🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
تا طرز نگاهش به هواخواه ، چنان است
یک طایفه از فتنه ی چشمش نگران است
من بی حذر از کوچه ی معشوقه گذشتم
گر ظرف ِدلم می شکند، عشقْ همان است
گفتند چه می خواهی از این قلعه ی مرموز
گفتم بت افسون شده ام در خفقان است
بوسیدن سیبِ لب او قسمت من نیست !
ممنوعه ی فردوس ِعدن یا رمضان است ؟
پیراهن او دشت ِپر از زنبق وحشی است
در گونه ی پُرخنده اش ارکیده نهان است
یاقوت تراشیده شبیه دهن اوست –
یا خاتم ِچشم ترش الماس نشان است؟
سر بردن ِاین قصه نه کار دل ِتنگ است
سر، بی غم ِعشقش به تنم بار ِگران است
القصه… چرا من هنرش را بشمارم
“چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است” ؟
( رضا محمدصالحی)
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (8):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (10):
خرداد 16, 1400
درودو سپاس بر استاد بزرگوارو فرهیخته ام
دست مریزاد عزیز گرامی
زیبا و دوست داشتنی و متفاوت و خواندنی است
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پاسخ
بستن فرم