🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

آخرین نوشته های عباس خوش عمل کاشانی

دریکی از سالهای دهه ی 60 بعدازظهر یک روز از در ِشیشه ا ی روزنامه ی اطلاعات به قصد رفتن به حوزه ی هنری بیرون آمدم.ناگهان یکی از دوستان نویسنده ام (علیرضا افزودی) که به دعوت من می خواست به حوزه بیاید روی شانه ام زد و با صدایی مملو از هیجان گفت:بزرگ علوی..بزرگ علوی…دلم هری پایین ریخت به تصور اینکه بزرگ بزرگ از دنیا رفته است و دوستم دارد به من خبر می دهد.هاج و واج نگاهش کردم که سمت و سوی چشمها را با اشاره ای به طرف در ِ گاراژ روزنامه سوق داد.پیرمردی سپید موی و فرز و شیک پوش را دیدم که به طرف یکی از سواریهای روزنامه می رفت.پیرمرد چست و چالاک بود و آن روز خیلی شبیه استاد عزت الله انتظامی.باورش برایم سخت بود.گفتم:ولی بزرگ علوی الان باید در خارج از کشور باشد.ناگهان چشممان به جلال رفیع افتاد که با شتاب به طرف آن سواری مذکور می رفت.دیگر برایم مسجل شد که پیرمرد فرز و خوشگل و شیک پوش بزرگ علوی است…..و روز بعد در اتاق میهمانان روزنامه خدمت استاد بزرگ شرفیاب شدم.علی رغم انتظارم چندان خوش برخورد و صمیمی نبود . با کمی بی تفاوتی دستم را فشرد و با معرفی ای که جلال رفیع کرد لبخند ماتی روی لبهای بی حالتش نقش بست.لحظاتی کناراو نشستم بی آنکه سوال و جوابی رد وبدل شود.

ناگهان طبعم گل کرد و ارتجالآ رباعی ای سرودم که مورد پسند بزرگ بزرگ قرار گرفت و لبخندی بر لب آورد و به اصطلاح یخش ب شد…..رباعی چنین است :

خوانش: 216

سپاس: 4

تعداد نظر: 4

در یکی از روزهای تابستانی سال 1361 شمسی در تحریریه ی مجله ی جوانان امروز-پر شمارگان ترین هفته نامه در ایران قبل و بعد از انقلاب ؛ البته تا اواسط دهه ی 60-نشسته بودم و به نامه های رسیده از طرف شاعران جوان و نوجوان آن روزگار رسیدگی می کردم ؛ به نامه های کسانی چون :مهیارکاوه-محمد یزدانی جندقی-ناصر فیض-سعید بیابانکی-حمید رضا شکارسری-محمد رضا آقاسی و….که ناگهان در باز شد و سردبیر وقت آقای حسن جلایر-شاعر و نویسنده و کارگردان و تهیه کننده ی سینما – البته در دهه های 60 و 70- لبخند برلب کنار میزم آمد و گفت:تا دقایقی دیگر یکی از چهره های معروف عرصه ی ترجمه مهمان مجله است.ما در دفتر سردبیری هستیم ؛ تک زنگ که زدم به ما بپیوند.تا خواستم نام مترجم معروف را بپرسم که منشی سردبیر با صدای بلند ایشان را فراخواند و سردبیر از اتاق تحریریه بیرون رفت.چهل دقیقه ای گذشته بود و من می خواستم شعرهای منتخب اصلاحی را برای حروف چینی بفرستم که تلفن روی میزم تک زنگ خورد و گوشی دستم آمد که باید به دفتر سردبیری بروم تا در ضیافت سردبیر و مترجم شرکت کنم.در دفتر سردبیری را که گشودم در کنار میز ایشان پیرمردی ریزنقش با چهره ای عبوس و اخم آلود را نشسته بر صندلی راحتی دیدم.سلام کردم و وارد دفتر شدم.سردبیر خوشامدگویان و خندان جلو پایم بلند شد و مرا دعوت به نشستن کرد.پیرمرد عبوس اما سلام مرا با تکان دادن سر کوچک و عاری از مویش جواب داد؛نه پیش پایم بلند شد و نه دستی از آستین برای فشردن دستم بیرون آورد.همین که روی صندلی راحتی کنار پیرمرد نشستم سردبیر با لحنی دلنشین پرسید:فلانی!ایشان را می شناسید؟در زوایای چهره ی عبوس و قامت جمع و جور پیرمرد خیره شدم و به هیچ نشانه ای بر نخوردم که قبلا به چشم دیده باشم.این بود که آرام گفتم:نه متأسفانه.حضرتشان را قبلا زیارت نکرده ام.سردبیر این بار بی حاشیه رفتن گفت:اما حتما فراوان اسم استاد ذبیح الله منصوری را شنیده اید.البته نام اصلی شان ذبیح الله حکیم الهی دشتی متخلص به منصوری است….خوشحال و به وجد آمده گفتم:به به استاد منصوری ، صاحب عقاب الموت…که یکدفعه پیرمرد دلخورانه و با کمی تشر گفت:آقا جان! اولا خداوند الموت و نه عقاب ؛ ثانیا من انتظار داشتم از کتاب محبوبم سینوهه پزشک مخصوص فرعون بگویی!….معذرت خواستم و عنوان درست کتاب ترجمه ی ایشان را که شرح زندگی و کارهای شگفت حسن صبّاح بود به زبان آوردم و برای جبران آن خبط گفتاری پرسیدم:حضرت استاد هنوز هم با خواندنی ها همکاری دارند و همانجا هم زندگی می کنند؟ جبران مافاتم کار خود را کرد و پیرمرد این بار با لحنی خوشایند که مراتب رضایت در آن مستتر بود گفت:پس راجع به من چیزهایی می دانی؟ اما چیزهایی هم حتما نمی دانی که عجیب ترینش این است که من قهرمان بوکس سبک وزن ایرانم!فی الفور گفتم:در کشور ما مگر آدم اهل مطالعه ای هست که استاد بزرگی چون ذبیح الله منصوری را نشناسد؟البته قهرمان بوکس بودنتان را نمی دانستم ؛ آیا این مزاح و شوخی است؟پیرمرد که از تعریف من کاملا خوشش آمده بود گفت:ااینکه قهرمان بوکس بوده ام اصلا جنبه ی مزاح ندارد….بله ؛ من در اتاقکی جنب دفتر خواندنیها سکونت دارم و آنجا شبانه روز در حال نوشتنم.همه چیز من در نوشتن و نوشتن خلاصه می شود….و پیرمرد راست می گفت.البته بعدها شنیدم که امیرخانی صاحب خواندنی ها ذبیح الله منصوری را به بیگاری واداشته بود.پیرمرد به نوعی به ماشین تحریر مجله ی خواندنی ها تبدیل شده بود ؛ بی آن که از لذتهای زندگی بهره ببرد….بگذریم.در آن ضیافت سه نفره به دعوت سردبیر جلایر یکی دو قطعه شعر برای استاد ذبیح الله منصوری خواندم که از من تعریف و تشکر کرد ؛ اما به صراحت افزود که من هیچگاه از شعر-چه سنتی و چه نو-خوشم نیامده است.با اینکه در روزگار جوانی ام حتی مرتکب سرودن شعر هم شده ام….بالاخره ضیافت به پایان رسید و وقت آن آمد که دم بگیریم:نخود ، نخود ، هر که رود خانه ی خود….

این اولین و آخرین دیدار من با ذبیح الله منصوری مترجم بزرگ و نامبرداری بود که می گفتند سه صفحه متن یک نوشته به زبان اصلی اش را به کتابی 300 صفحه ای تبدیل می کند.گرچه در این عبارت اغراق نهفته است ؛ اما در واقع چنین بود که او هر داستانی را که ترجمه می کرد برگ و بار فراوان می افزود و البته شیرین و خواندنی.آخرین نکته ی گفتنی در باره ی استاد مترجم اینکه : بر خلاف آنچه از این و آن شنیده بودم که مردی مجرد است ؛ حضرت استاد منصوری ازدواج کرده بود و دو فرزند دختر و پسر هم داشت که اکنون باید هریک نزدیک به شصت سال -شاید دو سه سالی کمتر- داشته باشند.استاد بزرگ ترجمه در سال 1365 در سن 90 سالگی درگذشت و در بهشت زهرا در مقبره ی خانوادگی آرام گرفت…خدایش رحمت کناد.

خوانش: 170

سپاس: 5

تعداد نظر: 3

داستان اواخر زندگی پرافتخار استاد دکتر پرویز ناتل خانلری به حق که : «یکی داستان است پر آب چشم» …او کسی است که پدران ما اگر در روستا می‌زیستند و سوادی هم داشتند، به خاطر «سپاه دانش»ی بود که خانلری بنیادش را نهاد، آن زمان که در کسوتِ وزیر فرهنگ، مدرسه را به روستاهای ایران برد.

پیرمرد، پس از پیروزی انقلاب در سال پنجاه‌وهفت، در دوران پیری و فرسودگی، به همان اتهام وزارت لابد، و سپاهی که برای دانش ترتیب داده بود نه کار دیگر، صد روز به زندان افتاد و زمانی هم که بیرون آمد، همه‌ی آزادی‌هایش، مثل داشتن حساب بانکی و مستمری ماهانه از او سلب شد. او که در آراستگی و شیک‌پوشی زبانزد ادیبان و دوستان بود، واپسین روزهای عمرش حتی اجازه نداشت از حساب بانکی‌اش برای تعمیر ماشین ریش‌تراشِ خود وجهی بردارد.

خوانش: 168

سپاس: 6

تعداد نظر: 4

تعداد نقد: 1

سال 1354 شمسی وقتی اولین شعر موزون وبی نقصم در مجله ی جوانان امروز چاپ شد ، به محض رسیدن مجله به کاشان ــ که معمولآ عصر هر روز دوشنبه بود ــ شادمان وخوشحال در حالی که سر از پا نمی شناختم چهار پنج نسخه از آن را خریدم و راهی خانه شدم.در خانه وقتی خواهران و برادرانم از چاپ شعرمن در مجله خبردار شدند دوره ام کردند و هر یک سر در صفحه ی شعر مجله فرو برده بود تا شاهکار (!) کلان برادر را ببیند و بخواند.در حیص و بیص نگرش و خوانش شعر توسط اخوان و اخوات ، ننه آقای مهربانم به جمع پیوست.او اگرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت اما می دانست شعر چیست و حدود ده غزل از حافظ را از عهد کودکی و نوجوانی به خاطر سپرده بود که آن غزلها را گاهی به مناسبت زمزمه می کرد.

ننه آقای مهربان و فرتوت به جمعمان پیوست در حالی که زمزمه می کرد:چه خبراست؟ چرا مثل یهودیها که تورات می خوانند سر در هم کرده اید؟

خوانش: 314

سپاس: 7

تعداد نظر: 12

 

✏️از پستوی خاطرات جهت انبساط خاطر (نوروز 1393 )

خوانش: 185

سپاس: 2

تعداد نظر: 8

تعداد نقد: 1

*پاسخ دندان شکن سعدی شیرازی!

(داستانی واقعی از تذکره ی دولتشاه سمرقندی)

خوانش: 440

سپاس: 3

تعداد نظر: 1

در روزهای اخیر از مرگ دو شاعر عزیز که با هردو خاطره هایی فراموش نشدنی دارم با خبر شدم و دلم شعله ور شد….اول از مرگ استاد غزل «فهیم بخشی» که ساکن بیرجند بود مطلع شدم.یعنی شماره ی همراهش را گرفتم که خانمی گوشی را برداشت.از استاد فهیم پرسیدم که خانم بزرگوار گفت:یک سال و هفت ماه است که فهیم بخشی عزیز به دیار باقی کوچیده است.لحظاتی شوکه شدم و بعد تلخ گریستم و از خانم مذکور ــ که ندانستم چه نسبتی با شاعرفقید داشت ــ خداحافظی کردم….استاد فهیم بخشی در خردادماه 1400 پر کشیده است…و روز گذشته هم خبر پرکشیدن باقر رمزی (باصر) عزیز حالم را دگرگون کرد که دی ماه گذشته آسمانی شده است….بغضی چون تکه خمیر گلویم را می فشارد….دیگر چه توانم گفت جز این که روح بلند هر دوعزیزمان شاد و نام و آثارشان جاودان باد….

*شایان ذکر این که استادان «فهیم بخشی» و «باقر رمزی ….باصر» از اعضای فعال سایت شعر پاک بودند.

خوانش: 204

سپاس: 3

تعداد نظر: 3

🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂

.. با برخی شاعران مبتدی و ضعیف که چند سالی است در گروههای مختلف شعر می گذارند در تماس بوده ام. نمی دانم بگویم خوشبختانه یا متأسفانه به جز یکی دو نفر همه شان اشراف کامل به عروض دارند و با این تصور باطل که هرچه بیشتر مطالب عروضی را بدانند و از حفظ باشند شاعر خوبی خواهند شد و شعرشان خوب خواهد بود بیشتر کتب عروضی قدیم و جدید را به حافظه سپرده اند و یا در فرهنگسراها و دیگر مراکز فرهنگی و ادبی ساعتها پای درس استاد نشسته اند و آن مطالب را آموخته اند.اغلب بی آن که صاحب استعداد باشند و طبع خداداد داشته باشند خیال کرده اند هنر و فن شعر هم اکتسابی است و هرچه بیشتر در عروضیات مستحیل شوند در زمینه ی شاعری بیشتر خواهند درخشید. به نظر من چنین افرادی را نباید امیدوار کرد ؛ چون چند دهه هم که بگذرد شاعر نخواهند شد و حداقل ناظم متوسطی خواهند شد. این افراد باید بختشان را در هنرهایی غیر از شعر بیازمایند.

خوانش: 426

سپاس: 4

تعداد نظر: 4

*سروده ای موشّح برای استاد فقید معینی کرمانشاهی (رحیم)

دوم خردادماه 1379 برای دیدار از استاد معینی کرمانشاهی به منزل آن بزرگمرد رفته بودم.آن استاد دریادل آیینه ضمیر جلد اوّل کتاب «شاهکار» خود را ـ که در آن تاریخ ایران را به نظم کشیده اند ـ برایم امضاء کردند.به خانه که بازگشتم مثنوی موشّح زیر را در مدح شان سرودم و برایشان فرستادم.با یادکردی از آن استاد فقید مثنوی موشّح را درج می کنم.شایان ذکر این که با به هم پیوستن حروف اول مصراعهای اول شعر،عبارت «معینی کرمانشاهی رحیم» به دست می آید.روح بلند آن مهین استاد شعر و ادب فارسی شاد باد.

خوانش: 232

سپاس: 2

تعداد نظر: 1

* به قلم : استاد محمد علی محبوبی (هنرمند آینه کار)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوانش: 428

سپاس: 3

تعداد نظر: 2

….اگر شعر را بمنزله ی فرزند شاعر حساب کنیم ، متاسفانه برخی از پدران بزرگوار به اصلاح و تربیت فرزندان خود پس از رسیدن آنها به بلوغ همت نمی گمارند.شوربختانه برخی هم هستند که فرزندان بی سروپا تحویل جامعه می دهند…..

استاد فقید حمید سبزواری وقتی می خواست «سرود سپیده» اش را منتشر کند ، در اوراق پایانی ، چند باصطلاح شعر سپید هم گذاشته بودکه هنوز هم هست. خوب به یاد دارم که در شورای شعر از شاعران حاضر-اساتید مشفق و شاهرخی و گرمارودی- نظرخواهی کرد و به من هم که حضور داشتم گفت چون با سپیدسراهای جوان در ارتباطی نظرت برایم مهم است.اساتید مذکور حساب سن و سال آن فقید را کردند و مخالفت چندانی نکردند.

خوانش: 395

سپاس: 2

 

بیش از بیست سال بود که از «استاد دکتر عبدالعلی بهروز» ادیب و منقّد شهرت گریز خبری نداشتم.سال 1375 شمسی که نقدی بر مجموعه شعر «گدازه های دل» من نوشت و در صفحه ی مقالات روزنامه ی اطلاعات چاپ شد مردی سالخورده بود و می گفت 70 سال از عمرش می گذرد.مدتها در فضای مجازی می گشتم تا خبری از او به دست آورم ؛ اما تلاشهایم نتیجه ای نداشت.با خود می اندیشیدم شاید آن بزرگمرد ادیب شهرت گریز چشم از جهان فروبسته است…اما چرا خبر رفتنش جایی درج نشده است؟

خوانش: 692

سپاس: 3

تعداد نظر: 2

 

با اعطای نشان درجه یک هنری که معادل مدرک دکتراست همچون اغلب برخورداران خوش خوشانم نشد ؛ اگرچه نشان مذکور را بسیار ارزشمند و برای خود از مصادیق بارز «هذا من فضل ربّی» می دانم.

خوانش: 285

سپاس: 3

تعداد نظر: 4

استاد «محمد حسنین هیکل» نویسنده و روزنامه نگار بزرگ مصری که چهره ای بین المللی محسوب می شد در سن 93 سالگی به علت کهولت سن و ابتلاء به نارسایی کلیوی درگذشت.«هیکل» دوستدار ایران و ایرانیان چه قبل و چه بعد از انقلاب اسلامی بود.او در زمان ملی شدن صنعت نفت در ایران حضور داشت و گزارشهای لحظه به لحظه اش را به مصر -بخصوص برای جمال عبدالناصر-مخابره می کرد.همین گزارشها باعث شد تا «عبدالناصر» به فکر ملی کردن کانال سوئز بیفتد و کانال سوئز به تاسی از ملی شدن صنعت نفت در ایران ملی اعلام شد.

«هیکل» بزرگ و دوراندیش و نوراندیش ، انسانی آزاده بود.در همه ی گزارشها و مطالبی که راجع به ایران از او منتشر شده است ابراز علاقه ی وی به ایران و ایرانیان گاه به تصریح و گاه به تلویح متجلّی است….نامش بلند و روح بلندش شاد باد.

خوانش: 821

سپاس: 6

تعداد نظر: 8

پیر ما ترک هوا کرد ، از آن رو شب و روز

بی هوا ساغـــر رنــــدان جهان می شکند

خوانش: 857

سپاس: 3

تعداد نظر: 6

…مرد با خود اندیشید:

اگر برنده ی قرعه کشی حساب پس انداز بانک بشوم دنیا به کامم می شود.حداقلش این است که دوسه دفتر چاپ نشده ی شعرم را چاپ و منتشر می کنم.شاید یک دستگاه ماشین سواری صفر هم برای اسد پسرم خریدم.حتی می توانم یک باغچه هم اطراف کن بخرم و تابستانها آنجا را ییلاق کنم.حتی …

خوانش: 309

سپاس: 3

تعداد نظر: 2

ای داد کزیـــن وادی ناپیدا گرد

فریاد کزیــــن سپنجی راه نورد

خوانش: 379

سپاس: 3

تعداد نظر: 1

خبر رسید که استاد قدرت الله شریفی ترکی(شیروانی)شاعر برجسته ی خراسان شمالی در 80 سالگی درگذشت.من با شعرهای استاد قدرت در دهه های چهل و پنجاه آشنا شدم.آن روزگاران خاطره انگیز بهترین و تازه ترین سروده های شاعران ایران در مجله ی جوانان امروز چاپ می شد که متصدی آن استاد علیرضا طبایی بود.

به یاد دارم که در سال 1354 شمسی غزلی از اخوان ثالث بزرگ در یکی از مجلات پر شمارگان تهران -غیر از جوانان امروز-به اقتراح گذاشته شده بود که مصراع اولش چنین بود:

خوانش: 277

سپاس: 5

تعداد نظر: 1

…شاید این هم برای خود طنزی است که :در هشتادمین سالروز اعلام «کشف حجاب» از سوی «رضا شاه» که در تاریخ 17 دی ماه 1314 شمسی در مجلس شورای ملی بوقوع پیوست و بمنزله ی قانون به تصویب نمایندگان مجلس رسید ،دختر محبوبش که در جوانی و میانسالی جرثومه ی فساد محسوب می شد-یعنی اشرف- از دنیا رفت.

آری؛«اشرف پهلوی» که زندگی پر فراز و نشیبش می تواند دستمایه ی دهها فیلمنامه قرار گیرد ، در سن 96 سالگی در مونت کارلوی فرانسه مرد.البته وی پنج سال آخر عمر دچار آلزایمر شده بود و شاید کودک درونش این بیت را زمزمه گر بود:

خوانش: 305

سپاس: 1

تعداد نظر: 5

دکتر«فرامرز سلیمانی»شاعر – مترجم-نویسنده-ویراستار – محقق و روزنامه نگار بزرگ و برجسته ی معاصر در سن 75 سالگی در روز چهارم دی ماه جاری در امریکا چشم از جهان فروبست و جاودانه شد.دکتر سلیمانی عزیز از بانیان شعر موج ناب بود.در سال 1360 شمسی و در یک روز تابستانی با محمد حسین مدل (شاعر برجسته ی موج ناب که اکنون مقیم امارات است و دوست مشترک من و دکتر بود) به دیدنش رفتیم.یکی دوساعت از ما پذیرایی کرد ؛ هم با شعر و هم با اشربه و اطعمه ی روحبخش و مهنّا و مصفّا.وقت خداحافظی کتاب «سرودهای آبی» اش را که تازه منتشر شده بود برایم امضا کرد….چندساعت پیش که خبررفتنش را شنیدم و خاطره در ذهنم جان گرفت به سراغ کتابش رفتم.امضای پشت جلد کتاب همچنان تروتازه و با طراوت بود ؛ مثل خود دکتردر آن ایام.بغضم را که چون تکه خمیری گلوگیرم شده بود فرو بردم و سری به تاسف تکان دادم.فقط نه برای مرگ دکتر فرامرز که برای گذشت 34 سال از اولین و آخرین دیدار من و او و امضای تروتازه ی 34 ساله بر پشت جلد کتاب که خیلی حرفها با من داشت…چه می توانستم گفت جز این که:

ای داد کز این وادی ناپیدا گرد

خوانش: 309

سپاس: 3

تعداد نظر: 1