🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 طنز تلخ مهمانی

(ثبت: 243714) آذر 30, 1400 
طنز تلخ مهمانی

 

همیشه گوشت لُخم و مرغ بریان ، سهم مهمان بود
خوراک ما مرض ، یا اینکه دردی فاقد دارو و درمان بود

جواب حرف ما یامان و صدها گونه زهرِ مار
میان حرف های پوچ مهمان دم به دم قند فریمان بود

من و همشیره ام مظلوم تر از بردگان بی پناه مصر
و فرعونی که پنهان در نقاب صُلح مهمان بود

اتاق خواب ما کُهنه گِلیمی داشت پوسیده
که خوابیدن به روی آن ، نشان از عُمق ایمان بود

کف سیمانی و صد چاکش آماده برای جنگ
و دیوارش که آبستن ، به اشک و آه باران بود

همه شب تُخم چشمانم چو مِیّت باز می گردید
به قدری که چراغش بی فروغ و زرد و نالان بود

هر آن چیزی که می دانی تو از مفهوم بدبختی
و یا کمبود و حسرت در اتاق ما فراوان بود

کنار این جهنّم در بهشت ویژهٔ مهمان
خلاصه گویمت تصویری از تخت سلیمان بود

*********************

خطا باشد بگویم فرش ، چمن زاری شگفت انگیز
که لای تار و پودش دفن می شد لشگر چنگیز

دو لایه قالی کرمان ، به هر سو پرده آویزان
مُتکّا از پر قو سیر، در و دروازه گل ریزان

شمیم لاله عبّاسی ، فضا غرق سرافرازی
همه بیگانه با ماتم ، نشاط و خنده و بازی

زمینش در نکاحِ عود ، هوایش مستِ از عَنبر
به هر گوشه گل و بلبل ، زُغال پُخته در مجمَر

بلورین جنس قندانش ، مُرَصّع نای قلیانش
و اَندر حسرت بوسه ، لبِ لب سوز فنجانش

به قدری مست می گشتی ازعطر چای گیلانی
جلویش لُنگ می انداخت انگور از پریشانی

چگونه گویمت از میوه و آجیل و شام شب
که یک آن لرزه می افتد بر اندامم و یک آن تب

چگونه می شود ممکن ،انار و خربزه باهم
گلابی، پرتقال ، انبه ، و خرمالو و موز درهم

صدای خنده های پستهٔ خندان درون دیس
گواراتر از آب چشمه ، آبِ میوه در ساندیس

گلابش با مشام تو ، غزل می خواند از قمصر
لَبت با قهوهٔ قاجاری کمیاب می شد تر

دو نقشِ لیلی و مجنون به روی پنجره ، آخر
به شوق عشق بازی های مهمانی شدند همسر

به گینِس ثبت شد تندی فلفل های مهمانی
چو می خوردی پریشانی ، نمی خوردی پشیمانی

تو گویی زعفرانش منشا پیدایش خورشید
و دوغش همچو یک آتشفشان ، همواره می جوشید

هم آغوش سبدهای حصیری سبزی تازه
ژله ، زیتون و لیمو خارج از مقیاس و اندازه

همه در انتظار جوجه های آخر پاییز
نفس ها حَبس ، سکوت حاکم ، گلو از کودتا لبریز

کبابش اصلِ قفقازی ، برنجش اهل طنّازی
زفافِ ذائقه در حجلهٔ سالاد شیرازی

و با اذن پدر می تاختیم بر سُفره همچون ارتش نازی
که می شد سقف بشکافی و طرحی نو در اَندازی

عواطف پوچ بود آن لحظهٔ حسّاس و بُحرانی
نه پرسش کن نه من گویم ، که حدّش را نمی دانی

رَه باریک و رانِ گوسفند و ضعفِ درجان ها
کجا دانند حال ما ، به وقتِ شام ، مهمان ها

همیشه واژهٔ مهمان ، برایم یک کسالت بود
اگر چه بودنش نعمت ، نبودش هم سعادت بود

بدون شک یقین دارم ، که حکم بنده ناحق نیست
زِ مهمانان ما یک تن ، حبیب حضرت حق نیست

به غیبت جملگی مشتاق ، بساط بزمشان هم داغ
و در خوش مَشرَبی بودند به هر جا شُهرهٔ آفاق

به نُدرت یافت می کردی ، در آنها دست و دل بازی
وکیل اشتباه خویش ، برای دیگران قاضی

و گاهی هم که می دیدم در آنها عالِم و استاد
چنان در پرخوری آباد ، هزاران داد و صد بیداد

خدا رحمت کُند همسایه مرحومهٔ ما را
قلم در وصف خوردن های او در آه و واویلا

زنی با چشمهایی تیره تر از شام ظلمانی
زِ نسل آن کلانترها که می دانم و می دانی

چنان بر سفره می شورید که مرغ پخته پر می زد
به هر بشقاب و دیس و کاسه و پیمانه سر می زد

به قامت آنچنان پرّو ، به سروستان نظر می زد
و خورشید از بَرِ کتف چپش ، هر روز سر می زد

زبانم لال اگر می خورد پَرَش بر پیکرت ، انگار
اصابت کرده گنجشکی ، به جای پنبه بر دیوار

تصوّر کن شبی دیجور ، خطایی کرده ام ناجور
کمربند پدر مسرور ، و رَه ظلمانی و مستور

به سرعت می شدم من دور ، دمادم از پدر دستور
به زیر چَفتِهٔ انگور ، خودم را یافتم در گور

زن همسایه می آمد دهد پیغام مهمانی
نگو بابا به من می داد هشدار از پشیمانی

صدای گریهٔ مادر ، من بیچاره بی یاور
زن همسایه هاج و واج ، گناهی که شد آخر شر

نبیند بد دو چشمانت ، همین مهمان به قربانت
خدا رحمت کند من را ، بُود آباد ایرانت

چنان خوردم به او ای دوست،که روحم گشت سرگردان
نکیر و منکرم حتّی ، زِ عمق فاجعه حیران

اَلا یا اَیُّها المادر بزن بر سینه و بر سر
که آخر در رَه مهمان ، عزیزت شد گل پَر پَر

زن همسایه دستش را به روی سیمِ برق آویخت
که عزراییل خشکش زد ، چو دید آتش از او می ریخت

پدر بی حرکت و بی جان ، زن همسایه قصد جان
تن رنجور من در خون ، و مادر سوی من گریان

در آن اوضاع بُحرانی ، زمان در نابسامانی
که زد آسیب بر یک شهر ، سفیر شوم مهمانی

هراسان گریهٔ خواهر ، و می زد مادرم بر سر
پدر ناگه کمر خم کرد ، و زانو زد به چشم تر

شدم احضار یک دفعه به اذن صاحب محشر
همی دریافتم کم کم که عمر من رسید آخر

زِ دنیا دور می گشتم ، و می دیدم از آن بالا
پزشکان در تلاشی سخت ، پدر در آه و واویلا

به یکباره رسیدم عرش ، رها گشتم زِ جور فرش
به دنیایی که مهمانی ، سر سوزن ندارد غَش

همه هم سنّ و سال هم ، همه بی دغدغه ، بی غم
فضا از عاشقی لبریز ، همه در قالب آدم

زِ دیوان الهی یک ، ملک بر من بشارت داد
به یُمن نوجوانی خانه ات اینجا شود آباد

برو سوی بهشتی که خدایت میزبان باشد
و مهمانش حبیب خالق و جنّت مکان باشد

غم مادر و اشک خواهر و بغض پدر در دل
نگاهم کرد یک حوری و شد اندوه من باطل

دو چشمم خیره بر رویش ، شدم افسون ابرویش
تو گویی باز جان دادم میان باغ گیسویش

به چشم خویشتن دیدم ، ملائک را به میخانه
مُهیّا گشتن آدم ، زِ گِل در جان پیمانه

به این گویند مهمانی ، که در وصفش تو وامانی
نه آن مهمانی دنیا ، پُر از نیرنگ و ویرانی

بماند بحث اخلاق و مرام و حکمت و منطق
تب حوری گرفتم بد ، و دارم می کنم من دق

خداوندا ببخشایم تو جان تازه ای هر دم
و با هر عشوهٔ حوری مُقرّر کن فنا گردم

در آخر بر سرم آمد ، از آن چیزی که ترسیدم
مرا بوسید آن حوری ، خودم روحِ خودم دیدم

شدم من پادشاه عشق ، به شطرنجِ دلِ پاکش
و در جا مات گشتم من ، به کیش آن رُخِ ماهش

پس از یک عمر درحسرت و امر ونهی وصد محنت
رسیدم من به آزادی ، بدونِ مرز و بی منّت

خلاصه جایتان خالی ، به آن دنیای متعالی
نهادم پای و از حیرت شدم من غرق خوشحالی

دلم دریاچه ای از خون ، روانم سرکش و مجنون
زدم فریاد آزادی و غم از سینه شد بیرون

مُهیّا شد شراب ناب و هر سو حوریانِ ناز
نکن خوش دل مخاطب جان ، نشد مهمانی ام آغاز

کویر خشک لبهایم ننوشید از لبِ حوری
بر این بختِ سیَه لعنت ، نکردم مشقِ کیفوری

سفیر حق خبر آورد ، خدا جان تو را بخشید
زمانی التماس مادر و بغض پدر را دید

کمی دیگر به احیای طبیبان زنده می گردی
به دنیا مهرورزی کن تو تا ، روزی که برگردی

زدم فریاد ای ایزد ، گناهم را چه می دانی ؟
که عطشان از لبِ دریای جوشانت تو می رانی ؟

من از ترس پدر جستم ، به غفلت چشم خود بستم
به لطف غول همسایه ، زِ دنیا رخت بر بستم

خدا گفت از چه رو جستی تو از دست پدر در باغ؟
بگویم علّتش را تا ، شوی مانند نقره داغ؟

تو با آن دخترِ ، گفتم غلط کردم خداجانم
مکن فاش این جهالت را ، زِ ناز حور حیرانم

کنون من باز می گردم به آغوش عزیزانم
منم این بندهٔ ناچیز ، که از حور تو گریانم

به جهل من خدا خندید ، و نوری سوی من تابید
و زندانی به نام جسم ، به پای روح من پیچید

میان خواب و بیداری ، نگاهم کرد آن حوری
مرا بوسید و گفت عاشق ، زِ کار بد بکن دوری

به او گفتم الهی که ، همیشه نوکرت باشم
دهی هر دم به من دستور ، و من فرمانبرت باشم

گشودم چشم و یکباره ، میان خانه غوغا شد
از آن تاریخ تا امروز ، درونم عشق حاشا شد

گذشتِ ایزد منّان ، برایم درس ایمان بود
سیه چشمان آن حوری ، مرا آرامش جان بود

از آن پس واژهٔ مهمان بلای جان من گردید
چو خواهی حرف دل گویم ، شبیه مکر پنهان بود

حبیب حضرت حق را در آن عالم توانی یافت
در اینجا هر که را دیدم پُراز اشکال و نقصان بود

حکایت تا ابد باقی ، و دفتر مَملو از کمبود
نبخشم بنده مهمانی ، که دور از لطف یزدان بود

همیشه قبل مهمانی محیط خانه زندان بود
برایم احترامش پُتک ، و روحم همچو سِندان بود

من و بغض و غروبی خفته در خونِ دل خورشید
اساس تربیت دوران ما از ریشه ویران بود

سروده : بابک حادثه

 

 

 

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (2):

نظرها
  1. خسرو فیضی

    آذر 30, 1400

    . صمیمانه ترین درودهایم نثارتان باد 🌺
    . استاد ارجمند شاعر توانا . این شعر بی تردید
    . محشر واژه هاست . در طوفانیه ای از شور و شوق و
    . احساس 🌺🌹🌺 زبانم قاصر از بیان زیبایی های
    . بی شمار این اثر بزرگ . .
    . دقایق طولانی ست که می خوانم و می خندم!!!!!!
    . تسلط بی چون چرای شاعر بر واژه گان سروده ای
    . را رقم زده که جاودانه می ماند
    . باید که در تمجید و تشویق و تحسین این
    . سروده ناب بنویسم و بنویسم . .
    . سر ارادت ما و آستان حضرت دوست 🌺🌿🌹🌿🌺

  2. اسفند 23, 1402

    ❤❤❤❤❤❤

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا