🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 باید به عشق حرمت نامش وفا کنم

(ثبت: 260880) خرداد 21, 1402 
باید به عشق حرمت نامش وفا کنم

طارق بیا که عقده ی دل با تو وا کنم
روزی هزار مرتبه نامت صدا کنم..

طارق بیا «به کار جهان اعتبار نیست»
بگذار در وصال تو شکر خدا کنم…

«عاشق نبوده ای و بدانی چه می کشم»
ماندم ، چگونه وصف تویی ، دلربا کنم

ما را نه دلبریست نه سودای دل بری
باید در این میانه فقط ادعا کنم…

پشت قیام تو تا انتهای عشق
دل را به شهد شاعریت پُر صفا کنم

طارق دلم شکسته، دعایم نمی کنی؟
تا این دل شکسته ، رهین شِفا کنم

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
باید غمم به نام عزیزت رها کنم

طارق غمی تمام وجودم گرفته است
اینجا چگونه صحبت آن ماجرا کنم؟

آن دلربا که رفت وفادار بود و من
باید به عشق حرمت نامش وفا کنم

این را عیان برای تو گفتم ، عزیز من
شاید که داغ سینه ی تنگم دوا کنم

باری گلایه مانده به بغضِ گرفته ام…
ماندم ، گلایه های غمم را کجا کنم؟

من آمدم هوای تو قدری سبک شوم
تا بغض خود به ناب غزل هات وا کنم

گفتی که نیست حضرت فرهاد و بایدم
بر عاشقان عصر اتم اقتدا کنم!

من «برکه ها» نخوانده ام و ناشیانه تر
باید درون شعر و غزل ها شنا کنم…

گفتی بدون عشق چنان باد هرطرف
باید سفر نموده ، به دل ماجرا کنم

گفتی دلت خراب غم و غصه گشته و
بر این دل خرابه سپاسِ خدا کنم…

حجَّت تمام کرده ای ای اُسوه ی غزل
می بایدم که بر کلام شما اکتفا کنم

طارق یقین حضور تو از سوی کبریاست
پس می سزد سپاس به ذات خدا کنم

باید دو بسته شمع کنم نذر بیت هات
باید که دِینِ شعر تو امشب ادا کنم

باید در ابتدا ندهم دل به مدعی
یا آن که ابتدا تأمل این انتها کنم

آیینه ام که گرد فراموشی ام زدند
باید کنون دلم به غزل پُر جلا کنم

طارق جدا نموده غم از دل ،کلام حق
من هم کنون ز غیر خدا دل جدا کنم

دردا که دیر آمده ای و غروب شد…
با تو طلوع عشق جدیدی بنا کنم ؟؟

طارق بمان که مرهم فصل خزان تویی
طارق بمان که جان به قدومت فدا کنم

طارق بمان که باز بداهه سروده ام
طارق بمان که عقده دل با تو وا کنم

حسین دلجویی

پ. ن
استاد حسین دلجویی از فرهیختگان شعر پاک که هر کجا هست خدا یارش باد، تحت تاثیر غزل ذیل، قصیده غراء فوق را در شهریور سال 1394 بصورت بداهه سروده اند.

 

هر کسی در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست

روزگارش را به زشتی یاد کرد
آن که از او روزگارش شاد نیست

ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی سرو چمن آزاد نیست؟

من کتابِ برکه ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد نیست

بی خیالی عالمی دارد ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست

آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست

در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکر ایزد “دیده ام”، صیاد نیست

شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست