🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
نگران گوسفندان بود.
چوپانی که عاشق درخت بود.
و زیر سایهی هیچ کس، گوسفندی نمیخورد.
صدا میزد گوسفندان را به اسم کوچک طبیعیشان.
بیدار میشد و صبح تر از خورشید به مزرعه، سلام میکرد.
دستانش روی سپیدی کبوترها، نوازش مهر بود
و در آغوش سبز درخت، سرخترین سیب لبخند.
او مثل آدمهای اینجا نبود.
چوپان چشمهای مزرعه را همیشه می شست.
و نمی ترسید هیچ پرنده ای، از شانه های مترسک دشت.
چوپان گویا گوسفندان را می کاشت.
در روح غنی دشت تا بیشتر شوند.
هر بار که برمی گشتم، گوسفندان بیشتری می دیدم.
شاید بخاطر همین بود که سگی میان گله نبود
و هیچ گرگی در کمین.
معصومه محمدی سیف، 15 دی 1398
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (3):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (8):
دی 17, 1398
با سلام و درود خدمت شما سرکار خانم محمدی
زیبا بود
چوپان گویا گوسفندان را می کاشت.
در روح غنی دشت تا بیشتر شوند.
🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
دی 18, 1398
سلام و احترام
متشکرم از محبت شما استاد عزیز
زیبانگاهید بزرگوار
🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
دی 17, 1398
💐💐💐
درود بر شما
پاسخ
دی 18, 1398
متشکرم از محبت شما استاد عزیز
زنده باشید.
🌺🌺🌺
پاسخ
دی 17, 1398
🍃🌷🌷🌷
پاسخ
دی 18, 1398
ممنونم عزیز دلم
🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
بستن فرم