام خداست،
در گوش کردن دفعه اول یه برداشتی میکردم و در گوش دادنهای بعدی برداشتهای عمیقتر و کاملتری داشتم و هر بار تکرار میشد باز هم اطلاعات جدیدی دریافت میکردم و مثل یک چشمه تمام نشدنی و تازه بود برام،

بخش ششم

خلاصه بعد از اون دو هفته به حالت قبلی برگشتم
و بیشتر وقتمو گذاشتم برای فضای مجازی و از اون گروه هایی که در مورد وجود خدا بحث میکردن خارج شدم چون یافته های من سندیت نداشت که بتونم جواب قانع کننده به بیخداها بدم
بعد از ارسال ترجمه چندین آیه در اون گروه ها ازشون خارج شدم و عضو یک گروه ادبی شدم که اکثر شاعرانش بچه مذهبی بودن و اکثرا اشعار آئینی میگفتن،
بعد از چند روز با روال اون گروه آشنا شدم ،
برنامه بداهه سرایی و نقد اشعار اعضای گروهو دنبال میکردم ،
کم کم احساس کردم ایرادات وزنی اشعارو به صورت سماعی متوجه میشم ،
با اینکه شناختی از عروض و آرایه های ادبی نداشتم سعی کردم در بداهه سرایی ها خودم رو محک بزنم و با تشویق دوستانم در گروه بیشتر علاقه پیدا کردم به شعر ،
تا قبل از اون گروه اصلا اهل شعر و ادبیات نبودم و حتی فرق قافیه با ردیف و تفاوت قالبهای شعرو نمیدونستم،
کم کم شروع کردم به غزل سرایی و نقد اشعارم توسط شاعران گروه کم کم آرایه های ادبی و عروضو یاد گرفتم
و نام شاعرو یدک کشیدم ،
با این حال علاقه ای به شعر گفتن نداشتم و گاهی برای دل خودم شعر میگفتم غیر از یکی دو سال اول خیلی کم شعر میگفتم و بعضی از سالها اصلا شعر نمیگفتم و سرگرم مشکلات زندگی و زن و بچه بودم
قبل از اون اتفاق خودم رو محک نزده بودم که ببینم میتونم شعر بگم یا نه،
ولی بعد از اون اتفاق خیلی احساساتی تر شده بودم و قوی بودن احساسات در شعر گفتن خیلی تاثیر داره،
عکس العمل بعضی از دوستانم که خوب من رو میشناختن بعد از اینکه اولین شعرهای من رو خوندن جالب بود ، یکی از دوستانم میگفت تو یه چیزیت شده ،سرت به جایی نخورده؟ چجوری یهویی شاعر شدی تو که تو این فازها نبودی،
خلاصه یه مدت هم اینجوری گذروندم تا اینکه یک روز از طرف یک نفر ناشناس در تلگرام پیامی برام فرستاده شد که من رو به راه نور دعوت کرد،
وارد کانالشون شدم دیدم کلی پیام فرستاده شده از طرف کسانی که بعد از ورود به طریقت قادری کسنزانی به آرامش رسیدن و مشکلاتشون برطرف شده و حتی صحبت از نورانی شدنشون میکنند
کنجکاویم دوباره گل کرد که بدونم راه و روششون چیه شروع به مطالعه مطالب و دیدن کلیپ و شنیدن صوتی های مربوط به این فرقه شدم
و متوجه شدم این عزیزان تمام دستورات شریعت اسلام رو رعایت میکنن و شروع طریقت گرفتنشون با توبه به درگاه خدا و بیعت مستقیم به دست پیر طریقت یا بیعت با پیر طریقت توسط خلیفه‌هایی که پیر برگزیده‌ شروع میشه و به گفته اهل طریقت با این بیعت دانه نور معرفتی در دل مرید کاشته می‌شه که مرید با نگه داشتن توبه خود و بیان اذکار نوزده گانه طریقت میتونه دانه این نور معرفتو به درخت تنومندی بدل کنه،
در این طریقت به غیر مداومت در ذکر گفتن دو روز دوشنبه و پنج شنبه رو روزه مستحبی می‌گیرن مریدان این طریقت همواره با وضو هستن و الله را حاضر بر تمام اعمال خود می‌دونن،
خلاصه من هم برای آشنایی بیشتر و بالا رفتن اطلاعاتم با توبه وارد طریقت شدم و شروع به گفتن اذکار کردم ،با شروع ذکر اول به تعداد صد هزار بار حدودا به ۲۰ هزار رسیدم و خسته شدم و با خودم گفتم آخه این چه کاریه من میکنم خدا کِی گفته من زندگیم رو تعطیل کنم و یکسره ذکر بگم
و به همین خاطر صوتی ذکرهارو دانلود کردم که هرکدوم به تعداد مشخص گفته شده بود و میدونستم طبق تجربه قبلی گوش دادن به ذکر و توجه به اون مثل گفتنشه و تاثیر خودش رو داره و شروع به ادامه اذکار به روش گوش دادن کردم ،
و با گوش دادن اذکار بعد از دو روز دوباره همون آرامشی که با گوش دادن به ترجمه قرآن پیدا کرده بودم رو به دست آوردم و متوجه شدم ذکر خدارو گفتن هم مثل قرآن گوش کردنه خاصیتش،
ولی این اذکارو کامل ادامه ندادم چون واقعا خیلی زمان میبرد و با احترام به این فرقه به نظرم کسی اگر دنبال آرامشه به جای اینکه کلی زمان بذاره و صد هزاربار بگه یا الله بهتره همون ترجمه فارسی قرآنو بخونه که غیر از پیدا کردن آرامش از مفاهیم عمیق قرآن هم بهره مند بشه و به اطلاعاتش اضافه بشه ، خداوند قرآن و پیامبران و ائمه رو فرستاده که بشر خودش رو و جایگاهش رو بشناسه و از منیت دور بشه نه اینکه به واسطه این اذکار نورانی بشه یا نیروهای مافوق طبیعی پیدا کنه و با فرو کردن چاقو و سیخ به بدن خودش یا راه رفتن روی زغال داغ خودنمایی کنه و برای خودش مرید جمع کنه،
یادمون باشه همین منیت بود که باعث رانده شدن یکی از برترین فرشته های خداوند از درگاهش شد
دلیل این نوشته هایی که جمع آوری کردم این بود که پیشنهاد بدم یه مدت قرآن گوش کنید ترجیحا ترجمه فارسی که از معانیش هم بهره مند بشین تا با آرامش واقعی آشنا بشید و درد و مرض‌های روحیتون رو بشناسید و شاید با ممارست در این کار اون نور و عشق و آرامشی که با هیچ لذتی در این دنیا قابل مقایسه نیستو درک کنید،
به خدا که ارزشش رو داره ، مطمئنا با این کار چیزی رو از دست نمیدید و هزینه ای برای شما نداره،
من نه دنبال تبلیغ دین هستم و نه کاری به این دارم که چه کسی چه دینی داره ،
دین اجباری نیست، به همه ادیان هم تا جایی که آزاری ازشون به من نرسه احترام میذارم ، واصلا در مورد عقیده دیگران تجسس نمیکنم و به همه انسانها تا جایی که بتونم خدمت میکنم ،
اعتقادات انسانها کاملا شخصی و اختیاریه، ولی دوست دارم دیگران هم یکبار حالی که من تجربه کردم رو تجربه کنن به خدا که خیلی ارزش داره و با هیچ چیزی در این دنیا قابل مقایسه نیست،

بخش هفتم

ما با آفرینشی که نظمش غیر قابله تصوره روبرو هستیم، خیلی ها میگن کدوم نظم زلزله میاد سیل میاد آدمها الکی میمیرن،
اما برای درک نظم غافلن از اینکه این عالم بی انتها از ذرات کوچکی تشکیل شده که نظم ساختاری اونها غیر قابل تصوره مثلا اتم اورانيوم داراى 136 تا 147 نوترون و پروتون و همچنين 92 الكترون مى باشد كه در مدارهاى گوناگون به دور هسته مركزى با سرعتی حدود ۱۶۴۲۰۱ کیلومتر بر ثانیه در حال گردشند بدون اینکه با هم برخورد کنند!
آخه مگه این مقدار نظم قابل ایجاد شدن و اندازه گیریه؟ تعداد دورهای این الکترونها و پروتونها و نوترونها به دور هسته را در یک ثانیه اینقدر زیاد میشه که نمیشه محاسبه کرد حالا حساب کنید از ابتدای آفرینش تا زمان حال اتمهای تمام عناصر و گردشهای دور آنها چه مقدار میتونه باشه واقعا واژه بینهایت براش کمه،فقط میتوان گفت سبحان الله،
بعد از اورانيوم نيز عناصر ديگرى كشف شده كه داراى الكترون هاى بيشترى هستند.
مطالعه در عالم بى نهايت كوچك اتم ها، درس هايى به ما میده كه ما را به خداوندی بى نهايت بزرگ، و با عظمت، و قدرت و علم بى پايان او آشنا میکنه ،
اين مطالعه در عين اين كه نشاط آور و شگفت انگيز ه، موجى از ابّهت و حيرت به دل می اندازه و انسان را بى اختيار در پيشگاه آفريننده اين دستگاه عجيب، به خضوع وا مى دارد
انسان یه موجود مادی و معنویه، پروردگار ما این همه شگفتی و نظم در مادیات قرار داده با اینکه دنیای مادی ما با محدودیت آفریده شده
و خدا یک موجود معنویه ،و برای درک و سنجش معنا هیچوقت نمیشه از ماده استفاده کرد ،برای درک خدا فقط باید معنویات رو تقویت کرد،
مگه میشه این همه نظم در ذرات آفرینش و موجودی به نام انسان که موجودی مادی و معنویه خود به خود بوجود اومده باشه؟
و اگر خالق ما خودش رو از طریق پیام آوراش در ادیان مختلف معرفی نمیکرد هیچوقت نمیتونستیم این وجود مقدسو تا حدودی درک کنیم و بشناسیم،
کسانی که به پروردگار یکتایی که ادیان معرفیش میکنن اعتقاد ندارن باید یک دلیل محکمتر بیارن که خدای دیگه ای وجود داره یا اینکه اصلا وجود نداره یا پیام آور معتبر تری از عیسی و موسی و محمد به دیگران معرفی کنن
ماه رمضون سال ۱۴۰۰ یه برنامه از شبکه چهار تلوزیون پخش شد به نام زندگی پس از زندگی
به صورت اتفاقی از قسمتهای چهارم یا پنجم به اتفاق خانواده قسمتمون شد که این برنامه فوق‌العاده شگفت انگیز و جذاب و بینظیرو ببینم ،
تا قبل از اینکه این برنامه رو ببینم پدرم خدابیامرز گاهی در مورد اینکه در نوجوانی در بیمارستان روح از بدنش جدا شده و رفته اون دنیارو دیده چیزهایی تعریف میکرد و میگفت من رو بردن حج خونه خدارو زیارت کردم من حاجی شدم ،
ولی خب چون اولین بار بود میشنیدیم باورکردنی و قابل درک نبود و با لبخندی از کنارش میگذشتیم،
ولی خودم بعد از تجربه معنوی ای که داشتم گاهی از جزئیات اون اتفاق از پدرم میپرسیدم،
تا اینکه حدودا چهار ماه قبل از اینکه ما این برنامه رو ببینیم پدرم مرحوم شد،

بخش هشتم

آموخته هام رو به صورت خلاصه بخوام بگم فهمیدم
این زندگی ای که به ما داده شده قبل از تولدمون اون رو به ما نشون میدن و اینکه ما کجای این زندگی قرار بگیریم و چه شخصیتی داشته باشیم در کدوم خانواده به دنیا بیایم خودمون انتخاب میکنیم با علم به اینکه این شرایط بهترین مسیر برای ارتقاء درجات کمال ماست ،
یکی از تجربه گرها میگفتن که ۵ سال قبل از تولدشون رو به یاد میارن که از یک وادی نور خارج شدن و با یک همرا به زمین اومدن و بهشون خانوادشون رو معرفی میکنن و میگن تو پنج سال بعد در این خانواده متولد میشی و ایشون پنج سال همراه خانواده خودشون بودند تا متولد بشن و اتفاقات قبل از تولدشون رو کاملا به یاد داشتن
فهمیدم همین مشکلات و مصیبتهایی که در زندگی میبینیم باعث رشد و ارتقاء ما میشه،
فهمیدم که ادراکات روح وقتی از جسم رها میشه به اندازه غیر قابل تصوری افزایش پیدا میکنه و احساسات هم در نهایت کمال قرار میگیره ،
لذت بردن از زیباییهای بصری هزاران برابر دنیای مادی میشه ،رنگهایی وجود داره که در این دنیا قابل توصیف نیستن، رنگها زنده هستند ، عطرها غیر قابل توصیف ،مزه ها هزاران برابر بهتر و خوشمزه تر درک میشن و اصلا زننده و تکرار شدنی نیستن ، نور در عین شدتی که هزاران برابر نور خورشیده اما زننده نیست،
موسیقی ای وجود داره که غیر از اینکه هزاران برابر زیباتر از بهترین موسیقی های زمینی هست هر لحظه در حال زیبا تر شدن و تکامله ،
مرزی و مانعی بین خواستن و در اختیار قرار گرفتن وجود نداره
اطلاعات مورد نیاز دانستن یک موضوع به اندازه کفایت در کسری از ثانیه در اختیار قرار میگیره
تمام ذرات دارای احساسات هستند و حافظه دارن نیازی به اثبات کردن وجود نداره هر موضوعی حقیقت خودش رو نمایان میکنه،
و از همه مهمتر سنجش خوب و بد اعمال انسانها به خلوص نیتشون بستگی داره نه به هزینه هایی که برای یک عمل پرداخت میشه ،مثال ؛ یکی از تجربه گرها میگفت که وقتی در مرور زندگیم ارزش اعمالم رو بهم نشون میدادن با ارزشترینشون آب دادن به یک درخت در بیابان بوده،
یکی دیگه از تجربه گرها از عذابی گفت که شامل زمان خیلی زیاد بوده و گفت که دو میلیون سال در یک بیابان برفی با سرمای غیر قابل تحمل بدون استراحت و تخفیف در حال راه رفتن بوده و حدود ده هزار بار در یک رودخونه غرق شده و حدود یک میلیون سال در یک فضای محدود حبس بوده
از شکستن شاخه درخت گفتن که در مرور اون حادثه دیدن که هنگام شکستن یک شاخه کوچک اون درخت درد کشیده و تمام ذرات وجود درخت رنگش تغییر کرده و حتی دفعات بعد که از نزدیک اون درخت رد میشده اون درخت رنگش تغییر میکرده و از اون آدم میترسیده ،در یکی از قسمتهای زندگی پس از زندگی مستندی از تحقیقات یک دانشمند آمریکایی پخش شد که ثابت میکرد گیاهان احساس دارن و حتی میتونن ذهن انسانهارو بخونن ،
پیشنهاد میدم اگر این برنامه فوق‌العاده شگفت انگیزو ندیدید آرشیو تمام قسمتهای سال هزارو چهارصد و هزارو چهارصدو یکو در تلگرام و یا اینستا گرام جستجو کنید،
چند تجربه گر دیگه از حیوان آزاری ها و نتیجه کارشون گفتند ، یکی از تجربه گرها برای تفریح با تیرکمان پرنده هارو شکار میکرده و بعد از چند سال توبه میکنه و این کارو کنار میزاره و یک روز یک کبوتر که توسط قرقی زخمی شده بوده رو نجات میده ، در اون دنیا میبینه وقتی همه حیوانات شکارشده به قصد گرفتن انتقام به سمتش میان همون یک کبوتر بالهاش رو باز میکنه و مانع بقیه حیوانات میشه و میگه این آدم جون من رو نجات داده ازش بگذرید،

بخش نهم

مرگ خیلی شیرین و لذت بخشه به شرط اینکه بدون دخالت خودمون اتفاق بیوفته و ظالم از دنیا نریم ،چه در حق خودمون چه در حق دیگر آفریده ها،
اکثر کسانی که زندگیه تقریبا ساده ای دارن اینقدر از خروج از جسم راضی هستند که هیچکدوم از دلبستگی های دنیا راضیشون نمیکنه که دوباره به این دنیا برگردند ، یکی از تجربه گرها میگفت که بعد از اینکه به من گفتند باید برگردی گفتم کجا برگردم من اصلا اونجا چه کار میکردم من مال اینجا بودم اصلا برنمیگردم ،
بهشون میگن میل خودته ولی اگر برنگردی ضرر بزرگی میکنی ،
میگه گفتم اگر ضرر تمام آدمهای دنیارو هم به من بدید حاظر نیستم برگردم، بهشون میگن باشه فقط ببین که چه ضرری میکنی بعد اختیار با خودته ،
میگه دیدم که اگر برگردم به دنیا و زندگیمو بیشتر ادامه بدم درجه تکاملم از صد که در اون هستم به هزار ارتقاء پیدا میکنه و اونجا دست و دلم لرزید و گفتم نه من برمیگردم من میخوام به هزار برسم،
اگر دقت کرده باشید همه ما آدمها گاهی اتفاق هایی رو که برامون میفته در زندگی احساس میکنیم تکراری هستند ،این دلیلش نشون دادن مرور زندگیمونه که یا قبل از به دنیا آمدن نشونمون دادن یا در مرگ موقتی که از ذهنمون پاک شده
این مرگ موقت میتونه یکدهم ثانیه باشه،
آقای محمد زمان قلعه که به تشخیص یک موسسه تحقیقاتی آمریکایی که در مورد مرگ موقت تحقیق میکنه عمیق ترین تجربه مرگ موقتو داشتن که خودشون میگن در مورد ادراکاتم در حالت روح میتونن ۵۰۰ سال صحبت کنن و شاید باز هم مطالبشون تمام نشده باشه، ایشون در حادثه رانندگی به شدت مجروح میشن و در بیمارستان کمتر از ۳۰ دقیقه براشون گواهی فوت صادر میشه ،
تعدادی از تجربه گرها از شفاعتشون توسط امامان و بعضی از شفاعت به خاطر دعای پدر و مادر گفتن، یکی از تجربه گرها هم گفتن پشت یک باتلاق قرار گرفتن و بهش گفتن که باید از اون رد بشه ،و یادشون افتاده که خداوند فرموده من دادرس بیکسانم و دعا میکنه خدایا من جز تو کسی رو ندارم خودت گفتی به داد بیکسها میرسی که همون لحظه اون باتلاق از بین میره مسیرش باز میشه،
همه تجربه گرها از یک هیبت نورانی صحبت میکنن که همراهیشون میکرده که هزارن برابر دلسوز تر و مهربانتر از مادر بوده
ارتباط کلامی برای روح وجود نداره ،روح میتونه همزمان چندین موضوعو درک کنه و با چند نفر ارتباط بر قرار کنه ،این ارتباط ها ذهنیه همین که روح به یک موضوع توجه میکنه مخاطبش اون موضوعو درک میکنه و پاسخ هم همینطور
یکی از خانمهای تجربه گر میگفتن که از یکی از خانمهای بستگانشون به شدت متنفر بودن و اصلا وجود اون خانم رو نمیتونسته تحمل کنه ، هیبت نورانی بهشون میگن دوست داری احوال اون خانم رو درک کن تا ببینی چجور آدمیه؟ ،میگن من وارد ذهن اون خانم شدم و تمام زندگیشون رو مرور کردم و متوجه شدم اون خانم در زندگی سختی هایی کشیده و ظلمهایی بهش شده که اگر من جای اون بودم خیلی بدتر از اون میشدم و به محض درک احوالات اون خانم شدم، شدیدا نظرم عوض شد و دیدم چقدر اون خانم رو دوستش دارم و در حالی که داشتم از ذهنش خارج میشدم پیشونیش رو بوسیدم و براش دعا کردم،
این به ما این درسو میده که حق قضاوت هیچ انسانیو نداریم ،انسان تا خودش در شرایط مشابه قرار نگیره حق قضاوت و سرزنش نداره،
در قرآن خداوند به جلال خودش قسم خورده که اگر انسانی به دیگری ظلم کنه تا خودش اون ظلم رو نبینه از دنیا نمیره،
به این قضیه خیلی فکر کردم ، اگر یک مرد به یک زن یا کودک ستم بکنه یا یک آدم سالم به یک معلول ، این چطور میتونه در این دنیا همون ظلم رو بچشه ،اگر من به یک کودک ظلم کنم ،یکی به کودکم ظلم کنه این جبران کننده نیست و اگر به خودم اون ظلم بشه چون من کودک نیستم باز هم جبران کننده نیست و وقتی ما با یک پروردگار عادل طرف حساب هستیم ،تنها راه جبران اینه که ما از یک کالبد به کالبد جدید منتقل بشیم و همون ظلم به ما بشه تا حساب دنیامون جبران بشه ،یکی از تجربه گرها هم گفتن ما هر بدی که انجام بدیم باید همون رو در این دنیا دریافت کنیم،
امام حسین در قسمتی از دعای عرفه فرموده(همواره کوچ کننده بودم از صلبى به رحمى، درگذشته از ایام و قرنهاى پیشین)
به نظرم این یعنی اینکه من چندین بار متولد شدم و با توجه به اینکه یکی از تجربه گرها از رشد درجات تکامل صحبت کردن ،میشه این برداشتو کرد که یک انسان که در این دنیا یا در دنیای دیگه درجات معرفتی بالاتری نسبت به دیگر بندگان داره این به واسطه زندگی های بیشترشه و با چشیدن سختی ها و مصیبتهای مختلف به اون درجات رسیده، و در این حالته که میشه گفت خداوند عادله ،و اگر قرار باشه یک نفر ذاتا امامزاده و عاقبت به خیر متولد بشه و یکی ذاتا حرامزاده و عاقبت به شر این با عدالت خداوند جور در نمیاد،
هر بدی ای که بکنیم به خودمون کردیم و اگر به بنده خدا خوبی بکنیم انگار به خود خدا خوبی کردیم و خدا خیلی از بدی های مارو به شرط اینکه حق انسان دیگری رو ضایع نکرده باشیم بدون مجازات میبخشه ولی هیچ خوبی ای رو بدون جواب نمیذاره،
ما در قرآن تمام سوره ها را با نام خدایی که بخشنده و مهربانه شروع میکنیم
ما آفریدهٔ نهایت بخشندگی و مهربانی هستیم ،همونطور که از بخشیده شدن و دریافت مهربانی لذت میبریم باید شبیه خالق خودمون باشیم،
خداوند ما اعمالمون رو نسبت به باورهامون حسابرسی میکنه ،اینطور نیست که فقط مسلمانان یا فقط یهودیان یا مسیحیان یا دیگر مذاهب رستگار بشن ، به هر دین یا عقیده ای پایبند باشیم طبق همون حسابرسی میشیم و اگر حتی به وجود خدا ایمان نیاورده باشیم و یا با شک به دیار باقی ورود کنیم با وجدان خودمون حسابرسی میشیم،
که چقدر برای دیگر مخلوقات مفید یا مضر بودیم،
خلوص نیت برای سنجش اعمالمون در نظر گرفته میشه و انسانیت بدون دیندار بودن بی ارزش نیست، به خاطر همین امام حسین در کربلا به دشمنانش فرمود اگر دین ندارید آزاده باشید ،
یعنی اگر هنوز به راه و روشی برای پیروی کردن شک دارید از وجدان خودتون تبعیت کنید و حداقل انسانیتو زیر پا نذارید،
در مورد اخلاق هم اگر خلاصه بخوایم بگیم کلام امام رئوف کافیه که فرموده ( کافر خوش رو از مومن ترش رو نزد خدا محبوبتر است ،)
فکر نمیکنم نیاز به تفسیر داشته باشه مختصر و مفید مفهوم رو میرسونه،

بخش دهم

یک روز در تلگرام یک فایل صوتی به دستم رسید که خیلی جذاب و شیرین بود،
صاحب صدا میگفت از دنیا رفتم و دیدم در جایگاهی قرار گرفتم که میخوان اعمال دنیام رو حسابرسی کنن،
“از اینجا به بعدو از زبان صاحب صدا مینویسم”
فرشته ای مهربان بهم گفت وقت حساب رسیده،
چون من در زندگیم سختیهای زیادی کشیده بودم و همیشه ناراضی بودم و خودم رو طلبکار میدونستم و به آخر خط رسیده بودم با خودم گفتم بزار منم دلم رو خالی کنم و گله هام رو بگم،
بهش گفتم چه حسابی چه کتابی من که یه الف بچه بودم پدرم فوت کرد، به جای کودکی و تفریح رفتم دنبال یه لقمه نون و خرج خانوادم رو در آوردم
تو زندگی همش سختی و بدبختی کشیدم، هیچکس از من حمایت نکرد، خیلی ها تو سرم زدن و حق من رو خوردن، و اگر من بد بودم و بدی کردم بنده خدا هستم و خودش من رو خطاکار و نا آگاه آفریده و من بخاطر شرایطی که در اون دنیا در تقدیر من قرار داده خیلی از راه های اشتباهو رفتم و گاهی گناه کردم همه اشتباهاتی که مرتکب شدم تقصیر خودم نبوده و حالا تو این دنیا هم باید جواب پس بدم و تا ابد عذاب بکشم که چرا نماز نخوندم چرا روزه نگرفتم، این چه حساب و کتابیه؟
من که این محاکمه رو قبول ندارم، محاکمه قاضی میخواد، هیات منصفه میخواد، من باید وکیل داشته باشم که از من دفاع کنه الان میخواید برای خودتون ببرید و بدوزید،
اون فرشته مهربان که همراه من بود گفت خدا همه حرفهای تو رو شنید و میگه به بنده من بگو حق با توعه،
خدا میگه اگر خودتو قبول داری خودت قاضی باش و خودت هیات منصفه و وکیل و حکم هم خودت صادر کن اینجوری راضی هستی؟
گفتم واقعا؟ بله اینجوری منصفانس
فرشته گفت خدا میگه من تو رو در این سختی ها قرار دادم و تو این سختی هارو تحمل کردی به خاطر همین من از گناهات میگذرم حالا بگو در عوض این تحمل چی از من میخوای که از من راضی بشی
گفتم من خیری از دنیام ندیدم به خدا بگو یه دنیا مثل همون دنیایی که خیری ازش ندیدم رو بهم بده تا همه اون ناراحتی هام جبران بشه،
فرشته گفت خدا قبول کرد و میگه من ده برابرش رو بهت میدم،
خیلی خوشحال و حیرت زده گفتم واقعا؟ چقدر خدا بخشنده و مهربانه ای کاش زودتر میشناختمش تا در دنیا در عبادتش کوتاهی نمیکردم،
فرشته گفت خدا میگه حالا در عوض اون چند رکعتی که نماز خوندی و گاهی روزه گرفتی و صلواتهایی که فرستادی و کمکهایی که به دیگران کردی چی از من میخوای،
با شرمندگی گفتم من دیگه روم نمیشه چیزی از خدا بخوام خدا بیشتر از خواسته من رو میخواد بده و من خودم رو لایق این همه لطف و بخشندگی نمیدونم من چند رکعت نمازو از روی اجبار خوندم خواستم همرنگ جماعت بشم گاهی و هر کار خوبی کردم برای خدا نبوده برای دل خودم بوده و بیشترشون ریاکاری بوده، منصفانه نیست برای اونها هم از خدا چیزی بخوام، خدا رحمتش رو بر من تمام کرده دیگه چی بخوام،
فرشته میگه خدا نمیپذیره که همون کارهات هم بی اجر بمونه و در مرام خدا نیست اجر کسی رو بی جواب بزاره، خدا میگه همون دنیایی که خودت خواسته بودی رو دوباره ده برابر بزرگتر و زیباتر میکنم برات، احساساتو هزار برابر قویتر میکنم تا زیبایی ها و نعمتهای دنیاتو بهتر درک کنی و بیشتر لذت ببری حالا بگو از من راضی هستی؟
گفتم من کی هستم که از خدا راضی باشم واقعا خدایی فقط برازنده خودشه من شرمنده ام که خدایی به این بخشندگی و مهربانی رو تا حالا نشناخته بودم،
گفتند دنیای تو آمادست و با ملائکه و خدمتگزارانی که تو رو پادشاه خود میدونن به دنیای جدیدت وارد شو و تا ابد از ادامه زندگیت لذت ببر،
در حالی که فرشته همراهم داشتم به سمت سرزمینم هدایت میشدم دیدم یک نفر همراه فرشتش با خوشحالی زیاد در حال عبوره ، با کنجکاوی به همراهم گفتم این بنده خدا چی از خدا گرفته،
گفت این داره به سمت جهنم میره، خیلی تعجب کردم و به همراهم گفتم این بنده خدا هنوز نتونسته مهربانی خدارو درک کنه؟
وقتی خدای به این بزرگی و مهربانی داریم چرا ازش بهشت نمیخواد،
همراهم لبخندی زد و جوابم رو نداد،
وارد دنیام شدم زیبایی های دنیای جدیدم با دنیای قبلی قابل مقایسه نبود هر لحظه هر کجای دنیای جدیدم میخواستم حاضر بودم،
خدمتگزارانم همیشه حاضر بودن و بدون هیچ ناراحتی و خستگی از پادشاهیم لذت میبردم، خوردنی ها هزار برابر لذیذ تر و تمام نشدنی، طعم ها متنوع تر و هر لحظه در حال لذیذتر شدن، سیر شدن، خستگی، بیماری و خواب معنا نداشت، عطری وجود داشت که چند برابر همه بو های خوش دنیارو در خودش داشت و هر لحظه خوشبوتر میشد و عطرهای جدید بهش اضافه میشد،
دنیام بدون هیچ گونه پلیدی و بدی بود، همه موجودات سرزمینم در کمال من رو ستایش میکردند و من رو خدای خودشون میدونستند، آرامش مطلق در خودم و همه موجودات سرزمینم موج میزد
هر خواسته ای از من بدون بر زبان آوردن در کمترین زمان توسط خدمتگزاران اجابت میشد، نیازی به تکنولوژی نبود، با دورترین نقطه سرزمینم بدون هیچ وسیله ای در ارتباط بودم، زبان تمام موجودات سرزمینم رو متوجه میشدم نور لذت بخشی در تمام سرزمینم جاری بود و سایه ای وجود نداشت،
سالها گذشت و من همچنان در حال لذت بردن از پادشاهیم بودم تا اینکه یک نور فوق‌العاده زیبا و غیر قابل تصوراز آسمان سرزمینم تابیده شد و تا متوجه اون نور شدم از شدت زیباییش بیهوش شدم،
وقتی به هوش اومدم حیران از شدت زیبایی اون نور بی اختیار شروع به گریه و ناله کردم، اون نور اینقدر زیبا بود که دیگه برام دنیای خودم با اون همه زیبایی بی ارزش شده بود،
فرشته همراهم وارد سرزمینم شد و گفت چرا ناله و گریه میکنی، چی شده؟
گفتم لحظه ای نوری رو دیدم که از شدت زیباییش بیهوش شدم اون نور چی بود؟
گفت اون بنده ای که داشت به سمت جهنم میرفت رو یادته گفتم آره یادمه، گفت اون رفت گناهاش رو در جهنم سوزوند و وقتی پاک و زلال شد خدا نور عشق خودش رو بهش داد، اون نوری که دیدی نور عشق خدا بود،
با ناراحتی صدای ناله هام بلند تر شد،
فرشته گفت خدا میگه بنده من گریه نکن، هر چی میخوای بگو بهت میدم،
فرشته گفت خدا میگه تو چیزی از من خواستی که من نداده باشم؟
گفتم به خدا بگو ازت راضی نیستم تو که اینهمه بخشنده هستی چرا عشق خودتو به من ندادی، من نمیدونستم نور عشق تو اینقدر زیبا و لذتبخشه خودت که میدونستی چرا به من ندادیش،
گفت خدا میگه تو یک لحظه اون نور رو درک کردی از هوش رفتی،
چطور با اینهمه زنگار که از دنیا با خودت آوردی میخوای دریافتش کنی؟ گفتم نمیدونم تو خدایی خودت کمکم کن،
فرشته گفت خدا میگه میدم بهت، دو تا راه هست برای زلال شدنت تا این که به ظرفیت دریافت اون نور برسی،
گفتم هر چی باشه قبول میکنم،
گفت یا باید برای مدتی بری به جهنم تا زنگار دلت پاک بشه و زلال بشی، یا اینکه دوباره برگردی به دنیا و اشتباهاتو جبران کنی و زلال برگردی،
و من برای اینکه عذاب جهنم رو نکشم راه دوم رو انتخاب کردم و در کسری از ثانیه به جسم بی جانم برگشتم و زنده شدم،
در انتهای این فایل صوتی گفته شده بود بر اساس واقعیت بوده این اتفاقات،
خودم چون به قدرت و رحمت خدا خیلی اعتقاد دارم به نظرم میتونه واقعی باشه،
شاید هم یک داستان آموزنده زیبا باشه که سازندش تخیل خیلی خوبی داشته،
خودم هم قسمتهایی از این داستانو ناخواسته تغییر دادم، چون اون فایل رو یکبار گوش دادم و ناخواسته با تعداد زیادی فایل پاکش کردم، و دیگه نتونستم پیداش کنم و حافظه ام یاری نکرد که دقیقا همون رو تبدیل به متن کنم به همین خاطر دقیقا همون فایل نیست،
خودم قضاوت نمیکنم و هر خواننده ای در مورد باور کردن یا نکردن این داستان صاحب اختیاره،

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

نظرها
  1. خضری

    تیر 26, 1402

    درود جناب بهنام، بسیار زیبا و قابل تامل و باور.ان شاءالله موفق و سربلند باشید
    خداوند لذت عشق خودش را به بندگان طالبش بچشاند

    • درود و ارادت وسپاس از توجهتون ، انشاءالله 😊🙏💐💐💐💐💐💐

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا