🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 بازگشت

(ثبت: 262438) مرداد 9, 1402 
بازگشت

داستان کوتاه بازگشت

هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی می‌دانست؛ اما به چشم بی‌بی هنوز همان “محولی” نق‌نقو بود. حاجی خدابیامرز “محولی” صداش می‌کرد.
“محولی” بند پوتین‌هایش را بست و کوله‌ی برزنتی‌اش را به شانه انداخت. پلاک استیل آویز به گردنش با تابش نور آفتاب، برقی زد و دوباره میان پیراهن خاکی‌اش جا گرفت.
همدم و یار و یاور بی‌بی بود. اما با خواهش و التماس بی‌بی را راضی کرده بود که برود. سه روز لب به آب و غذا نزده بود که بتواند رضایت بی‌بی را بگیرد.
گلابدون را گرفت و مقداری از گلاب را داخل دستش پاشید و به ریش و صورتش مالید. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید. نگاهی به آب داخل کاسه‌ی سفالی دست بی‌بی کرد. مثل حالش مشوش بود.
به چشمان خیس بی‌بی چشم دوخت. بی‌بی نگاهش را دزدید. نخواست که اراده‌ی “محمود” را سست کند.
– رسیدی خبری بهم بده!
– به روی جفت چشام بی‌بی جون!
– نندازی پشت گوش! دل نگرونتم…
– به محض رسیدن به مقر خبردارت می‌کنم، خیالت تخت!
از حیاط خانه خارج شد و وارد کوچه شد. چند نفر از همسایه‌ها آمده بودند که بدرقه‌اش کنند. از همگی حلالیت خواست و خداحافظی کرد. دلش طاقت دیدن اشک‌های بی‌بی را نداشت. راه افتاد. وقتی داشت می‌رفت؛ به عقب نگاهی انداخت. اشک توی چشم‌هایش حلقه بسته بود. به عقب برگشت. بی‌بی با چادر نماز گل‌گلی‌ و چشمانم بارانی‌اش داشت دنبالش می‌آمد.
– محمود جان!…
– تو رو روحه مسعود گریه نکن!
“مسعود” داداش بزرگترش بود؛ پسر بزرگ بی‌بی، نان‌آور خانه بود، اما جنگ که شد جبهه رفت. شش ماه بعد جنازه‌اش برگشت، بی‌دست، بی‌پا!
بی‌بی یاد “مسعود” برایش تازه شد. آهی کشید و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند؛ “محمود” گفت: زود بر می‌گردم! من مثل مسعود نامرد نیستم! بخدا! قول دادم که!.
– اما…
“محمود” با انگشت، جلوی دهان بی‌بی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بگوید. چند تار از موهای سپید بی‌بی که از چادر بیرون زده بود را با انگشت زیر چادر کرد و گوشه خاکی چادرش را بوسید و رفت.
بی‌بی همانطور که با چشمان خیسش، رفتن، “محمود” را نظاره‌گر بود با خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود…
***
بعد از ۱۷ سال که خبر برگشتش را دادند. چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشم‌هایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت. از سر خیابان پاکتی شیرینی خرید و برگشت. زنگ تک تک خانه‌های محله را زد. به اهالی شیرینی تعارف کرد و خبر برگشتن “محمود” را داد.
– محمودم برگشته!
– پسر نازنینم برگشته!
– نگفتم بر می‌گرده!
***
وقتی استخوان‌های بی‌جمجمه‌ی پسرش در تابوتی تحویل گرفت؛ مثل موقع رفتنش در ۱۷ سال پیش، اشک در چشمانش حلقه بست.
– می‌دونستم بر می‌گرده! پسرم، سرش ببره، قولش نمیره!.
و چادر خاکی‌اش را روی تابوت انداخت.

#زانا_کوردستانی

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (3):

نظرها
  1. مهرداد مانا

    مرداد 10, 1402

    چه خوب شد که آمدم و این را خواندم
    متاسفانه باید بگم که کاربران کمتر به صفحه مطالب سر می زنند

  2. علی معصومی

    مرداد 12, 1402

    آسمان حقیر° می رقصد

    مثل رودی ترانه خوان هستی با نگاهت کویر می رقصد
    جاده ها بیقرار پاهایت، زیر گامت مسیر می رقصد

    سرو کوهی به سایبان خود خاطرات خوش تو را دارد
    از تموزیکه نوش جانت شد، بوته ی خاکشیر می رقصد

    سایه های غروب نخلستان، جاشوان همیشه همراهت
    هر سحر با شمیم سربندت سنگری ناگزیر می رقصد

    بامدادی که می شود دلتنگ به بغل می کشد خیالت را
    مادری که بهانه می گیرد شکمی با تو سیر می رقصد

    چِقَدَر زود می رود از کف پر کاهی که دست باد افتاد
    مثل برگی تکیده در پائیز، نابهنگام و دیر می رقصد

    گم شده زیر یال بازویت گرمی پنجه های لرزانش
    زیر مهتاب آرزوهایش با تو ای بچه شیر می رقصد

    نی نی چشم کم فروغش را سمت عرش خدا که می گیرد
    کهکشانی ستاره می ریزد آسمان حقیر می رقصد

    ✍ در همین سایت ۱۷ اسفند ۱۴۰۰

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا