🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

شمارهٔ ۱۶۲ – کتاب و کلاهی نزد بزرگی داشت در تقاضای آن گوید

(ثبت: 159830)

به کلاهی بزرگ کرد مرا

آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد

آنکه آب کلاهداری چرخ

آب دستار خواجگیش ببرد

هر که پیشش کمر به خدمت بست

بر کله گوشهٔ زمانه سپرد

… در زهرهٔ سپهر نمود

تا کلاهه بخورد و لب بسترد

پس چو از قلهٔ‌المبالاتش

پس از آن کس مرا به کس نشمرد

دست از صحبتم چنان بکشید

پای بر فرق من چنان بفشرد

که نه محرم شدم به شادی و غم

نه حریف آمدم به صافی و درد

گفتم آن را کله چگونم نهم

که کلاهی ببایدش زد و برد

خیز پیرا که راه ما غلط است

به سر راه باز گرد چو کرد

آن جوان بخت را بپرس و بگوی

که سفینه بده کلاه بمرد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا