🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 مسافر …

(ثبت: 699) بهمن 12, 1394 

رسته از غرفه های سنگی شب

شب پایا

شب سیاه پلید

آمد آن بازتاب وسعت درد

تا که همراه نورجویان باز

برود تا صباح روشن عشق

همنوا با پرنده های سپید

*

بوی نان

بوی عطر دهقان داشت

پونه ها در تنفّس گرمش

عطر خود را ز یاد می بردند

او

بزرگ قبیله ی باران

به صفای کویر ایمان داشت

*

دم دروازه ی تبسّم شعر

دیدمش با شکوه می آمد

کاکلش بوی آشتی می داد

نفسش بوی ناب شالیزار

کوله بارش پر از تفاهم بود

*

لحظه ای ایستاد و هیچ نگفت

لحظه ای ایستادم و گفتم:

ای تمامی سخاوت باران

جاری روحبخش جوباران

آمده از دیار سنگی شب

تا به آبشخور طلایی روز

سر به سر داغ و درد و ناله و سوز

روشنی زاد آفتاب نژاد

(زندگی نامه ی شقایق چیست؟)

نفسی تازه کرد مرد سفر

مرد اندیشه های عاشق گل

آن خطیر همیشه پوی خطر

گفت آن گاه:

ای همیشه سوال

(زندگی نامه ی شقایق چیست؟

رایت خون به دوش وقت سحر

زندگی را سپرده در ره عشق

به کف باد و هرچه بادا باد)

*

او سراپا گل شقایق بود

از کلامش بهار می تابید

رهنورد همیشه عاشق بود

که چنین صادقانه در غم دوست

شعر زیبای داغ را می خواند

شرح ، تاریخ عشق را می داد.

_______________________

* مصراعهای در پرانتز وامی از «استاد محمدرضا شفیعی کدکنی» است.

کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):