🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 انتخاب

(ثبت: 270632) تیر 10, 1403 
انتخاب

خیلی فرنگیس را دوست داشت. فرنگیس نه‌تنها زن؛ بلکه دوست و رفیقی بود که به قول بچه‌محل‌ها در همه چیز پا بود اگر پسر بود می‌شد رفیق گرمابه و گلستان ولی خدایی از اون هم بالاتر بود.

اگر قرار بود یک تعریف کتابی از رابطه خودش و فرنگیس بنویسه این جمله بود. رسیدن به یک درک کاملاً متقابل از احساسات و عواطف و در نتیجه داشتن تفاهمی کامل برای مقابله با تمام مسائل و مشکلات. فرنگیس زیبایی خاصی نداشت در واقع چرا زیبایی خاصی داشت که اون را متمایز می‌کرد. ساده بود و ساده ظاهر و باطنش مثل کاغذی سفید و شاید پاک‌تر از آن.
سی و دو سال گذشته بود. سی و دو سال پیش بود که در سفری تفریحی خودروی سواری‌شان به رودخانه افتاده بود و او تنها توانسته بود یک نفر را نجات بدهد. انتخاب سختی بود بین پدرام پسر چهارساله‌شان و فرنگیس.
خیلی سخت بود؛ اما او پدرام را انتخاب کرده بود چرا که خود را نسبت به زندگی او مسئول می‌دانست نه اینکه این حس را نسبت به فرنگیس نداشته باشد؛ اما نداشت دقیقاً مسئله سر همین اما بود. شاید اگر به فرنگیس نگاه می‌کرد او با اشاره چشم پدرام را نشان می‌داد. دهن‌باز نمی‌کرد که باقی‌مانده هوا را از دست بدهد دهن‌باز نمی‌کرد تا بتواند او و پدرام را تا آخرین لحظه ببیند اگر به فرنگیس نگاه می‌کرد می‌دانست که با نگاهش همین را خواهش می‌کند همین را تمنا می‌کند انتظاری غیر از این نداشت سال‌ها بود که با هم بودند یک روح بودند در دو جسم که به شکل نرینه و مادینه متجلی شده بود. او را نگاه نکرده بود که دلش برای آن لبخند بلرزد می‌دانست در آن لحظات تلخ هم لبخند به لب دارد همیشه همین‌طور بود؛ اما آنجا با لبانی به هم فشرده حتماً وقتی دیده بود که او پدرام را انتخاب کرده با خیالی راحت‌تر لبانش را از هم گشوده بود. لب‌هایی که هنوز داغ بوسیدنشان را روی لب‌هایش احساس می‌کرد.
سال‌هاست از آن روز گذشته بود و هنوز مثل تمام روزهای این سی و دو سال فکر می‌کرد انتخاب درستی کرده است؟
در تمام این سال‌ها جای خالی فرنگیس را نتوانسته بود با چیزی پر کند در جشن‌ها و عزاها بیشتر از هر موقعی او را کم آورده بود در جشن تولدهای هر ساله پدرام، به خواستگاری رفتن و در جشن عروسی و عقدکنان و در عزای مرگ پدر و مادرش در تمام این روها یک شاخه گل رز لب ماتیکی به یاد او همراه داشت.
اما هیچ‌وقت مثل این روزها او را کم نیاورده بود حالا با هر نگاهی به آسمان او آرزو می‌کرد، تمنا می‌کرد، می‌خواست. هنوز هم مثل تمام روزهای این سی و دو سال فکر می‌کرد انتخاب درستی کرده است؟ حالا در فضای سرد و بی‌روح خانه سالمندان که دو سالی است پدرام و همسرش او را به آنجا آورده‌اند زمان بیشتری داشت تا به‌درستی انتخابش فکر کند. به سمت پنجره رفت آن را گشود بادی پاییزی به داخل دوید تنش لرزید شوق دیدن پرهام تنها نوه‌اش در دلش شعله کشید شش ماه بود که کسی به ملاقاتش نیامده بود. اشکی گرم روی گونه‌اش لغزید به‌دور دست، به افق خیره شد جایی که دو تا کلاغ در آن می رفتن تا از تیر نگاه دور شوند باز هم فکر کرد آیا انتخابش درست بوده؟

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (2):

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا