🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 داستان کوتاه فریبا

(ثبت: 266683) دی 15, 1402 
داستان کوتاه فریبا

[فریبا]

پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت با طمأنینه… روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را پاک کرد.
اسباب و اثاثیه‌ی تخریب شده‌ی خانه‌اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.
در زلزله‌ی دیشب، خانه‌های زیادی خراب شدند.
پیپ‌اش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کناره‌ها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد.
– ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!.
دستی به سر و رویش کشید و صورت زیبایش را پاک کرد. زیبا، جوان و دلفریب بود؛ همچون اسمش.
– خدا را شکر صحیح و سالمی. بلایی سرت می‌آمد دق می‌کردم.
سراغ گرامافون رفت. جلوی یکی از پنجره‌ها، روی زمین افتاده بود.
– خدا کند سالم مانده باشد!.
سالم بود. صفحه‌ی داخلش را چرخاند و سوزن را گذاشت.
– آه! ای الهه‌ی ناز…
نگاهی به فریبا انداخت.
– نگران نباش؛ به کمک هم می‌سازیمش!
بعد قاب عکس را به آغوش کشید و زار زار گریه کرد.

#زانا_کوردستانی

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا